شهرستان ادب: در تازهترین مطلب پرونده «ادبیات ضدآمریکایی» یادداشتی میخوانیم از «عبدالله نظری» بر رمان «تولدت مبارک جک نیکلسون» اثر «هانتر اس. تامپسون»:
ده درصد از چقدر؟/ يا/ لذت بردن از چه چيزي؟ براي درك برخي امور آدم بايد زمان بيشتري صرف كند. نزديك شدن به درك آنچه كه در كتاب "تولدت مبارك جك نيكلسون" خواندم، نه تنها زمان كه حتي مطالعات ديگري ميطلبيد. هنوز هم نميدانم چه چيزي خواندم. مقالههاي يك روزنامهچي ناآرام؟ داستان كوتاه؟ مجموعه داستان بههم پيوسته؟ يا به قول خودش گانزو؟ اصلا گانزو چيست؟ تمام اين سوالها برايم بيپاسخ هستند. نميتوانم دربارهشان تصميمي بگيرم. اما تقريبا ميدانم اگر از چيزي لذت بردم، چه چيزي بوده. چيزي كه حالا سعي خواهم كرد در همين چند كلمهي باقي مانده دربارهاش حرف بزنم. در مقدمهي هوارد زين بر كتاب سياست شاعرانه، به نقل از هربرت ريد، خوانده بودم كه "ما بايد تخيل مردم را آزاد كنيم تا كاملا از سرنوشتي كه آنان را تهديد ميكند آگاه شوند و براي دست يافتن به تخيل آنان بايد از عمل، از بيباكي و از ميل به قرباني كردن عافيت و آسايشمان، اختياراتمان و حتي جانمان مايه بگذاريم تا در نهايت بشريت از درد و رنج و مرگ همگاني نجات يابد." وقتي تولدت مبارك را خواندم، بهنظرم رسيد كه متن تلاش ميكند تا دعوتي باشد به تخيل آزاد. تلاش ميكند تا قيود را نشان بدهد، بعد ضمن آنكه خودش رها از بند ميماند، مخاطبش را هم دعوت كند به همان آزادي تمرينشده. بگذاريد به بندها اشاره كنم. اگه ميتوني منو بگير! پليس. نيروهاي امنيتي. فدرال يا ايالتياش فرق چنداني ندارد. هانتر استاكتون تامپسون دربارهي پليس و ترس هميشه سنجاق شده به اين عنوان، شوخي ندارد. او واقعا در روزهای فقیرانهی کودکیاش بهخاطر دزدی به زندان افتاده و از تحصیل وامانده. پول پرداخت جریمه را هم نداشت تا مثل باقی رفقایش از زندان آزاد شود. جای پای پلیس بر روح تامپسون نوجوان باقی ماند. و ما در جای جای همین کتاب کوچک، ردی از بیاعتمادی محض به تمام آنچه که در امریکا "پلیس" گفته میشود ملموس است. کاملا عریان و بیپرده. به همین وضوح که بگوید: هیچوقت اولین چیزی را که یک مامور افبیآی بهت میگوید باور نکن! این ترس از پلیس درواقع گریز از نظم است. نظمی که در دنیای تامپسون جریان داشته. در امریکایی بازگشته از ویتنام. امریکایی که در برابر تمام جنبشهای افراطی و اغراقآمیز سرسختتر از دیگران مقاومت میکند. جنبش هیپیها و فمنیستها و کارگرها و سیاهها و کولیها و همه و همه، در این سالها سرکوب شد. مهم نیست نوشتههای او در چه زمانی تهیه یا منتشر شدهاند. مهم این است که محصول آن دوران هستند. شما میتوانید به چنین نیروی سرکوبگری اعتماد داشته باشید؟ اینگونه، آیا شما میتوانید از ذهنیت امنیتی رها شوید؟ من رای دادهام به تو رای میدهم هانتر اس. تامپسون تقریبا به تمام رئیسجمهورهای امریکا فحش داده. کمی برای کندی احترام قائل است، اما هم او و هم تمام بقیه را از دم تیغ میگذراند. برای بعضی، مثل نیکسون و ریگان و بوش که احتمالا حتی شخصیت انسانی هم قائل نیست. نهاد حکومت، دموکراسی و چرخهی قدرت را به سخره میگیرد. به نظر تامپسون، شرکتهای بزرگ مالی و نظامی هستند که با زد و بندهای نامعلوم مناسبات قدرت را رقم میزنند و مردم، در مجاری از پیش طراحی شده توهم چیزی شبیه مشارکت سیاسی و اینها دارند. جایی حتی فاجعهی 11 سپتامبر را هم مسخره میکند. پنتاگون و نهاد دفاعی ابالات متحده را هم. ...توسط آشغال جانیای مثل نیل بوش، همان کلاهبردار مجرم که برادر رئیسجمهور حال حاضر ما جورج دبلیو است... تازه اشاره نمیکنم به معاون حال حاضر ارتش امریکا و چنگالهای پرثروت مسئولان فراری و جنایتکار انرون، از جمله مدیر هیولایش کنت لی... این افراد آزاد و بیدردسر در اسپن قدم میزنند!" او این چند خط را در نکوهش سازوکاری مینویسد که تبهکاران واقعی و تاثیرگذار را رها کرده، اما بهجهت یک هدیهی نامتعارف تامپسون را به اتهام تروریسم تحت تعقیب قرار میدهد. در همین بین البته فساد را به نوعی به رئیسجمهور و ارتش امریکا هم نسبت میدهد. یا مثلا در جایی دیگر همه رئیسجمهورهای امریکا را اینگونه تصویر میکند: مثلا فهمیدن این نکته عجیب بهنظر نمیرسد که دلواپسی اصلی کلینتون در این روزها جایگاه او در تاریخ است... در کنار لینکلن و کولیج و کندی... چرا نه؟ جورج بوش هم همین مشکل را داشت... یک نگاه به نیکسون، ریگان یا حتی جی. اف. کی. بیاندازید. تاریخ هیچوقت در قضاوتهایش از افراد منحط معروف، ملایم نبوده... (بریدهی خلاصه شدهای از صفحهی 66) رویایی دارم اما آن بند ناگسستنی از پای زندگی تامپسون، شیوهی زندگی امریکاییست. در روزگار او شعار همیشگی روی تمام بیلبوردها و آگهیهای تلویزیونی این بود: هیچ روشی، مثل روش زندگی امریکایی نیست. در سالهای ناسیونالیسم همهگیر، در دوران شکوه فردگرایی و ماتریالیسم اقتصادی، وقتی رفاه عمومی سالهای پس از جنگ و فروش اسلحه رو به فزونی بود، کسانی مثل تامپسون به این الگوی زیستن شک کرده بودند. شاید حتی بشود تمام هنجارگریزی این دارودستهی ناراضی را در همین بند آخری خلاصه کرد. عصیان تامپسون و نوشتههایش از این سوال ساده آمده بود: چطور میتوانم اینقدرها امریکایی زندگی نکنم؟ و یگانه پاسخ احتمالی همان جملهایست که خودش در یک مصاحبه گفت: علاقهی من این است؛ مرگ رویای امریکایی. نفسگیر گردیده آرامشم بندهای دیگری هم البته قابل ذکر هستند. اما تمام این گفته و آن نگفتهها، تمام آن چیزهایی هستند که از میانهی قرن پیش تا امروز، امریکا را به یک بت بزرگ در تامین رفاه تبدیل کرده. هانتر اس. تامپسون و گروه بزرگی از هنرمندان آن دوره در بطن یک پادفرهنگ جدی، هرچند نه چندان عمیق، علیه چنین آرامشی قیام کرده بودند. آنها نه مبارزهی مسلحانه، نه مبارزهی مدنی و نه هیچ نوع تا آنروز شناختهشدهای از مبارزه را انتخاب نکردند. تنها کاری که کردند این بود که به مواد مخدر عشق ورزیدند و خلاف تمام هنجارهای آن روزگار رفتار کردند. آنها شبیه آنچه از هربرت رید در آغاز این کوتاهه آوردم، جان و مالشان را از مسیر مخدر و جرم و الکل قربانی کرده بودند. آنها نمادهای انحطاط بودند تا آنچه در دل رویای امریکایی جریان دارد را بهشکل زنده و ملموس تصویر کرده باشند. از نسل بیت، از نسل کسانی مثل تامپسون، هیچکس به روال عادی زندگی برنگشت. همگی در اغراقآمیزترین نحوهی مصرف عمر، امکان آمریکایی زیستن را هویدا کرده بودند. در بیبندوباری جنسی و مخدر. و در پایان چند نفر دیگر، مثل تامپسون، مواجههی نزدیک شقیقه و گلوله را نمایش دادند تا قاصد معتبر مرگ باشند؟
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز