شهرستان ادب: پروندۀ «رمان معناگرا» در سایت شهرستان ادب را با یادداشتی از محمدقائم خانی، پیرامون رمان «مسخ» اثر معروف «فرانتس کافکا» بهروز میکنیم:
دربارۀ مسخ کافکا سخن زیاد بر زبان رفته و متون زیادی نوشته شده است، اما به نظر میرسد هنوز هم بتوان حرفهای ناگفتۀ زیادی از دل این داستان نهچندانطولانی بیرون کشید. داستانی که نمایش کاملی از پیوند ناگسستنی فرم و محتوا در یک شاهکار ادبی است. منظور پیگرفتن بحثهای مطول، پیرامون سوررئالیست خواندن مسخ، اگزیستانسیالیست خواندن کافکا و یا حتی اکسپرسیونیستی دانستن قاب تصویر مسخ نیست؛ بلکه تمرکز بر خود مفهوم مسخ و عمق فلسفی این انتخاب در کنار ظرافت هنری آن است. مسخشدگی گریگور سامسا را میتوان از جهات مختلف، بررسی کرد و توضیحات فراوانی داد، همانطور که تا به حال هم چنین کردهاند.
میتوان به سراغ بوروکراسی رفت و دست و پا بسته بودن خانوادۀ سامسا در برابر سازمانهای عریض و طویل را مطرح ساخت. هیمنۀ بوروکراسی و تسلط آن بر زندگی همۀ انسانها، بهخوبی در داستان آشکار است. میتوان مفاهیمی اگزیستانسیالیستیتر چون تنهایی و روزمرگی را مورد توجه قرار داد. گریگور سامسا تنهاست؛ نه فقط قبل از مسخشدگی، که بعد از آن هم تنهاست. او تنها سفر میکند و تنها پول مورد نیاز خانواده را تأمین میکند. تنها، مشکلات را حل میکند و تنها زندگی میکند. پس از مسخ هم باز تنها میماند. هیچکس دوست ندارد به او نزدیک شود. هیچ ارتباطی با او ممکن نیست. حتی دیگر کسی دوست ندارد چشمش به او بیفتد. او در تمام زندگی، بار مسئولیت را بهتنهایی به دوش میکشد و چارهای هم جز این ندارد. میتوان دست بر روزمرگی گذاشت و تکرار ملالآور زندگی را گوشزد کرد. این که چطور آدمها گرفتار تکرار بیمعنای همهچیز در زندگی پوچ خود شدهاند و امکان فرار از آن را هم ندارند. همهچیز به روزمرگی دچار میشود و با روزمرگی، حیثیت انسانی خود را از دست میدهد. حتی مسخ گریگور هم نمیتواند روزمرگی را از زندگی خانواده و خود او دور کند. جز در روزهای خاص، زندگی همه، محکوم به گرفتار شدن در تار عنکبوت روزمرگی است و راه رهایی از این سرنوشت محتوم هم وجود ندارد.
میتوان از منظری اجتماعیتر به ماجرا نگاه کرد. میتوان دست بر بردگی گذاشت و طبقاتی شدن مردم را گوشزد کرد. خانوادۀ سامسا از طبقۀ رؤسا نیستند، بنابراین همواره باید در پی جلب رضایت آنها باشند. آنها امکان تصمیمگیری ندارند و سرنوشتی جز بردۀ سرمایه بودن برایشان قابل تصور نیست. همهچیز را در این زندگی، پول و سرمایه معین میکند. صحنۀ بینظیر شام خوردن مستأجران آقای سامسا بر میزی که قبلاً خانواده بر آن غذا میخورد، دریوزگی خانوادۀ سامسا و کمر بستن ایشان به خدمت مستأجران، نهایت ذلت انسان امروز در برابر پول را بهخوبی نشان میدهد. میتوان از خود بیگانگی افراد را زیر ذرهبین برد. گریگور ازخودبیگانه است؛ نه لزوماً پس از مسخ، بلکه در همان دورانی که بازاریاب موفقی هم هست، از خود بیگانگی واضحی دارد. حضور پیشکار در خانۀ گریگور، درحالیکه هنوز زمان چندانی از صبح نگذشته و بازخواست گریگور با چنان عتابی، نمایش کامل ازخودبیگانگی انسان جدید است. الیناسیونی که به واماندگی و استیصال منتج میشود و هرگونه اختیار انجام عملی ازپیشتعییننشده را از فرد میگیرد. نظام زندگی از هم میپاشد، چون انسانهای وامانده از تصمیم و درمانده از مناسبات ظالمانۀ زندگی مدرن، امکان تغییر شرایط خود را ندارند و حتی نمیتوانند اصل خروج از بنبستی که در آن گرفتار آمدهاند را تصور کنند.
میتوان این لیست را ادامه داد و از زوایای گوناگون به گریگور سامسا و خانوادۀ او چشم دوخت، اما باید توجه کرد که کافکا به همۀ اینها توجه نداشته است. آنچه کافکا را مسحور خود ساخته، خود «مسخشدگی» انسان جدید است و بس. منتها مسخ، مفهومی نیست که به این راحتی، فراچنگ ذهن سادهاندیش مردمان عادی دربیاید. خود، مسخ شدن است که این همه کمتر ناشناخته شده و پنهان دارد. نباید ذهن سطحینگری گمان کند که کافکا به تمام این معانی و مفاهیم فکر کرده و برای گفتنشان نقشه کشیده و در آخر «مسخ» را انتخاب کرده تا همۀ اینها را گفته باشد. دقیقاً برعکس، کافکا به خود مسخ فکر میکرده و مسخشدگی را دریافته است. اما حالا پس از انتشار اثر، این ما هستیم که از زوایای گوناگون به محصول کار کافکا نزدیک میشویم و از جنبههای گوناگون آن را مورد بررسی قرار میدهیم تا کمی از پیچیدگی وضعیت انسان امروز مشخص شود. ولی ممکن است، تصور شود که این توضیحات متنوع، نه تنها کمکی به این هدف نمیکند، بلکه مخاطب را از حاق آنچه که کافکا مدّنظر داشته، دور میکند. در پاسخ به چنین ادعایی، تنها میتوان به لزوم باز کردن لایههای مختلف یک اثر و نشان دادن عمق مسائل داستان، اشاره کرد، وگرنه اصل تذکر، درست است. گفتن از ابعاد مختلف مسخشدگی گریگور سامسا، میتواند ما را از اصل مسخشدن او دور کند. هیچکدام از سخنان درستی که در بالا به آنها اشاره شد، توان روشن کردن عمق خود مفهوم مسخ را ندارند. اگر کسی رویکردی تقلیلگرایانه نداشته باشد، تأیید خواهد کرد که خود مسخ شدن انسان، از همۀ چیزهایی که قبل از این گفته شد، فاجعهبارتر است. چه خبری وحشتناکتر از این که انسان، دیگر انسان نیست و به حشرهای زیر دست و پا مسخ شده است؟ مسخ، مفهومی بهغایت دینی است که با وجود قرابت به همۀ مفاهیم گفته شده و نیز مفاهیم دیگر، خود اصالتی غیرقابلانکار دارد. برای کسانی که از عالم دینی بیخبرند، گفتن ابعاد مختلف مفهوم مسخ، غنای آن را نشان خواهد داد، ولی برای باورمندان به دنیای معنادار دین، مسخ خود گویاترین مفاهیم است که برای شناخته شدن، هیچ نیازی به غیر ندارد. نه تنها نیازی به مفهومی دیگر ندارد، بلکه خود روشنگر مفاهیم مبهم و مغلق است. از این نظر، میتوان مسخ کافکا را اثری معطوف به عالم دین دانست، هرچند هیچ نشانی از هیچ دینی در آن نباشد. مسخ در عمیقترین لایههای درونی خویش با دین، پیوند خورده است تا نیازی به «نمایش» دین یا بیدینی در ظواهر و عناصر داستان نداشته باشد.
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز