موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
بخش اول | پروندۀ اختصاصی ادبیات کودک و نوجوان

همه چیز دربارۀ هوشنگ مرادی کرمانی | یادداشتی از سعید داودی

10 اردیبهشت 1398 18:27 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 4.29 با 14 رای
همه چیز دربارۀ هوشنگ مرادی کرمانی | یادداشتی از سعید داودی

شهرستان ادب: قصد داریم در پرونده تخصصی ادبیات کودک و نوجوان سایت شهرستان ادب سراغ چهره‌های درخشان این ادبیات در ایران برویم. اولین چهره که گرامیداشت او را وظیفه خود می‌دانیم استاد «هوشنگ مرادی کرمانی» است. آقای سعید داودی در دو یادداشت از این چهرۀ مهم ادبیات معاصر برایمان نوشته‌اند. مطلبی که می‌خوانید یادداشت اول است و یادداشت دوم با موضوع کتابشناسی استاد هوشنگ مرادی کرمانی نیز به زودی در پرونده منتشر خواهد شد.

از پدربزرگ می‌ترسیدم. همیشه می‌ترسیدم. آن‌قدر که هروقت صدای «یالله! یالله!» گفتن‌های پدربزرگ از در خانه بلند می‌شد، فرار می‌کردم. توی اتاق روبروی پله‌ها پناه می‌گرفتم و دراز می‌کشیدم تا فکر کند خواب بوده‌‌ام. پدربزرگ کلاهی سه گوش به رنگ مشکی داشت شبیه کلاه پیرمردهای فامیل. کلاه را فقط وقتی سر می‌کرد که می‌خواست برود مهمانی یا عروسی یا جایی که نیاز به پوشیدن لباس رسمی داشت. کلاه را که سر می‌کرد با آن سبیل باریک و ریش‌های سفید حالتی جدی به خودش می‌گرفت. 
نه! از پدربزرگ نمی‌ترسیدم. تمام ترسم وقتی بود که همین کلاه سه گوش را به سر می‌کرد. وقت‌هایی که کلاه به سر نداشت مهربان‌تر به نظر می‌رسید. داستان‌های خوبی برایمان تعریف می‌کرد و گاهی نیز از خاطرات کودکی‌اش می‌گفت. از خاطراتش که می‌گفت تازه می‌فهمیدم پشت این چهرۀ شکسته، این ابروهای پرمو و درهم فرو رفته و این ریش و سبیل سفید شده، چه مرد مهربانی خانه دارد. مردی که خودش کودکی عجیب و غریبی داشته، از بچه‌های شیطان و درس نخوان مکتب بوده و زندگی‌اش پر است از تجربه‌های تلخ و شیرین. 
«هوشنگ مرادی کرمانی»، برای من مردی است از جنس پدربزرگ‌ها. از جنس پدربزرگ خودم. با موهای کم و بیش سپید شده و عینکی روی چشم. مردی که تجربه‌های تلخ و شیرین زیادی داشته است و در روزگار کودکی‌اش شیطنت‌هایی کرده که خط به خطش چشم‌های خواننده را گرد می‌کند.

ای بابا! شما که غریبه نیستید!
اینکه می‌گویم شیطنت‌های هوشنگ مرادی کرمانی کوچک ( یا همان «هوشو») مرا به حیرت وامی‌دارد به خاطر همین کتاب است. «شما که غریبه نیستید» شرحی است بر احوالات و خاطرات دوران کودکی و نوجوانی هوشنگ مرادی کرمانی. کتابی خوش‌خوان که وقتی آن را دست می‌گیری خودت را وسط کویر و روستای سیرچ می‌بینی. سیرچ که انگار بهشتی کوچک است در دل دشت‌ها و کوه‌های کویری کرمان. 
خاطرات شما که غریبه نیستید از دوران کودکی هوشو(هوشو اسمی است که اهالی روستا در کودکی به استاد داده بوده‌اند.) شروع می‌شود. زمانی که استاد نه نویسنده‌ای مشهور است و نه حتی فکرش را می‌کرده که روزگاری پا به این راه بگذارد. هوشوی پنج شش ساله، کودکی است که مادرش را از دست داده، پدرش را هرگز ندیده و همۀ این سال‌ها را پیش «ننه‌بابا» و «آغ‌بابا» زندگی کرده است. هوشو پسرکی است بازیگوش و پر از شیطنت‌های کوچک و بزرگ؛ که بعضی از شیطنت‌هایش به عقل هیچکس جز خودش نمی‌رسد. از خراب کردن لانۀ زنبورها، روی دیوار خانه‌ها بگیر تا فرار از مدرسه و پنهان شدن در تنۀ خالی درخت چنار؛ از سودای چوپان شدن در دشت‌های سیرچ بگیر، تا آتش زدن کپر خانۀ ننه‌بابا. راستش شرح این شیطنت‌ها را از زبان خود هوشنگ مرادی کرمانی بخوانید هم شیرین‌تر است و هم دلچسب‌تر. پس ادامه‌اش با شما.

وقتی می‌فهمی پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها روزی روزگاری کودک بوده‌اند
وقتی خط به خط شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی را می‌خوانید، فقط به این فکر می‌کنید که مگر می‌شود پشت این چهرۀ مهربان، که حالا موهایش دارد به رنگ شیر درمی‌آید و عینکی که به چشم دارد، این همه شیطنت وجود داشته باشد؟ بعد هم دور و برتان را نگاه می‌کنید و پیش خودتان می‌گویید: «عجب! پس همۀ این مردها و زنانی که دور و برمان می‌روند و می‌آیند، همۀ این‌هایی که انگار زندگی را زیادی جدی گرفته‌اند، روزگاری بچه بوده‌اند و آتش‌های خودشان را سوزانده‌اند؟ عجب!»
درست است. اغلب آدم‌ها وقتی بزرگ‌ می‌شوند و از روزگار کودکی فاصله می‌گیرند، ظاهری عاقلانه‌ و جدی‌تر پیدا می‌کنند. به قول شازده کوچولو: «یادشان می‌رود روزی روزگاری خودشان هم کودک بوده‌اند.» یادشان می‌رود چه شیطنت‌هایی داشته‌اند. هوشنگ مرادی کرمانی اما از جنس اغلب آدم‌ها نیست. می‌گویم نیست، چون او هنوز هم با کودکی‌اش‌ و خاطرات کودکی‌اش زندگی می‌کند. داستان‌ها و کتاب‌هایش سندی است که این حرف مرا ثابت می‌کنند.

داستان‌نویسی کار سختی نیست، درست مثل زندگی 
نوشتن داستان کار سختی نیست. لااقل به آن سختی که فکر می‌کنیم نیست. کافی است یکی از کتاب‌های آقای هوشنگ مرادی کرمانی را بردارید و بخوانید. مثلاً «مجموعه داستان تنور» شاید انتخاب خوبی برای شروع باشد. داستان «قار قار کلاغ» یا داستان «رضایت نامه» را بخوانید. داستان‌هایش به قدری قابل لمس هستند که انگار نشسته‌ایم کنار مادربزرگ یا پدربزرگ و او برایمان از خاطرات سال‌های دور می‌گوید. ردپای زندگی را در دل همۀ داستان‌های این کتاب می‌توانید احساس کنید. می‌توانید ببیند که داستان «رضایت نامه» همان خاطرات هوشو و دانش‌آموزهای مدرسه است در کتاب شما که غریبه نیستید. پیرزن داستان هم همان پیرزن ده سیرچ است. همان «سکینه سه گوشی» که سواد ندارد و بچه‌ها وقتی می‌خواهند رضایت‌نامه‌های والدینشان را انگشت بزنند، انگشت‌های سکینه را قرض می‌گیرند. روستای داستان‌ها هم تفاوت چندانی با سیرچ ندارد. 
من فکر می‌کنم که هوشنگ مرادی کرمانی می‌خواهد به ما بگوید: «چرا از نوشتن می‌ترسید؟ با شما هستم!» نوشتن، درست شبیه تعریف کردن خاطرات است. فققط وقتی می‌خواهی خاطره‌ای را برای دیگران تعریف کنی، باید چهارچوب‌هایش را رعایت کنی. به همین سادگی. البته حالا که داستان است کمی هم نیاز به خلاقیت داری. 

هوشنگ مرادی کرمانی یا هوشنگ دوم، مسئله این است!
اگر فرصتی پیش بیاید و بتوانید هوشنگ مرادی کرمانی را رودررو ببینید؛ اگر از او سؤال کنید که چطور داستان‌‌نویس شده و داستان‌هایش را چطور می‌نویسد؟ احتمالاً برای‌تان از «هوشنگ دوم» می‌گوید. هوشنگ دومی که در ذهن او زندگی می‌کند و از همان دوران کودکی همراهش بوده است. هوشنگ دومی که هم‌بازی دوران کودکی هوشو بوده، با او بازیگوشی می‌کرده، با او از مدرسۀ روستا فرار می‌کرده، روی چمن‌های کنار جوی دراز می‌کشیده و مشغول نقاشی می‌شده است. با او از پرچین باغ هاشم بالا می‌رفته و در جوی آب باغ هاشم مشغول بازی با سبو می‌شده. یک‌بار هم این سبو بازی کار دستش می‌دهد و آب جوی سبو را با خود می‌برد و نتیجه می‌شود شکستن سبو و دعوای ننه‌بابا. 
حتی اگر شانس بیاورید، امکان دارد خاطره‌ای هم از کشمکش‌هایش با هوشنگ دوم تعریف کند. مثلاً از روزی زمستانی بگوید که در پارک قدم می‌زده است. از قضا کلاغی را می‌بیند که بالای سرش پرواز می‌کرده و می‌خواسته چشمش را در بیاورد. همین‌طور که قدم می‌زده و کلاغ هم دست‌بردار نبوده، می‌فهمد که کلاغ زبان‌بسته او را با هوشنگ دوم اشتباه گرفته است. در حقیقت کلاغ سیاه‌رنگ به سراغ هوشنگ دوم آمده بوده و هوشنگ دوم هم در تمام مسیر با کلاغ در حال صحبت بوده است. (چقدر یاد داستان غار غار کلاغ افتادم.) 
هوشنگ دوم همزاد اوست. هوشنگ دوم همانی است که عاشق داستان است و قوۀ تخیل قوی‌ای دارد: «در حقیقت من کاتب او هستم. منشیِ او هستم. او به من می‌گوید و من می‌نویسم. در واقع من برای او کار می‌کنم. او از من می‌خواهد بنویسم و من با او کار می‌کنم.»

نویسنده باید همراه درد و رنج مردمش باشد
یک‌بار دیگر برگردیم به سیرچ. روستایی کوچک که نگین درخشان کویر است. کمتر نویسنده‌ای است که از دل روستایی کوچک بتواند به چنین جایگاهی برسد. کاری که هوشنگ مرادی کرمانی کرده به همین خاطر است که ارزش فراوانی دارد. هوشوی روستای سیرچ، پسرکی است که زندگی سختی را از سر گذرانده، درد محرومیت را با جان و دل حس کرده، مادرش را قبل از یک سالگی از دست داده و پدرش سال‌ها نبوده و وقتی هم که بر‌می‌گردد گرفتار جنون و بیماری است. هوشنگ پسر کاظم بعد از فوت شدن آغ‌بابا و ننه‌بابا راهی کرمان شده و در مدرسۀ شبانه‌روزی درسش را ادامه می‌دهد. شاید اگر عمو قاسم و تذکرهای گاه و بی‌گاهش نبود، هیچ‌وقت هوشوی بازیگوش درسش را تمام نمی‌کرد. ولی عمو قاسم که خودش معلم است، متوجه بوده که دانستن و درس‌ خواندن چه نعمت بزرگی است. به همین جهت پیوسته او را راهنمایی می‌کرده و از او می‌خواسته که به درسش ادامه دهد.
اگر نگاهی به مجموعه داستان‌های این نویسندۀ کرمانی بیاندازیم ،ردپای آشنایی با این درد و رنج را به روشنی می‌بینیم. «بچه‌های قالیباف‌خانه» شرح درد و رنجی است که کودکان کار در قالی‌بافی‌های کرمان می‌کشند. این درد و رنج را در بعضی از داستان‌های لبخند انار، قصه‌های مجید و تنور هم می‌شود دید. اگاه بودن از درد و رنج مردم، نکتۀ مهمی است. امّا مهم‌تر از آن نحوۀ بیان این رنج‌هاست. اینکه بتوانی پرده‌ای مخمل از جنس کلمات بسازی و به گونه‌ای این رنج‌ها را در مخمل بپیچی که شنیدنش خواننده را آزار ندهد. کاری که فقط از عهدۀ نویسنده‌ای زبردست مثل مرادی کرمانی برمی‌‌آید. 

داستانی به شیرینی مربا
سؤالم این است. آیا می‌شود با یک شیشۀ مربا داستان نوشت؟ اگرچه سؤال، سؤال سختی است، ولی پاسخی روشن دارد: «بلی، می‌شود.» به خصوص اگر نویسندۀ داستان این کاره باشد. هوشنگ مرادی کرمانی خیلی خوب می‌داند چطور از سوژه‌ای کوچک، از یک شیشه «مربای شیرین» بحرانی بزرگ بسازد. داستان مربای شیرین ماجرای پسرکی دوازده ساله به نام جواد است. جواد روزی شیشۀ مربایی به دست می‌گیرد و تلاش می‌کند آن را باز کند، امّا موفق نمی‌شود. زور مادرش هم به شیشۀ مربا نمی‌رسد. مرد همسایه هم نمی‌تواند شیشه را باز کند. پای ماجرای مربای شیرین و درش که انگار سر تسلیم شدن ندارد، به مدرسه هم کشیده می‌شود. بحران رفته رفته شکل می‌گیرد. «شیشۀ مربای شبدر» به یک‌باره تبدیل می‌شود به مسئله‌ای بزرگ برای همۀ مردم شهر. جواد دوازده ساله هم می‌شود قهرمان داستان مربای شیرین. سوژۀ داستان به همین سادگی است، امّا روایت آن مثل دیگر آثار و داستان‌های این نویسنده به قدری جذاب است که وادارتان می‌کند خط به خط کتاب را یک نفس بخوانید و وقتی به انتهای داستان رسیدید، طعم شیرین مربای هویج را زیر دندان‌هایتان احساس کنید. 

نویسنده‌ای که سینما را دوست داشت
حتی اگر زیاد اهل کتاب و کتاب‌خوانی نباشید و فیلم و سریال را ترجیح دهید(که امیدوارم این‌طور نباشد)، ممکن است با نام هوشنگ مرادی کرمانی بارها روبه‌رو شده باشید داستان‌ها و قصه‌های این نویسندۀ دوست‌داشتنی به قدری شیرین و زنده است که بارها مورد توجه کارگردان‌های سینما و تلوزیون قرار گرفته است. 
از طرفی، خواندن داستان‌های خود استاد هم مثل تماشای یک فیلم، زنده است. نقش سینما را در داستان‌های مرادی کرمانی نمی‌توان نادیده گرفت. او خودش عاشق سینماست. عشقی که ریشه‌اش به همان سال‌های زندگی در سیرچ برمی‌گردد و نخستین روبرویی‌اش با پخش فیلم. هوشو وقتی برای ادامۀ تحصیل به کرمان می‌آید، باز وقت زیادی را در سینماهای کرمان می‌گذراند. دوره‌ای نیز به خاطر دست‌خط خوبش نویسندۀ تبلیغ‌ فیلم‌های سینمایی می‌شود. او با دوربین و سینما بیگانه نیست. شاید بتوان گفت به همین جهت است که خواندن داستان‌هایش مثل تماشای یک فیلم می‌ماند. یک فیلم جذاب، با محتوای اجتماعی.

قصه‌های مجیدی که از معلم ریاضی‌اش فراری بود
 «قصه‌های مجید کیومرث پوراحمد» را قطعاً دیده‌اید. همان مجیدی که با لهجۀ شیرینی اصفهانی‌اش عاشق کتاب بود و عشق نوشتن داشت. همان مجیدی که برای بی‌بی شعر می‌خواند و از زنگ ریاضیات و معلمش فراری بود. بی‌بی قصه‌های مجید هم قطعاً یادتان می‌آید. پیرزنی که نقشش مرا یاد ننه‌بابای هوشو می‌اندازد. پیرزنی خمیده قامت که زنی عاقل به نظر می‌رسد، سرد و گرم روزگار را چشیده است و مورد اعتماد همۀ همسایه‌هاست. 
هربار که این سریال از تلوزیون پخش می‌شود افسوس می‌خورم که ای کاش مجیدِ سریال، لهجه‌ای کرمانی داشت. ای کاش بی‌بی زنی بود اهل خانه‌های باصفای کرمان و با همان لهجۀ شیرین کرمانی سخن می‌گفت. ولی به سبب دوری کرمان ار تهران و مشکلاتی که سر تدوین فیلم وجود داشته، به اجبار این سریال در اصفهان ساخته شده و تبدیل شده است به یکی از سریال‌های ماندگار تلوزیون با لهجۀ شیرین اصفهانی.

مهمان مامان و چند فیلم دیگر
«مهمان مامان» یکی دیگر از داستان‌های بلند این نویسنده است. اسمش البته بیشتر ما را یاد فیلم سینمایی‌اش می‌اندازد تا کتاب مهمان مامان. مهم‌ترین دلیل این اتفاق هم کارگردانی فوق‌العادۀ «داریوش مهرجویی» است که به سبب کارگردانی این فیلم سیمرغ بلورین جشنوارۀ فجر را گرفته است. مهمان مامان داستان تازه عروس و دامادی است که می‌خواهند به خالۀ داماد سر بزنند. خاله‌ای که در بستر بیماری است، ولی دوست ندارد وقتی تازه عروس به خانه‌اش می‌آید چیزی کم و کسر باشد. خانه از همان خانه‌های قدیمی حیاط‌‌‌ دار است که دور تا دورش را اتاق‌های کوچک گرفته و چند همسایه کنار هم زندگی می‌کنند. نقطۀ اوج داستان آن‌جاست که شوهرخاله اصرار به ماندن عروس و داماد می‌کند و نتیجه می‌شود یک مهمانی غیرمنتظره برای خاله خانم. آن‌وقت یکی یکی پای همسایه‌ها و محبت‌شان به داستان و این مهمانی باز می‌شود.
کتاب‌ها و داستان‌های دیگری هم هستند که از روی آن‌ها فیلم یا سریال تولید شده است. از این جمله می‌توانید فیلم‌های چکمه، خمره، سنگ اول، مربای شیرین، تنور، مثل ماه شب چهارده، کیسه برنج و ... را ببینید و از دیدنشان لذت ببرید.


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • همه چیز دربارۀ هوشنگ مرادی کرمانی | یادداشتی از سعید داودی
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.