شهرستان ادب:بین این همه مناسبت تقویمی و روز ملی یا جهانیِ عشق، بهراستی روز عشق و دلدادگی کدام است؟ شاید هر یک از ما نخستین نگاه، نخستین سلام یا نخستین روز پیوند یا وصل را روزی از روزهای عشق در تقویم شخصیِ زندگیمان برشمریم، اما باید اولین روز ماه ذیالحجه را یکی از زیباترین روزها در این باب دانست؛ یعنی سالروز پیوند آسمانی امام علیعلیهالسلام و حضرت صدیقۀ طاهرهسلاماللهعلیها.
به همین مناسبت، پروندۀ شعر عاشقانۀ سایت شهرستان ادب هدیهای برای شما در نظر گرفته است؛ 40 شعر عاشقانه که 40 شاعرِ عاشقانهسرای معاصر برای همسر خود سرودهاند. با هم این عاشقانههای خواستنی را نوش جان میکنیم:
هوا سرد است و دل پر درد، شب خاموش و من تنها
تو را میجویم ای آغوش مهرت رشکِ گلشنها
چو دوری از برم، گویی به چاهی تیره، در بندم
چو در هنگامه رستمها، چو در شهنامه بیژنها
مهینا! نازنینا! بی قرینا! ای که یزدانت
به دلبندی هزاران سرفرازی داده، بر زنها...
مرا با صد وفا داری، تو دلجویی و غمخواری
هم اندر چنگ بیماری، هم اندر جنگ دشمنها
به راه زندگی، تا دست در دست تو، میپویم
نیندیشم ز شیطانها، نپرهیزم ز رهزنها
فریدون توللی
به چشمهای نجیبش که آفتاب صداقت
و دستهای سپیدش
که بازتاب رفاقت
و نرمخند لبانش نگاه میکردم
و گاهگاه
تمام صورت او را
صعود دود ز سیگار من کدر می کرد
و من
به آفتاب پس ابر خیره میگشتم
و فکر میکردم
در آن دقیقه که با من
نه تاب گفتن و نه طاقت نگفتن بود
و رنج من همه از درد خود نهفتن بود
سیاه گیسوی من مهربانتر از خورشید
از این سکوت من آزرده گشت و هیچ نگفت
و نرمخنده نشکفته بر لبش پژمرد
و گرم گونۀ گلگون نرم و گرمش را
نسیم سرد سکوتی هراسناک آشفت
توان گفتن از من رمیده بود این بار
در آخرین دیدار
تمام تاب و توانم رهیده بود از تن
اگرچه این سخنِ «از تو میگریزم را»
چه بارها که به طعنه شنیده بود از من
توان گفتن از من رمیده بود این بار
چرا؟
که این جداییم از او نبود، از خود بود
و سرنوشت من آنگونهای که میشد بود
سخن تمام
مرا دستهای نامرئی به پیش میراندند
سخن تمام
مرا کوه و جنگل و صحرا
به خویش میخواندند...
حمید مصدق
خانه را روح بهاری میدهد
همسر کوشای پیر خوشگلم
او ز من بسیار هم کاملتر است
من تصور کرده بودم کاملم...
گیرد از خاک سیه نور و سرور
پیش خاکش من گچی بیحاصلم
آب و تاب این جهان از خوی اوست
من جزیرۀ خشک و ریگی ساحلم...
کم زند چنگم به دل از بس وقار
لیکن از جان دوستش دارد دلم
مهدی اخوانثالث
امروز هم
ما هرچه بودهایم، همانیم
ما صوفیان سادۀ سرگردان
درویشهای گمشدۀ دورهگرد
حتی درون خانۀ خود هم
مهمانیم
اما کجاست
خرقه و کشکول ما؟
میخواهم از کنار خودم برخیزم
تا با تو در سماع درآیم
این دفتر سفید قدیمی
این صفحه خانقاه من و توست
وقتی
من
پشت میز خود بنشینم
وقتی تو
در هیئت الهۀ الهام
آرام و بیصدا
مثل پری شناور در باد
یا مثل سایه پشت سرم راه میروی
و دفتر و مداد و کتابم را
که در کف اتاق پراکندهاند
از روی فرش کوچکمان جمع میکنی
بی آنکه گرد هیچ صدایی
بر لحظۀ سرودن من سایه افکند
آرامش حضور تو عطر خیال را
بر خلسهوار خلوت من میپراکند
و خرقۀ تبرک من دستهای توست
پس
گاهی بیا و پشت سرم لحظهای بمان
دستی به روی شانۀ من بگذار
تا از فراز شانۀ من
این سطرهای درهم و برهم
این شعرهای مبهم خط خورده را
در دفترم بخوانی
تا سطرهای تار
روشن شوند
تا من قلم به دست تو بسپارم
تا تو به دست من بنویسی
بعد...
- یک استکان چای!
(پس از خستگی)
- این هم شراب خانگی ما!
- بی ترس محتسب
آنگاه
در خانقاه گرم نگاه تو
ما هر دو بال در بال
بر سطرهای آبی این دفتر سفید
پرواز میکنیم
این اوج ارتفاع من و توست!
در دود عود و اسفند
همراه واژههای رها در هوا
رقص نگاه ما چه تماشاییست!
این حلقۀ سماع من و توست!
قیصر امین پور
بود که بار دگر بشنوم صدای تو را؟
ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را؟
بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم
ببوسم آن سر و چشمان دلربای تو را
ز بعد این همه تلخی که میکشد دل من
ببوسم آن لب شیرین جانفزای تو را
کیام مجال کنار تو دست خواهد داد
که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را
مباد روزی چشم من ای چراغ امید!
که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را
دل گرفتۀ من کی چو غنچه باز شود؟
مگر صبا برساند به من هوای تو را
چنان تو در دل من جا گرفتهای ای جان
که هیچ کس نتواند گرفت جای تو را
ز روی خوب تو برخوردهام، خوشا دل من
که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را
سزای خوبی نو بر نیامد از دستم
زمانه نیز چه بد میدهد سزای تو را
به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم
کنار سفرۀ نان و پنیر و چای تو را
به پایداری آن عشق سربلند قسم
که سایۀ تو به سر میبرد وفای تو را
هوشنگ ابتهاج
دلت چه شد که از آن شور و اشتیاق افتاد؟
چه شد که بین تو و من چنین نفاق افتاد؟
زمان به دست تو پایان من نوشت آری
مسیر واقعه این بار، از این سیاق افتاد
دو رودخانۀ عشق من و تو شط شده بود
ولی دریغ که راهش به باتلاق افتاد!
خلاف قاعدۀ سرنوشت بود انگار
میان ما دو موازی که انطباق افتاد
جهان برای همیشه سیاه بر تن کرد
شبی که ماه تمام تو در محاق افتاد
شِکر به مزمزه چون شوکران شود زین پس
مرا که طعم دهان تو از مذاق افتاد
خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم است
که دیدن تو در این فصل اتفاق افتاد
چه زندگانی سختی است زیستن بی عشق
ببین پس از تو که تکلیف من چه شاق افتاد!
پس از تو جفت سرشتی و سرنوشتی من!
غریبوارۀ تو، تا همیشه تاق افتاد
تو فصل مشترک عشق و شعر من بودی
که با جدایی تو، بینشان طلاق افتاد
هوای تازه تو بودی، نفس تو و بی تو
دوباره بر سرم آوار اختناق افتاد
به باور دل ناباورم نمیگنجد
هنوز هم که مرا با تو این فراق افتاد
حسین منزوی
من با کسی رازی ندارم مرد و مردانه
جز با زنی در عشق بی اندازه دیوانه
میبویم این دوشیزه را زیرا که هر فصلش
گل دارد و گل دارد و گل این گلستانه
دوشیزهای که وصف او با آن همه خوبی
در روزگاری این چنین مانَد به افسانه
آبادیام از اوست، ورنه بی زلال او
ویرانه، روحی زندهتر دارد از این خانه
در انتظار فصل خرمنساز میمردم
بر آیش من گر نمیافشاند «او» دانه
با این همه ما را به کام خویش میخواهد
این روزگار این اشتهای مار بر شانه
یک روز از هم میدرَم این پیله را آخر
با اشتیاق پر زدن با بالِ «پروانه»
محمدعلی بهمنی
فرقی میان ماه و پرنده نیست
میان خورشید و ما
در مدارهای مختلفی پرواز میکنیم
از سیبری به استوا، از زمین به ماه
از منظومۀ شمسی به کهکشانهایی
که به کهکشانهایی دیگر پرواز میکنند
خورشید از مشرق به مغرب پرواز میکند
پرندگان از شرق به غرب
و قلب من از نقنقهای مداوم
به قلههای ساکت عشق
از آغوش تو که از خواب میپرم
بر صندلی اتوبوس، بالهایم را میبندم
یا بر پلۀ برقی مترو
ماشینها در ترافیک بالبال میزنند
پرواز میکند قطار در زیر خاک
همچنان که قلب من در تاریکی وجودم
پر میکشد به سوی مژگان تو
فرقی میان ماه و پرنده نیست
میان خورشید و ما
اگرچه چراغها و کلیدها روشنمان میکنند
کسی چه میداند میان اینهمه دود
حتی تهران شاید سیمرغی باشد
زمینخورده و خسته.
علی محمد مؤدب
امروز که سرمستم از آهنگ صدایت
بگذار بخوانم غزلی تازه برایت
بگذار بگویم کمی از نرگس چشمت
از شعله پنهانی گیسوی رهایت
بگذار بگویم که نگاه تو مرا کشت
بشمار مرا جزو یکی از شهدایت
چون حادثه میماند، حضور تو شب پیش
ای کاش که تکثیر شود حادثههایت
دیروز صدای تو که از آینه برخاست
یک باره دلم ریخت، در آغوش صدایت
امروز من و این غزل و این تن تبدار
آمادۀ مرگیم ... بمیریم برایت؟
عبدالرحیم سعیدیراد
گرچه در سايۀ لطف تو پريشان هستيم
ما بر آن عهد كه بوديم كماكان هستيم
ما نه تنها به نسيم سحری گل شدهایم
كه شكوفاتر از آن در شب طوفان هستيم
يوسف راه تو، فرهاد تو، مجنون توييم
گو به چاه آی و به كوه آی و بيابان، هستيم
مهر اگر میبری و چند صباحی دوريم
منتظر باش كه باز اول آبان هستيم
ما كه گرم از نفس روشن تابستانيم
حال در سردی شبهای زمستان هستيم
مصطفی محدثیخراسانی
و های و هوی سٌربی حروف تیره روزنامه را
درست مثل خط فاصله
میان من
و تو کشیده است
و من هراسم از تو نیست
هراسم از نگاه و عشق کاغذیست
چرا که هیچگاه
زنی ندیده عشق کاغذی غزل شود
برای من غزل بگو
بگو چرا
میان این سبد سبد گل ِ «همیشه دوست دارمت»
که در مربعی به نام ابر
- ابری از دروغ آب -
مدام خشک میشود؛
گلی که ریشهاش
به عمق مطمئن خاک باغچه دویده نیست؟
سودابه امینی
ما خستگان آب و گلیم، آسمان تویی
باری هنوز وسوسه آب و نان تویی
با غنچه آمدی همۀ شاخهها تراست
ای گل بهشت گمشدۀ این جهان تویی
جادوگران گریخته از دست مارهات
رقصی تمام معنی هندوستان تویی
آرایش هماره خال و خطی و رنگ
باری خلاصۀ همه اصفهان تویی
حالا تویی دوباره که با باد می وزی
اندوه سبز و زرد و بهار و خزان تویی
هم فصلها درون دلت پرسه میزنند
ای شعر ای الهه آتش به جان تویی
هم در زبور حکمت و هم در ودا سرود
باري همیشه گمشدۀ شاعران تویی
یک سوی کوزههای جهان تشنه ماندهاند
سوی دگر کرانه تویی، بیکران تویی
ای سبز و سنگ و کوه و نمک با هم آمده
دریا و کوه، الهۀ مازندران تویی
در یزد آتشی به نشابور لاجورد
در قصههای گمشدۀ باستان تویی
شیراز شعر و شاعری و عشق و عاشقی
در بیتبیت این غزل نیمهجان تویی
پس کودکان آب و نمک در تو زادهاند
چون مریمی تو، باکرۀ جاودان تویی
تا نیمهراه این غزل عاشقانه من
با من بیا ادامۀ این داستان تویی
علی داودی
آقا! رفیق! همسفر لحظههای ناب!
همسایۀ قدیم من از عهد آفتاب!
تا چشمهچشمه بشکفد از عشق، چشم من
خورشید چشمهای خودت را به من بتاب
در من هزار و یک شبـ...ـح از جنس شهرزاد
آغاز قصهای که نوشتند در کتاب...
تا دل دهی به موج نگاهی که پیش روست
یا تن به دست حالوهوایی که هی خراب...
اما من آه... عاشق خوبی نمیشوم
از بس که بیگدار تو را میزنم به آب
«این روزها که جرئت دیوانگی کم است»
یادت عزیز! مرد خطرهای بیحساب...
مژگان عباسلو
تو سوغات بهاری از فراسوی فراسوها
حضورت را به فال نیک میگیرند شببوها
شبیه زادگاهت، توامِ گرما و خورشیدی
نیاوردند مروارید همتای تو جاشوها
نگاهت گرم، لحنت گرم، دست آشنایت گرم
به رنگ ساحل زیبای عمان است بازوها
دو چشمت هم دو ببر وحشیاند و هم دو آهویند!
شکار ببر وحشی میشوم یا مست آهوها... ؟
لبانم شعرهای تازه را آرام میریزد
به روی شانههایت با حریر نرم گیسوها...
نغمه مستشارنظامی
نه توصیفی که میگویند راویهای افسانه
نه تصویری که میسازند شاعرهای دیوانه
نه در آن کوهسارانی که میلرزند بر سینه
نه در آن آبشارانی که میریزند بر شانه
نه شیرینکاریِ ماهی که افتادهست در برکه
نه آتشبازیِ شمعی که میگیرد به پروانه
نه در سلما، نه در لیلا، نه در شیرین، نه در عذرا
نه در اکناف ترکستان، نه در اقصای فرغانه
نه در آن «شاه دخترها»، نه در آن «شط پرشوکت»
نه در «ریرا»، نه در «آیدا»، نه حتی «در گلستانه»...
همینجا بود، اینجا، روی مبل رنگ و رو رفته
همینجا، روبروی جعبه جادوی روزانه
همینجا بود، اینجا، غرق در بحر غمی کهنه
همینجا، گرم صحبت با مراحمهای پرچانه
همینجا، پشت کوه ظرفهای چرب و ناشسته
همینجا، در کلنجار اتو با رخت مردانه
همین رنگی که افتادهست بر چای تر و تازه
همین بویی که پیچیدهست توی آشپزخانه
«کجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی؟»
بیا اینجاست، نان گرم روی میز صبحانه.
امید مهدینژاد
ای دلبریات دلهرۀ حضرت آدم
پلکی بزن و دلهرهام باش دمادم
پلکی بزن از پلک تو الهام بگیرم
تا کاسۀ تنبور و سهتاری بتراشم
هر ماه ته چاه نشد حضرت یوسف
هر باکرهای هم نشود حضرت مریم
گاهی عسلم گم شدن رخش بهانه است
تهمینه شود همدم تنهایی رستم
تهمینه شود بستر لالایی سهراب
تهمینه شود یک غم تاریخی مبهم
تهمینۀ من ترس من این است نباشد
باب دلت این رستم بیرخش پر از غم
این رستم معمولی ساده که غریب است
حتی وسط ایل خودش در وطنش بم
ناچاری از این فاصلههایی که زیادند
ناچارم از این مردن تدریجی کمکم
هر جا بروم شهر پر از چاه و شغاد است
بگذار بمانم... که فدای تو بگردم
من نارون صاعقه خورده، تو گل سرخ
تو سبز بمان من به درک، من به جهنم
حامد عسکری
خندههایش کودکانه گریههایش مادرانه
همسر من یک فرشته از بهشت جاودانه
من کیام؟ تندیس دردم، من کیام؟ افسرده، سردم
با تنور صحبت او دمبهدم گرم است خانه
همچنان با عین و شین و قاف میبیند جهان را
بی که حرفی از حروف رنج باشد در میانه
عطر هل گم میشود در عطر ناب دستهایش
این شراب خانگی را دوست دارم عاشقانه
آزموده گاه با قهرش دل بیطاقتم را
قهر هم خوب است اگر اینگونه باشد دلبرانه
گاه سر بر شانۀ من میگذارد تا ببارد
گاه سر بر شانۀ او میگذارم بیبهانه
گلپسر آورده، در پیشانی او صبح روشن
دختری آورده آیات الهی را نشانه
بر لبش لالایی و در چشمهایش گریه دارد
باز باران با ترانه... باز باران با ترانه
میلاد عرفانپور
با رفتنِ تو رفت دلم باز نشد
پایان من آن بود که آغاز نشد
وان مختصری که "دوستت دارم" بود
رفتیّ و نرفت و ماند و ابراز نشد
زهیر توکلی
هر صبح بیرون میزنیم از خانه با هم
عالیست حال ما دو تا دیوانه با هم
شادیم از اینکه باوجود آنهمه غم
دیوانگی کردیم خوشبختانه با هم
گاهی تو از من دلخوری گاهی من از تو
اغلب ولی مثل گل و پروانه با هم
درد من و تو دردهای مشترک بود
گاهی اگر رفتیم داروخانه با هم
هروقت حال هرکدام از ما خراب است
یک قصر میسازیم از آن ویرانه با هم
ای آشنا! ازبس به من میآیی، انگار
هرگز نبودیم از ازل بیگانه با هم
من عاشق صبحم که با خنده بگویی
«مریم» بیا امروز هم صبحانه با هم
مریم کرباسی
ای خطوط بیقرار، عین جانِ آبشار
کی ز راه میرسید، ماندهام در انتظار
آبی و سیاه و سبز، با نقوش دلپسند
یک بهار دیگرند در کنار این بهار
با سلام و بعد از آن، با زبان و بی زبان
ریزش شراب عشق در خطوط تابدار
هوش میرود ز دست، مستِ مستِ مستِ مست
در سماع واژهها، بی دف و نی و سهتار
قربان ولیئی
میخندی و هرآنچه و هرچیز دیدنیست
لبخندت این غم ِ طربانگیز دیدنیست
نوشیدنیست سُکر کلام از سکوت تو
این استکان خالی لبریز دیدنیست
شمس منی و بر اثر جذبههای تو
پرواز شهرکرد به تبریز دیدنیست
پژواک آفتابی انگشتهای تو
روی سطوح منجمد لیز دیدنیست
شبها که نور میچکد از شاخههای خیس
با تو حیاط کوچک پاییز دیدنیست
آوازخوانی تو و تصنیف قطرهها
چشم است گوش من، که صدا نیز دیدنیست
ساعت به وقت بوسۀ تو ایستادهاست
مکث میان خواهش و پرهیز دیدنیست
«میبوسمت، مراقب گلهای خانه باش»
صبح است و نامۀ تو، لب میز دیدنیست
کبری موسویقهفرخی
دو چشم تو که دو آغاز مهربان هستند
چقدر مثل بهارانهها جوان هستند
الههها که به ناز از کجاوه برخیزند
دو چشم مست و فریبای تو چنان هستند
نگاه پر عطشت در منی که خاموشم
دو چشمه از دو سر روشن جهان هستند
دو چشم، مثل دو آواز عاشقانه که صبح
دو پرده از نفس تازة بنان هستند
نشستهاند جهان را به رسم زیبایی
اشارههای اساطیر اصفهان هستند...
فاطمه طارمی
دو گنجشکیم، گنجشکان دلبسته به آواز رهای هم
که عمری شاعری کردیم خواب و زندگی را پا به پای هم
همیشه عشق لازم نیست در افسانهها یک کوهکن باشد
که گاهی تکیهگاهی چون دو کوه از عشق میسازد برای هم
خدا ای کاش که در سرنوشت ما دو کاج اینگونه بنویسد
که باشد در گذار باد حتی شانههای ما عصای هم
تو حرف روزهای بهمنی و من سکوت گرم تابستان
که طی کردیم سرد و گرمهای زندگی را در هوای هم
شبیه ساحل و دریا پریشان کدام آرامش محضیم؟
میآغازیم هر پایان بی تکرار را با ردپای هم
خدا یادش نخواهد رفت حال ما مسافرهای عاشق را
که در این جاده هر دو بدرقه کردیم هم را با دعای هم
عالیه مهرابی
در طلوع نخستین سحرگاه دیدار،
در شکوفایی بکر باران،
سهم من از شکفتن
سهم من از رهایی
سهم من
از یکی گشتن و هم نوایی
درک مفهوم سرشار این زندگی بود
لحظه ی سبز دیدار با تو،
نقطه ی عطف بالندگی بود!
زهرا محدثیخراسانی
کی میشود با من بیایی سوی خانه
در دستهایت دست من، شانه به شانه
کی میشود باهم به سرمستی بخوانیم
یک نیمه منۀ یک نیمه تو از یک ترانه
باید بپرسید از من اینسان گرفتار
معنای آن چشم سیاه آهوانه
افسوس! بنشین و تمام لحظههایت
دیدار او را دست و پا کن یک بهانه
اما نمیدانی که عشقی اینچنین پاک
رسمی است دیگرگونه با رسم زمانه...
برمردهریگ هردو عالم فخر دارد
دارایی من: حسرت و اشک شبانه
آرش شفاعی
هر شب
با آوازی نو به خانه میآید
و شعری تازه
در سبد میگذارد
کلماتش را
میآمیزم به عطر بوسه و ریحان
و در آغوش صدایش
آرام میگیرم
شبیه پروانهای
در پناه گلبرگی.
انسیه موسویان
ای تازه رسیده که برایم کهنی تو
محجوبی و تنها، چه قَدَر مثل منی تو
عریان نشود خاطرم از یاد تو هرگز
پیچیدهای انگار به من پیرهنی، تو
هر شعر که ریزد به زبان بوی تو دارد
طعمِ غزلِ من! نکند در دهنی تو
من سنگم و سرسختم و بیحوصله... مَردَم
جمعِ همۀ آینههایی تو ... زنی تو
ای حدّ جهانگردی من مرزِ تنِ تو
ناموس منی... عشق منی تو... وطنی تو
بهروز آورزمان
چه گرم قلب مرا میکشی به سوی خودت
کنار سینی چایی، به گفتگوی خودت
دوباره چشمِ من و تو... دوباره مستیِ عشق...
شراب میخوری آسوده از سبوی خودت
بگو به من که کویری... بگو که بارانم!
بگو که سخت رسیدی به آرزوی خودت!
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
که دل فقط دلِ فارغ ز های و هوی خودت...
اگر چه ابر شدی پا به پای گریۀ من
ولی درست چو کوه است خلق و خوی خودت
که چشمهای نجیب "حسام" عینِ تو شد
شده است موی "حنا" مثل رنگِ موی خودت
تو خستهای برو تا شام می پزم، لطفا
بخواب... چادر من را بگیر روی خودت!
فاطمه هاوشکی
جای آنکه رعد باشم تا پریشانت کنم
کاش باران میشدم تا بوسهبارانت کنم
کاش دریا... تا در آغوشت بگیرم موج موج
کاش ساحل... تا مگر بر سینه مهمانت کنم
یا نسیمی... دست پنهان نوازش بر تنت
یا زلال آب چشمه... تا دوچندانت کنم
عاقبت شاعر شدم، گاهی گریزِ در خودم
ناگزیرم میکند از خود گریزانت کنم
تو سراسر سازشی، شوق است آبادم کنی
من دمادم زلزله، بیم است ویرانت کنم
من زمستانم، نمیخواهم زمینگیرم شوی
تو بهارانی، نمیخواهم زمستانت کنم
میروی، باشد! ولی ای خوب! پیش از رفتنت
این غزل را هم بخوان، شاید پشیمانت کنم
سعید پورطهماسبی
چرا نمیشود بگویم از شما علامت سوال
نمیشود بگویم از شما چرا علامت سوال
به هر طرف که میروم مقابل من ایستاده است
همیشه مثل سنگ زیر یک عصا علامت سوال
تو آن طرف کنار خط فاصله نشستهای و من
در این طرف در انتهای جمله با علامت سوال
نمیشود به این طرف بیایی آه نه به من نگو
دو نقطه بسته است راه جمله را علامت سوال
نخواستند آه من و تو به هم... ولی برای چه
برای چه نخواستند ما دوتا علامت سوال
تو رفتهای و نقطه چین ردّپای تو که مانده است
به روی صفحه بعد واژه کجا... علامت سوال
دوباره شاعری که داخل گیومه بود میگریست
و بین هقهق شکسته شش هجا علامت سوال
مریم آریان
من عاشق این لحظههایم:
سرگرم کار خویش
تنها
و بیمحابا
آواز میخواند
فرقی ندارد که کدام آهنگ
زیباست
بیکه بداند در کمینش
یک گوش
مدهوش
یک چشم
سرگرم تماشاست
من عاشق این لحظههایم
میبینمش
اما
نمیبیند مرا
حتی خودش را
و هیچچیز دیگری جز او
در عالم او نیست
حتی اگر یک خاطره
یک خواب
حتی اگر یک چهره از نقاشی دیرینۀ یک قاب
حتی اگر
بیگانه با من
حتی اگر
این زن
تنها خیالی در سرم بود
با خویش میگفتم
ای کاش
او همسرم بود
حسن صنوبری
ای در دل اضطراب ورد لب من
ای در تپش زمانه، تاب و تب من
پلک از پی پلک با تو جان یافته ام
ای روز و شب چشم تو، روز و شب من
امیر مرادی
دلم قربانِ شادیِ تو، قربانِ غمت حتی
زیاد است از سرِ ناچیزِ من ای جان! کمت حتی
اگرچه «دوستت دارم» شنیدن از تو شیرین است
تو را من دوست دارم با نگاهِ مبهمت حتی
تو زیبایی ولو با اشک، اما گریه را بس کن
تو گلبرگی و میگیرد دلم از شبنمت حتی
تو زیبایی اگر خندان، اگر گریان بخند اما
که سِیلی میشود در جانم اشکِ نمنمت حتی
خیابان بود و سرما بود و تنها بودم و شب بود
کنارِ خود، تو را احساس کردم؛ دیدمت حتی
علی چاوشی
این قهوهایِ پوستهپوسته بر درختان جنگلت
این سرخ رو گرفتۀ در غنچهها صبور
این دشت سرگذاشته بر تاب سنگها
این موج سربهزیر
اینها کنارههای خیس مناند
باریده قطرهقطره و یکریز
در سرزمین تو.
علیرضا سمیعی
رسید فصل دعاهای مستجاب از تو
پر از شکوفه شد امشب بهارخواب از تو
تو غنچههای جنونی، من آنکه میگیرد
هزار جام لبالب شراب ناب از تو
تو حسن مطلع نوری که دیده خواهد شد
هر از هزاره فقط لحظهای شهاب از تو
وضو گرفتی و بعد از تو با پرستوها
نشست و گفت چه با آب و تاب، آب از تو
و بعد گریه و دیدم به آسمان بردند
فرشتههای مقرّب گل و گلاب از تو
محمدحسین نجفی
برای زندگی عاشقانۀ من و تو
چه بوده غیر تو و من بهانه من و تو
چنین که یکدل و یکرنگ غرق ما شدنیم
کجاست مرز من و تو؟ نشانۀ من و تو؟
چه بغضها که به این دو پناه آوردند
دو سرپناه صبورند شانۀ من و تو
چه دردهای بزرگی خدا به ما بخشید
در آن گم است غم آب و دانۀ من و تو
چه روضهها که در آن چشم خانه روشن شد
به اشک ریختن دانهدانۀ من و تو
بهشت چیست جز آنجا که عطر او باشد؟
بهشت کوچک دنیاست خانۀ من و تو
چه داده هدیه به ما لطف مادر و مولا؟
دو شاه بیت برای ترانۀ من و تو
گل همیشه بهارم! دمی نیفتد کاش
به دست باد خزان، آشیانۀ من و تو
سیدمحمدمهدی شفیعی
پس کنارم نیستی؟ حتی سر صبحانه هم؟!
از غذای ظهر کم کرده تو را پیمانه هم
بس که دوری پشت گوشی آشنایی میدهم!
دلخوشم با جملههای خشک بیرحمانه هم
دور چشمم... دور لب... دور خودم خط میکشم!
خستگیهای مرا آرایش روزانه هم...
«آن زنم که هرچه بغضش بیش لابد بیشتر
میکشد خط توی چشمانش، به مویش شانه هم»
بی تو اغلب کارهای ساده یادم میرود
عصرها خاموش میماند چراغ خانه هم
عصرها که خسته از کار اداری میرسی-
میکنم با درددل هایم تو را دیوانه هم
میرسی و میبرد دلتنگیام را دیدنت
گریهام بر شانۀ پیراهنی مردانه هم...
ساجده جبارپور
از معبر شنیدهام امروز
که تو تعبیر خوابهای منی
من تقاص گناههای توام
تو جزای ثوابهای منی
آمدی بعد سالها در من
هرچه کابوس بود، رؤیا شد
آمدی خاطرات تلخم مُرد
هرچه دیروز بود فردا شد
تو خودم را به یادم آوردی
بعد از آنی که رفت از یادم
چشمهایت به عشق فهماندند
من دلخسته بعد از این شادم،
چون قرار است بعد از این با تو
حال بد ماضی بعید شود
بعد یک عمر، حال من خوب و
نام من واقعاً «سعید» شود
خندههایت به من حلال شد و
چشمهایم به عشق محرم شد
تا گرفتی تو دستهای مرا
اعتقادم به عشق محکم شد
ای تو تعبیر خوابهای خوشم!
با تو حالا چقدر بیدارم
پیش چشم فرشتههای خدا
می نویسم که: «دوستت دارم»
تو بمان تا فرشته بنویسد
عشق ما هم عبادتی شده است
من و تو با دو مُهر و سجاده
چه نماز جماعتی شده است...
سعید تاجمحمدی
چون تشنهای که چشمۀ آب حیات را
من دوست دارم این که بمیرم برات را
باید نوشت شعری از آندست شعرها
باید که مست شعر کنم کائنات را
وقت نوشتن از تو قلم بال دارد و
با شوق میپرد که ببوسد دوات را
اینسان که تو همیشه مرا دوست داشتی
خواجه نخواست خاطر شاخه نبات را
اینسان که عشق ریشه دوانده ست در دلم
محبوب من! کسی نتواند که جات را
ترسی ندارم از شب طوفان که یافتم
در تو هزار ساحل امن نجات را
حلالمسائل همۀ درد های من!
با من بمان که ساده کنی مشکلات را
با هر غروب چلچلهها فرش میکنند
از تار و پود عشق تمام حیاط را.
هدیه طباطبایی