شهرستان ادب: امروز اول اردیبهشتماه، روز درگذشت شاعرِ مسافرِ اهل تماشا ،سهراب سپهری، است. شاعری که بیشتر ایرانیان دست کم نام او و سطرهایی از شعرش را در خاطر دارند. شاعرِ نقاشی که در طی 47 سال زندگی خود اشعار ماندگاری از خود به جای گذاشت و نمایشگاههای نقاشی متعددی در ایران و جهان برپا کرد. از برجستهترین آثار شعری او میتوان به مجموعهی «حجم سبز» و منظومههایی چون «صدای پای آب» و «مسافر» اشاره کرد. سهراب در راه ارتقای هنر خود به شرق و غرب سفرها کرد و در جوانی و میانسالی ازسرزمینهایی چون ژاپن، هندوستان، ایتالیا، انگلستان، امریکا و... دیدن کرد و توشههایی در زمینهی هنر نقاشی و شعر برگرفت. در بررسی اشعار سپهری و سبک شعریاش، تاکنون پژوهشهای بسیاری انجام شده است. اما بیشک سخن خود شاعر در شناخت دغدغهها و دقایق شاعرانه او از هرگونه نقد و بررسی دیگری گویاتر است. مطلب پیش رو از این دریچه به شعر و زندگی سهراب سپهری خواهد نگریست: «هنوز در سفرم» عنوان کتابیست مشتمل بر نامهها و اشعار منتشر نشدهی سهراب سپهری که به کوشش پریدخت سپهری انتخاب و در مرداد 1380 منتشر شده است. لابهلای این نامهها میتوان نفوذ شعر را به وضوح به تماشا نشست. به عبارت دیگر این نوشتهها خود تفسیری نامهنگارانه از اندیشهی شاعرند و بیشک بر نقطههای مبهم شعر سهراب، روزنههای بسیاری ،از کلمات، خواهند گشود. نامههایی که حاصل نظارگی شاعر و پایبندی او به تماشای هنر و هنر تماشاست. هنری که از نظرگاه شاعر شکل کمالیافتهی آن در پیکرهی عالم طبیعت نهفته است. بسیاری از توصیفات این نامهها یادآور دقایق و اشارات شعری او و دربردارندهی عناصر محبوب شعر اوست. «اهل کاشانم اما شهر من گم شده است» در بخشی از این دستنوشته ها شاعر کودکی خود را چنین معرفی میکند: «من کاشیام. اما در قم متولد شدهام. شناسنامهام درست نیست. مادرم میداند که من روز چهاردهم مهر (16 اکتبر) به دنیا آمدهام. درست سر ساعت 12. مادرم صدای اذان را میشنیده است... من کودکی رنگینی داشتهام. دوران خردسالی من در محاصرهی ترس و شیفتگی بود... با عموها و اجداد پدری در یک خانه زندگی میکردیم. و خانه بزرگ بود. باغ بود. و همهجور درخت داشت. برای یاد گرفتن وسعت خوبی بود... کوچک که بودم پدرم بیمار شد. و تا پایان زندگی بیمار ماند. پدرم تلگرافچی بود. در طراحی دست داشت. خوشخط بود. تار مینواخت. او مرا به نقاشی عادت داد... در خانه آرام نداشتم. از هرچه درخت بود بالا میرفتم. از پشت بام میپریدم پایین. من شرّ بودم. مادرم پیشبینی میکرد که من لاغر خواهم ماند. من هم ماندم...» اولین تجربههای شعری و آشنایی با مشفق کاشانی سهراب اولین سرودهی خود را در روزهای بیپروای کودکی خود و در حال و هوای مدرسه نرفتن میسراید: «ده ساله بودم که اولین شعرم را نوشتم. هنوز یک بیت آن را به یاد دارم: ز جمعه تا سهشنبه خفته نالان نکردم هیچ یادی از دبستان اما تا هجده سالگی شعری ننوشتم. این را بگویم که من تا هجده سالگی کودک بودم. من دیر بزرگ شدم. دبستان را که تمام کردم، تابستان را در کارخانهی ریسندگی کاشان کار گرفتم... اواخر دسامبر 1946 بود. و من در ادارهی فرهنگ کار گرفتم. آشنایی من با جوان شاعری که در آن اداره کار میکرد، رنگ تازهای به زندگیم زد. شعرهای مشفق کاشانی را خوانده بودم و خودش را ندیده بودم. مشفق دست مرا گرفت. و به راه نوشتن کشید. الفبای شاعری را او به من آموخت. غزل میساختم، و او سستی و لغزش کار را باز میگفت. خطای وزن را نشان میداد. اشارات او هوای مرا داشت. هر شب مینوشتم. انجمن ادبی درست کردیم. و شاعران شهر را گرد آوردیم. غزل بود که میساختیم. اما آنچه میگفتیم شعر نبود. دو دفتر از این گفتهها را سوزاندم. من فنّ شاعری میآموختم. اما هوای شاعرانهای که به من میخورد، نشئهای غریب داشت. مرا به حضور تجربههای گمشده میبرد...» پدرم وقتی مرد، پاسبانها همه شاعر بودند... این سطرها زیباتر از هر بررسی و تحلیل ناقدانهای از معنای مصراع مورد نظر پرده برمیدارد. جالب است که در تفسیر همین یک مصراع صحبتهای ضد و نقیضی وجود دارد که گاه از اصل منظور شاعر کاملا به دورند: «وقتی که پدرم مرد، نوشتم: پاسبانها همه شاعر بودند. حضور فاجعه، آنی دنیا را تلطیف کرده بود. فاجعه آن طرف سکه بود. وگرنه میدانستم و میدانم که پاسبانها شاعر نیستند. در تاریکی آنقدر ماندهام که از روشنی حرف بزنم. چیزی در ما نفی نمیگردد. دنیا در ما ذخیره میشود. و نگاه ما به فراخور این ذخیره است. و از همه جای آن آب میخورد. وقتی که به این کُنار بلند نگاه میکنم، حتی آگاهی من از سیستم هیدرولیکی یک هواپیما در نگاهم جریان دارد. ولی نخواهید که این آگاهی خودش را عریان نشان دهد. دنیا در ما دچار استحاله مداوم است.» در بَنارَس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود... سهراب در بخشی از نامههایش ،پوشیده و درپرده، علت نبود دغدغههای اجتماعی در شعر خود را بیان میکند. این سطرها میتواند اشکالی را که شاعران معاصر او به شعر او وارد میکنند تا حدی در ذهن مخاطب رفع کند: «روی زمین میلیونها گرسنه است. کاش نبود. ولی وجود گرسنگی، شقایق را شدیدتر میکند. و تماشای من ابعاد تازهای به خود میگیرد. یادم هست در بنارس میان مردهها و بیمارها و گداها از تماشای یک بنای قدیمی دچار ستایش ارگانیک شده بودم. .. من هزارها گرسنه در خاک هند دیدهام. و هیچوقت از گرسنگی حرف نزدهام. نه، هیچوقت. ولی هر وقت رفتهام از گلی حرف بزنم دهانم گَس شده است. گرسنگی هندی سبک دهانم را عوض کرده است. و من دِین خود را ادا کردهام.» در همهی شعرها میتوان دست برد این صحبتهای او در پاسخ به آن دسته از شاعران و منتقدان که تنها بر انسجام و فرم شعر تاکید دارند و تغییرپذیری کلمهای را برنمیتابند، جالب توجه است: «این درست نیست که دست به ترکیب کار هنری نمیتوان زد... می توانم در لباس مونالیزا دست ببرم بیآنکه لئوناردو را نگران کنم. هیچ اثری آنقدر تمام نیست که نتوان در آن دست برد. از بهترین رمانهای دنیا میتوان صحنههایی را زد، فصلهایی را کنار گذاشت... اثر هنری تکهایست از یک رگ زنده. خون در همه جای آن هست. اگر از این خون کم کنی، یا به آن بیفزایی، رگ همچنان زنده خواهد ماند. مسئله تراکم در میان است. شعری هست که اگر تصویرهایی از آن برداری، از تراکم تصویری کاستهای. تنها همین.» میدانم، سبزهای را بکنم خواهم مرد شاید این مصراع را که متعلق به شعر «روشنی، من، گل، آب» بارها شنیده باشید: «چیزهایی هست/ که نمیدانم/ میدانم، سبزهای را بکنم خواهم مرد...» شعری که بیانگر میزان لطافت شاعرانه و دلنازکی سهراب در مواجهه با طبیعت است. و شاید از خود بپرسید شاعر چگونه به این حد از احترام به طبیعت رسیده است. اما جالب است که بدانید او در جوانی تجربیاتی بر خلاف این گزارهی عاطفی دارد. شاید دانستناش سبب سردرگمیتان شود. اما قبل از هرگونه قضاوتی حقیقت را از زبان سهرابی بشنوید که از تجربهی غیر متعارف شکار میگوید: «خانهی ما همسایهی صحرا بود. تمام رویاهایم به بیابان راه داشت. پدر و عموهایم شکارچی بودند. همراه آنها به شکار میرفتم. بزرگتر که شدم عموی کوچک تیراندازی را به من یاد داد. اولین پرندهای که زدم یک سبز قبا بود. هرگز شکار خشنودم نکرد. اما شکار بود که مرا پیش از سپیدهدم به صحرا میکشید. و هوای صبح را میان فکرهایم مینشاند. در شکار بود که اُرگانیسم طبیعت را بیپرده دیدم. به پوست درخت دست کشیدم. در آب روان دست و رو شستم. در باد روان شدم... پرندهها را خوب دیدهام. چقدر در کوه و صحراهای شهر خودم دنبال پرندهها رفتهام. من شکارچی بودم. شکار بهانه بود... ساچمههای همین تفنگ واقعیت صدها پرنده را از زیر چاقوی من عبور داده بود. صدها کبوتر و قمری و زرد مرغ و... وقتی از شکار برمیگشتم در پر کندن پرندهها به اهل خانه کمک میکردم... دستم با خون و آناتومی قاطی میشد. عینیت پرواز را به شکل گوشت و استخوان به چنگ آورده بودم... وقتی که پرنده را میخوردم از بالا به همهچیز نگاه میکردم... من بد بودم. میدانم. اما پرنده را بلد شده بودم...» بیان صادقانهی این تجربیات دست کم به مخاطب شعر سهراب کمک میکند تا تلاش آگاهانه و سیر صعودی شناخت اونسبت به طبیعت را دریابد. چرا سهراب آواز قناری را زرد میداند؟ یکی از شاخصههای مهم شعر سپهری بسامد بالای حس آمیزیست که برخی آن را متاثر از سبک هندی میدانند. در اینباره نیز شیرینتر است که چگونگی رقم خوردن این عنصر شعری را از زبان خود سهراب بشنوید: «گاه صدایی که به گوش میرسد، انگیزهای برای رنگپذیری دارد. باد میپیچد. و برگهای خزانی را میپیماید. بنگرید، پیش روی ما جنبشی (تلاطمی) است از رنگ. اینک اگر دیده فروبندیم، دور نیست که همهمهی باد را به رنگ همان برگهای خزان دریابیم. و یا نسیمی که بر چمنی سبز بگذرد. میسر تواند بود که در پرتو همسایگی زمزمهای سبزگون سر کند... این در همآمیختگی شاعرانهی حواس، به آنچه در کیش بودایی «شش حس و پنج کاربرد» نام گرفته بستگی مییابد. و آن چنان است که اندامی جایگزین اندام دیگر شود. و یا آنکه اندامی کار همهی اندامها کند. و این از تواناییهای بوداست. اما این آمیختگی دریافتها تنها از بینش شاعرانه مایه نمیگیرد... در پهنهی دانش و فلسفه نیز پیوند آهنگ و رنگ را باز جستهاند. نیوتن گسترش رنگها را با درازی سیم سازها همبسته میداند...» ملاقات با نیما در توکیو! سهراب در سفر به ژاپن برای آموختن هنر کندهکاری روی چوب نزد یکی از استادان آن دیار میرود و در اولین برخورد با آن استاد تجربهی عاطفی خاصی برای او رخ میدهد که میتواند بیانگر ارادت خاص او نسبت به پدر شعر نوی ایران ، نیما یوشیج، و گویای حس غربت و دلتنگی او در آن روزها باشد: «دختری به پیشواز آمد. و ما را به کارگاه استاد برد. پنجرههایی خودمانی. و سقفی بلند و هلالی. خودش نبود. و آمد. شیمامورا مرا بدو شناساند... دور میزی کوتاه، روی تشکچهها نشستیم. و پیرامون ما هر آنچه در خور یک کارگاه. شیمامورا بدو گفت که من میخواهم کندهکاری روی چوب را پیش او فرا گیرم. با چه لبخندی، و چه روی خوشی پذیرفت. موهای خاکستری، چهرهای روشن، و نهادی روشنتر. ناگهان آشنایی سایه زد. چه شباهتی با نیما. و گریهام گرفته بود. پا شدم، به بهانه دیدن نقش برجستهای روی سنگ. رویم به دیوار. نگاهم به سنگ، فکرم جای دیگر. نازک آرای تن ساق گلی که به جانش کشتم و به جان دادمش آب ای دریغا به برم میشکند به «میشکند» که رسیدم دریافتم که بلند خواندهام. و فکری که آمد: آنها چه خواهند گفت؟ باشد، من همیشه همین بودهام. با وزش خودم رفتهام...» ارزش و جایگاه هنر از دیدگاه شاعر تماشا شاعر در یکی از نامههای خود که مخاطبش مشخص نیست، توصیف بسیار زیبایی از مفهوم هنر عرضه میکند: «هیراتسوکا روشهای گوناگون چاپ کندهکاراری را به من مینمود. و من به در از میدان فراگیری هنر. مرا از پی کاری دیگر ساختهاند. محراب هنر به دیدهی من بلند نمینماید. به بلندیهای احساس بالا که رفتی، بام هنر را بلند نخواهی دید. دستهایی میآفرینند که از یک روان بیتاب و فرومانده فرمان میبرند، و نه از روانی که از پرواز وهمانگیز خود در ناشناسیها باز نمیماند. به رمز زیباییها که سفر میکنی، نیمهی راه، سرشاری خود را تاب نمیآوری، باز میگردی تا از دیدههای راه بگویی؛ و هنر پیدا میشود. فرو نِه این کار. و فرا رو. بار مشاهده را تا پایان به دوش بر...» حساسیت سهراب نسبت به ترجمهی اشعارش در زمان حیات سهراب برخی از آثار او ترجمه میشود. اما دقت و حساسیت او نسبت به صحت و درستی این ترجمهها جالب توجه است: «میتوانم ترجمهها را قبل از چاپ ببینم؟ میدانم ترجمهها خوب است. ولی یک چیز هست. گاهی در یک شعر به نقاط میهمی روبهرو هستیم. مثلا: در حجم سبز شعری است به نام پیامی در راه، کریم امامی این شعر را ترجمه کرده است. آنجا که گفتهام: من گره خواهم زد چشمان را با خورشید، دلها را با عشق، سایهها را با آب... در ترجمهها این جور آمده است: I shall tie all the eyes to the sun, all the hearts to love, all the shadows to water,… منظور من از (سایه) تصویر در آب است. شاید به جای shadows بهتر بود reflectionیا کلمهای معادل آن به کار میرفت. مترجم تقصیری ندارد. من واژهی «سایه» را با این معنی به کار گرفتهام.» دربارهی تفاوت شعر و نقاشی سهراب در تمام مدت عمر هنری خود در کنار سرودن شعر به نقاشی نیز علاقمند و مشغول بوده است. در یکی از نامههایش با لحنی آمیخته به طنز دربارهی هریک از این دو وجه هنر میگوید: «نقاشی از آن کارهاست. پوست آدم را میکند. تازه طلبکار است. ولی نباید به نقاشی رو داد. چون سوار آدم میشود. من خیلیها را دیدهام که به نقاشی سواری میدهند. باید کمی مسلح بود، و بعد رفت دنبال نقاشی. گاه فکر میکنم شعر مهربانتر است. ولی نباید زیاد خوشخیال بود. من خیلیها را شناختهام که از دست شعر به پلیس شکایت کردهاند. بادی مواظب بود. من شبها شعر میخوانم و هنوز ننوشتهام. خواهم نوشت. من نقاشی میکنم. شعر میخوانم و یکتایی را میبینم...» به تماشا سوگند... در سراسر این نامهها شاعر به هنرِ درک طبیعت زیبایی و زیباییهای طبیعی و تاکید مینماید. او دیدنهای از سرِ عادت را محکوم میکند و جدی گرفتن هر پدیدهای ،هرچند بیجان، را پاس میدارد و در عالم خود سنگ را همچون شقایق ارج مینهد: «گاهی از خود میپرسم چه هنگام کاسهها از این آبهای روشن پر خواهد شد. راستی چه هنگام. کار من تماشاست و تماشا گواراست. من به مهمانی جهان آمدهام. و جهان به مهمانی من. اگر من نبودم، هستی چیزی کم داشت. اگر این شاخهی بید خانهما هماکنون نمیجنبید، جهان در چشم به راهی میسوخت. همهچیز چنان است که میباید. آموختهام که خرده نگیرم. شکفتگی را دوست دارم و و پژمردگی را هم. دیدار دوست ما را پرواز میدهد. و نان و سبزی هم. آن فروغی که ما را در پی خویش می کشاند، در سیمای سنگ هست. در ابر آسمان هست. میان زبالهها هم هست... از دوباره دیدن هیچ رنگی خسته نخواهم شد: نگاه را تازه کردهام. من هر آن تازه خواهم شد و پیرامون خویش را تازه خواهم کرد...
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز