شهرستان ادب: امروز، چهارم مردادماه، سالمرگ شاه ملعون، رضاخان است. از جمله خیانتهایی که این شاه پهلوی به ملت ایران کرد، قانون کشف حجاب بود که در زمان خود با مقاومتها و مقابلههای گستردهای از سوی مردم مواجه شد. «جشن باغ صدری» داستانی است از خانم سیدهعذرا موسوی که حالوهوای مردم کوچه و بازار را در همان روزهای قانون کشف حجاب روایت میکند. این داستان در مجموعهداستانی به همین نام توسط انتشارات شهرستان ادب منتشر شده است و پیشتر پروندهکتابی نیز در سایت شهرستان ادب به آن اختصاص یافته است. شما را به خواندن این داستان دعوت میکنیم:
- مادام دیگر برای چی؟ مگر میخواهیم برویم عروسی؟
فریده این را میگوید و لحاف کرسی را بالا میزند. تشت ذغال را برمیدارد و میبرد توی ایوان. سوز از میان در تو میخزد و موهایم را سیخ میکند. مادر توی اتاق گوشواره، قند میشکند. میگوید: «کاری نمیکنیم که؛ دوتا قیچی میزند به موهای این گیسبریده و دستی هم به سر و روی من و تو میکشد. یک وسمه و سرمه که این حرفها را ندارد. ناسلامتی پدرشوهرت پاگشایت کرده.»
فریده تشت را خالی میکند و ذغالِ تازه میریزد.
- دختر عقدبسته اگر به سر و رویش نرسد، پایش به حجله نرسیده، باید برگردد ورِ دلِ ننهاش. تازهعروس وقتی میرود خانهی مادرشوهرش، چشم همه دنبالش است.
امروز نرفتهام مدرسه. پنجشنبهها سه زنگ پشت سر هم حساب داریم، ولی الآن دو هفته است که آقای مقدم کلاس نیامده. فراش مدرسه میگفت که پیرمرد سر سیاههی زمستان به سرش زده که برود حسنآباد، دیدن مادر پیرترش تا ببیند کم و کسری ندارد، سقف روی سرش خراب نشده، ذغال دارد و چه میدانم چه. حالا سینهپهلو کرده و افتاده توی رختخواب. نفسش بالا نمیآید. میگفت، مقدم همین دیشب پسرش را فرستاده در خانهاش برای یک حبه تریاک. لابد درد به استخوانش رسیده.
صدای کلون زنانه بلند میشود. میگویم: «گمانم مادام باشد.»
و کفش نپوشیده میدوم پشت در. مادر پشت سرم داد میزند: «ذلیلشده! چادرنمازت.»
مادام هاسمیک است. دکمههای پالتویش را نبسته و جوراب پشمی پوشیده است. بدن گرد و قلمبهاش توی کت و دامن سرمهایش قِل میخورد. از کنار حوض میگذرد و از پلهها بالا میآید. مادر جلو میآید: «خوش آمدید مادام! منوّر فرمودید.»
مادام دستش را به چارچوب در میگیرد و وارد میشود.
- آمان از این پلهها.
مادر میگوید: «زحمت کشیدید.»
چشمغرهای به من میرود و میگوید: «راهنماییشان کن اتاق سهدری.»
و به مادام لبخند میزند و میگوید: «اتاق دخترها. آنجا راحتترید.»
با دست، مادام را به اتاق من و فریده هدایت میکند و میگوید: «فریدهجان برای مادام قهوه بیاور؛ گلویشان خشک شده.»
مادام پیش میرود و میگوید: «خودم بالادم مادام آمانی.»
خندهام میگیرد. تنها چیزی که به مادر نمیآید، مادام بودن است. مادر لبش را گاز میگیرد و میرود قندهای شکستهاش را جمع کند تا مورچه بهشان نیفتد.
مادام قهوهاش را میخورد و دست میبرد توی موهایم.
- دوباره سالمانی کردی؟ چه بالایی سر موهات آواردی؟ چهقدر بالا، پایین.
چیزی نمیگویم. در کیفش را باز میکند و آینه و پیشبندش را درمیآورد. همیشه دیدن کیف سلمانی مادام، ذوقزدهام میکند. هر بار چیز تازهای به بساطش اضافه شده است. دست میبرم توی کیف، جعبهای را بیرون میآورم و درش را باز میکنم.
- اِ! مادام اینها دیگر چیه؟
مادام قیچی و شانهاش را بیرون میآورد و میگذارد روی پیشبند و آینه.
- آسباب ناخنپیرایی است. خواهرم سوزان از فِرانس بارایم آورده.
ده، دوازدهتا وسیله که دو، سهتایشان شبیه قیچی و چاقوی کُند و زبرند.
- بشین زیر پانجاره، چشمام ببینند.
پنبهسرخاب را برمیدارم و به گونههایم میمالم. میگویم: «مادام! کی کت و دامنهایت را برایت میدوزد؟»
آبپاشش را امتحان میکند و میگوید: «میداهم موسیو خاچیک. کارش حارف ناداره.»
- من همیشه بعد از مدرسه از کنار خیاطخانهاش رد میشوم. کلاههای خیلی قشنگی دارد. یک کلاه سیاهش را نشان کردهام. مادام! بهنظرت مخمل سرخ به من میآید؟ میدانی؟ مادرم توی صندوقش یک مخمل سرخ دارد که مثل پوست آهو نرم است.»
مادام بدون اینکه نگاهم کند میگوید: «میخواهی لباس امروزی بپوشی؟ آلآن دیگر کسی ماخمل نمیپوشد. باید کرپ دشین بخاری.»
در را میپایم که یکوقت مادر یا فریده نیایند. سرم را نزدیک گوش مادام میبرم و میگویم: «دیشب که میخواستم کت آقام را به گَل میخ آویزان کنم، توی جیبش یک کاغذ دیدم.»
مادام کنجکاو میشود و گوش تیز میکند.
- کاغذ از ادارهاش بود. دعوتش کردهاند که دوشنبهی آینده با عیال و صبیه برود باغ صدری برای جشن تجدد و ترقی، آن هم با سرِ باز.
مادام ابرو بالا میاندازد.
- راستی؟
سر تکان میدهم.
- مادر و فریده هنوز چیزی نمیدانند، ولی من دل توی دلم نیست. مادر گوش تا گوشم را لب حوض میبُرد اگر بگویم پارچه ببَریم پیش موسیو خاچیک. از این طوطی هم که هیچ بخاری بلند نمیشود. فقط بلد است برای پیرپاتالها پیراهن و شلیته بدوزد.
مادر و فریده میآیند تو. دیگر چیزی نمیگویم. تا چشم مادر بهم میافتد، لبخند از لبش میرود.
- خوشم باشد. خانم کجا تشریف میبرند؟ سرخاب، سفیداب کردهای.
تندی با پشت دست، صورتم را پاک میکنم.
- چه غلطهای اضافه! دختر خانه و این قرتیبازیها؟
مادر دستهایش را با دامنش خشک میکند و میگوید: «دستت درد نکند مادام. وقتی دستپخت این ورپریده را درست و درمان کردی، بیا سراغ این تازهعروسمان. امشب خانهی پدرشوهرش دعوت دارد. مادام! دامادم را دیدهای؟ یک پارچه آقاست.»
چشم میدوزد به دهان مادام. مادام سری تکان میدهد که یعنی نه. لپهای فریده گل میاندازند.
*****
قَلت میزنم. از گرسنگی خوابم نمیبرد. فریده آن پای کرسی، زیر پنجره خوابیده. برقِ اشکهایش را زیر نور مهتاب میبینم. آرام هقهق میکند و مُفش را بالا میکشد. نمیدانم چرا گریه میکند. دهانم باز نمیشود حرفی بزنم و چیزی بپرسم. شاید دلتنگ آقاعنایت است، شاید...
حتماً به خاطر حکم است. اصلاً این فریده مثل من نیست، گِلش زمین تا آسمان با من توفیر دارد؛ وگرنه که مادر اینقدر خاطرش را نمیخواست.
پدر از سر کار که برگشت، نشست توی ایوان. روزنامهی لوله شده را پرت کرد آنطرفتر و دستهایش را به هم قلاب کرد. مادر استکان کمرباریک چای را گذاشت کنار دستش.
- خسته نباشی!
پدر زل زده بود به دیوار روبهرو و هیچ حواسش به مادر نبود که زیباتر شده بود.
- یخ نکند آقا؟
پدر نفس عمیقی کشید. کمر استکان را گرفت و بیقند، یکنفس سر کشید. مادر آب دهانش را قورت داد و نگران پرسید: «اتفاقی افتاده؟ خبری شده؟»
آقاجون با سر، روزنامه را نشان داد و گفت: «چی بگویم؟»
روزنامه را برداشتم و بلند و شمردهشمرده خواندم: «هفده دیماه، روز آزادی زنان. دیروز میهن عزیزمان ایران، وارد یک مرحلهی جدید از حیات اجتماعی خود گردید. در این روز تاریخی، سند آزادی زنان ایران امضا شد و از این به بعد، زن ایرانی وارد مرحلهی سعی و عمل میگردد... اعلیحضرت همایون شاهنشاهی و علیاحضرت ملکه و والاحضرتین شاهدخت در جشن فارغالتحصيلي دختران دانشسرای مقدماتی تهران حضور یافتند و اعلیحضرت در بیانات ملوکانهی خود فرمودند: بسیار مسرورم از اینکه میبینم زنان به حقوق و مزایای خود نایل شدهاند... ما با هوچیبازی و تعصبات خشک نمیتوانیم کاروان ترقیات مملکت را عقب نگه داریم. زن باید از این چادر سیاه آزاد شود.
...بايد خياطها و كلاهدوزها را تشويق كرد كه مدهاي قشنگ به بازار بياورند. ما ميلههاي زندان را شكستيم؛ حالا خود زنداني آزاد شده، وظيفه دارد كه براي خودش بهجاي قفس، خانه قشنگي بسازد.»
شاه با زن و دو دخترش از پلهها پایین میآمدند و دخترها با پیراهنهای بلند و جورابهای سفید، دستمالگردنهای سیاه و موهای کوتاه در دو ردیف از کنار دوربین میگذشتند.
پدر جعبهی سیگارش را درآورد و گفت: «نظمیه از امروز جلوی همهی مدرسههای دخترانه پاسبان گذاشته تا هیچکدام از معلمهای زن و دخترها، لچک به سر نداشته باشند. بلدیه مقرر کرده که آژانها هر جا زنی چادری دیدند، چادر از سرش بردارند. همه باید با لباس فرنگی و کلاه تردد کنند.»
مادر چنگ انداخت به صورتش.
- خاک بر سرم.
و همان جا وا رفت.
شب به خانهی آقاعنایت اینها نرفتیم. آقاجون پیغام فرستاد که باشد برای یک وقت دیگر. خبر به آنها هم رسیده بود؛ به خاطر همین بیهیچ حرفی قبول کردند. هنوز سفرهی شام را نینداخته بودیم که پدر خبر دعوت اداره را به مادر داد. مادر قشقرقی بهپا کرد که بیا و ببین. زمین و زمان را به هم دوخت. صدایش کمی بالا رفت و برافروخته به پدر گفت: «یک روز آمدی و گفتی روبنده نینداز، حجاب اختیاری شده، گفتم چشم. فردا آمدی و گفتی پیچه نبند، دولت به ادارهجاتیها سخت گرفته، گفتم چشم. یک روز دیگر آمدی و گفتی چاقچور نپوش، از این جورابهای ساق بلند ماشینی به پا کن، گفتم چشم؛ ولی به فاطمهی زهرا با کفن از این خانه بیرون میروم، بیچادر نمیروم.»
آقاجون خشمش را فرو خورد و گفت: «چه کنم زن؟ تو بگو. از رئیس اداره تا دفتردار و ماشیننویس و منشی را گفتهاند که همه با اهل و عیال، بیپوشش بیایند باغ صدری؛ بیهیچ بهانهای. فکر میکنی من خوشم میآید ناموسم را با روی باز ببرم و نمایش بدهم؟ چه کنم که چاره ندارم. اگر نیایی توبیخم میکنند، عذرم را میخواهند، حبسم میکنند. من فلکزده نه تاجر بغدادیام و نه ابریشم از چین میآورم. هیچ هنر و حرفهی دیگری هم بلد نیستم. اول و آخرش صدقهبگیر دولتم. هرچی دولت گفت، باید بگذارم به روی چشم. راپورتم را میدهند به وزارتخانه و با یک تیپا پرتم میکنند بیرون. دوسیهای برایم درست میکنند، مثنوی هفتاد مَن کاغذ. حالا میگویی چه کنم؟»
- چه میدانم. بگو زنم سر زا رفته، طلاق گرفته، قهر کرده، زمینگیر و علیل شده.
- این حرفها صنار دو شاهی نمیارزد. گوششان از این حرفها پر است. نانمان را نبر زن.
- من نمیدانم آقا. فریده که اسمش به نام جوان مردم است، این دو روز هم مهمان من و توست. من هم اگر قلم پایم را خورد کنی، بیچادر از این در بیرون نمیروم.
زیر چشمی نگاهی کردم و گفتم: «میخواهید من با آقاجون بروم؟»
مادر براق شد بهم که: «دستم درد نکند، آفرین. من تو را اینقدر بیحیا تربیت کردهام؟ من گور تو را با همین دستهایم میکنم اگر از این غلطهای اضافه کنی. تقصیر آقات است که گفت اشکال ندارد با لچک بروی مدرسه؛ وگرنه من خودم گیسهایت را بریده بودم.»
مادر کوتاه نیامد که نیامد. فریده انگار لال شده بود؛ یک کلمه هم حرف نزد. آخر سر کاسهی صبر پدر لبریز شد و گفت: «خود دانی زن. یا دوشنبه میآیی، یا من یکی از همین زنهای قریشمال را صیغه میکنم و میبرم باغ. یکی مثل همین دختر ترشیدهی ننهکوکب را. خودم غروبی دیدمش که کلاه به سر، با یک ظرف خرما داشت با ننهاش میرفت سر خاک آقاش.»
مادر تندی سر گرداند.
- چی؟ طوطی؟ طوطی بشود هووی من؟ دست شما درد نکند آقا، مبارکها باشد. کم توی این خانه جان کندم، حالا وقت شوهر دادن دخترهات، یاد چلچلیات افتادهای.
زانو به بغل گرفت و گفت: «مادر خدابیامرزم میگفت ما طایفهای دستمان نمک ندارها. فقط مانده بود این طوطی چشمسفید بشود هوویم که آن هم بهسلامتی بهانهاش جور شد.»
پدر ابرو در هم کشید که: «چه بهانهای زن؟ از سر شب تابهحال عزوجز میکنم، بلکه از خر شیطان پیاده شوی. وقتی حریفت نمیشوم چه کنم؟»
بعد رو کرد به فریده و گفت: «ببین چی میگویم فریده؛ یا مادرت را راضی میکنی که بیاید جشن، یا خودت و ننهات، یکیتان میروید سراغ ننهکوکب. فهمیدی؟»
فریده سری تکان داد. لب گزید و اشک از گوشهی چشمش سر خورد.
نمیدانم آقاجون این حرفها را جدی زد یا برای اینکه مادر را غیرتی کند گفت. هرچی بود، مادر بغ کرد گوشهی اتاق و فقط اشک ریخت. هیچکس سر سفره نیامد. من هم چیزی نخورده، سفره را جمع کردم.
دلم مالش میرود. یک کاسه اشکنهی ظهر، خیلی وقت است که تحلیل رفته. فریده رویش آنطرف است. نمیدانم هنوز گریه میکند یا نه.
*****
امروز پنج روز است که مدرسه نرفتهام. دیگر بیخیال درس و مشق شدهام. این چند روزه مادر هیچ آقاجون را حساب نکرده. یک سلام خشک و خالی تحویلش داده و یک استکان چای رنگپریده جلویش گذاشته. آقاجون باید امشب برود جشن. هنوز نمیدانم میخواهد چه کند. همین دیروز پیش از اینکه پاشنهی کفشش را وربکشد و از خانه بزند بیرون، لب باز کرد که: «یادت که نرفته فریده؟ فردا شب اداره، باغ صدری را کرایه کرده. اگر مادرت راضی شد که هیچی؛ وگرنه...»
مکثی کرد و بعد گفت: «خانهی ننه دوتا در آنطرفتر است. طوطی و شاهین و گنجشک برای من فرقی نمیکند، یکی باشد که رویِ رفتن به باغ را داشته باشد.»
مادر خودش را به نشنیدن زد، اصلاً انگار نه انگار.
پنج دقیقه از رفتن آقاجون نگذشته بود که صدای کلون زنانه بلند شد. بدو رفتم پشت در. بسمالله! طوطی بود. انگار مویش را آتش زده بودند که تا اسمش نیامده، پشت در ظاهر شد. با ناز سلام کرد. چهقدر عوض شده بود. قدش هم بلندتر شده بود. از بالا تا پایین نگاهش کردم. یک کلاه بنفش به سر گذاشته بود و یک پیراهن بلند و گشاد زمستانی پوشیده بود که تا قوزک پایش میرسید. کفشهایش پاشنه داشتند و انگار دو نمره به پایش بزرگ بودند. توی این سرما جوراب نازک پوشیده بود که پاهای استخوانیاش از زیرش دهنکجی میکردند. لبخند زد و دندانهای بالا و پایین و نامرتبش را نشانم داد.
- مادرت هست؟ کارش داشتم.
لای در را باز گذاشتم و دویدم توی حیاط. مادر توی ایوان ایستاده بود و دست به ستون گرفته بود.
- کی بود؟
- طوطی است، میگوید کارتان دارد.
- بیخود کرده. ردش کن برود پی کارش. همین یکی را کم داشتم.
هنوز برنگشته بودم که صدای طوطی را از پشت سر شنیدم. از همان دالان داد زد: «سلام خواهر!»
- این دیگر از کجا پیدایش شد کلهی سحر؟
هنوز دندانهای نامرتبش پیدا بودند. ایستاد روبهروی مادر و گفت: «سلام خواهر! آمدم کِیلَت را امانت ببرم.»
مادر نیشخندی زد و گفت: «قبلترها یک وجب دستمال میانداختی روی سرت؛ آن را هم برداشتهای طوطی؟! پس چارقدت کو؟ برای گرفتن کِیل اینهمه بزکدوزک کردهای؟ فکر کردم عروسی دعوت داری، آمدهای ماتیک قرض بگیری.»
طوطی نشست لب ایوان.
- چه بزکی خواهر؟ حکم حکومت است دیگر. نمیشود که اطاعت نکرد.
مادر تعارفش نزد که بیاید تو. دست به سینه، تکیه داد به ستون و زل زد بهش.
- پیراهن و کفشت را عاریه گرفتهای؟
- چه عاریهای خواهر؟ حاجعباس دوختهفروش کلی لباس و کفش و کلاه دستِ دو آورده تا آنها که وسعشان نمیرسد، نمانند که با حکم حکومت چه کنند. کفش و کلاهم را از حاج عباس خریدهام.
- پس نیمدار فرنگی است.
طوطی خودش را به نشنیدن زد.
- عوضش پیراهنم را خودم دوختهام. پارچهاش را دخترخالهام از مشهد برایم سوغات آورده. قشنگ شده نه؟
مادر سر کج کرد که: «خیلی! میتوانی از بغلش یک پاچین هم برای ننهات دربیاوری؛ بسکه گشاد است.»
طوطی سرخ شد. پرّههای بینیاش باز شدند و بلند شد که برود.
- ببخشید دیگر، بیشتر از این مزاحم نمیشوم.
- مثل اینکه کاری داشتی. نیامده بودی که فقط رخت و لباس نو نشانمان بدهی.
طوطی برگشت.
- راستش به منیژه بدهکارم. بیحیا دیشب برا خاطر دو مَن عدس، بساطی درآورده بود که بیا و ببین. اگر پیمانه داشتم، همان دیشب طلبش را میانداختم جلوی رویش.
مادر سر چرخاند.
- فریدهجان، مادر! آن کیل را بردار و بیاور برای طوطی.
فریده پیمانه را داد دست طوطی.
- درست است که شوهرم مواجببگیر دولت است، ولی میدانی که طوطیجان، مَن ما مَن شاهی است.
طوطی نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: «میدانم خواهرجان! تو هم سر صبحی چهقدر برایمان افاده آمدی و نیشمان زدی. ظهر برایت میآورمش. خداحافظ.»
و راه افتاد طرف در.
- راستی! اکبرآقای ماستبند یک کاغذ چسبانده پشت شیشهی دکانش که «از دادن جنس به چادریها معذوریم». گفتم بگویم که اگر خواستی بروی در بقالی و نانوایی، خبرم کنی همراهت بیایم که راهت بدهند. خداحافظ.
مادر، چینی به بینیاش انداخت و گفت: «در را هم پشت سرت ببند.
بلا به دور. مسلمان نشود، کافر نبیند. خدا نیاورد روزی را که من محتاج تو بشوم.»
فریده ایستاد کنار مادر.
- اینقدر نچزانش مادر. این مادرمردهی از همه جا بیخبر چه گناهی کرده.
مادر را نشاند و دستهایش را گرفت توی دستهایش. سرش را انداخت پایین و گفت: «بروم سراغش؟»
چشمهای مادر درشت شدند.
- من شما را میشناسم؛ شما آدم رفتن به باغ نیستید. دلم برای آقاجون هم میسوزد. این چند شبه تا صبح توی بهارخواب راه رفته و سیگار دود کرده. همهاش توی فکر است. میبینید که؛ پای چشمهایش گود افتاده. این آقاجون، آقاجون هفتهی پیش نیست. لابد کلی با خودش کلنجار رفته تا قضیهی جشن را به شما گفته. رضایت بدهید با طوطی حرف بزنم. یک شب که بیشتر نیست. جشن که تمام شد، ما را به خیر و طوطی را به سلامت.
یک قطره اشک از گوشهی چشم مادر سر خورد روی دامنش. دلم بدجوری برایش سوخت. تمام دیروز را سکوت کرد و یک کلمه هم حرف نزد؛ حتی با فریده.
فریده نشسته توی حال و دارد مثلاً بقچههای جهازش را گلدوزی میکند. کوکها و بخیههایش کجوکوله و شل هستند. اصلاً مثل گل سرخی که چند روز پیش گلدوزی کرده است، یکدست نشدهاند. مادر گردسوز پایه فیروزهاش را میگذارد روی تاقچه و اینپا و آنپا میکند. با نوک ناخنش هی به گچ تاقچه خط میاندازد و بدون اینکه نگاه فریده کند، میگوید: «برو... برو سراغ طوطی. بهش بگو که... بگو که فقط همین یک شب است. بگو که جایی درز نکند، نمیخواهم حرفمان سر زبان در و همسایه باشد. بگو که جبران میکنیم، از روی ناچاری است. دلم نمیخواهد خیال برش دارد که چشم آقات دنبالش است یا چه میدانم... توی خانه حرف و حدیثی داریم. یک قرآن بگذار جلوی رویش و قسمش بده که حرفمان را پیش خودش نگه دارد.»
فریده دست از دوختن برداشته و خیره شده به مادر. حرفهای مادر که تمام میشود، بلند میشود و سفت بغلش میکند. انگار میخواهد دلداریاش بدهد. انگار میخواهد بگوید که حواسم بهتان هست.
فریده چادرش را سر کرده. قرار است من جلوی در کشیک بدهم و او تندی برود توی خانهی ننه و باهاشان حرف بزند. نمیدانم قبول میکنند یا نه. مادر دست میکند توی صندوقش و یک مشت پول ریز و درشت میگذارد کف دست فریده.
- اینها را گذاشته بودم برای روز مبادا؛ امروز.
فریده پولها را میتپاند توی کیسهی کوچکش و بندش را میاندازد به دستش. هنوز پایمان را توی ایوان نگذاشتهایم که مادر چادرش را میاندازد به سرش.
- نمیخواهد شما بروید. شاید خودم بروم بهتر باشد. بالاخره من و ننه حرف هم را بهتر میفهمیم.
کفشهایش را به پا میکند و راه میافتد.
نیم ساعتی مینشینیم و به هم زل میزنیم. دل توی دل من و فریده نیست. نمیدانم مادر توانسته طوطی و ننهکوکب را راضی کند یا نه. آقاجون میآید تو. من و فریده نگاه هم میکنیم. آقاجون این وقت روز اینجا چه میکند؟ الآن باید توی اتاقش نشسته باشد و پشت کلی پرونده و پوشه، سر خم کرده باشد روی میز و دفترش، ولی...
آقاجون مینشیند توی ایوان و انگشتانش را در هم فرو میبرد و میگیرد جلوی دهانش. انگار دارد با نفس، گرمشان میکند. فریده میایستد توی چارچوب در.
- سلام آقاجون!
آقاجون نگاهی به فریده میکند و لبخند کمرنگی میزند.
- سلام دخترم!
درِ خانه به هم کوبیده میشود. مادر تندتند راه میرود و نزدیک است زمین بخورد. بیسلام مینشیند اینطرف ایوان و نفسنفس میزند.
- چه افادهها! انگار دختر شانزدهساله است. سرش را مثل کبک کرده زیر برف و هیچ حواسش نیست که بوی ترشیاش محل را برداشته. این دختر، طوطی نیست، کرکس است. پول خون بابایش را از ما میخواهد.
سرش را به چپ و راست میگرداند، دهان کج میکند و میگوید: «میدانید که پای آبرویمان در میان است. کی حاضر میشود از این کارها بکند؟ همینکه اسم مردی بیاید رویش... حالا ما فکرهایمان را بکنیم، ببینیم چه میشود.
تازه به دوران رسیدهها!»
پدر زل میزند به روبهرو؛ به درخت زردآلو که دیگر برگی بهش نمانده.
- دیگر لازم نیست.
مادر ماتش میبرد. فریده مینشیند کنار پدر. پدر دست میبرد توی جیبش و کاغذی بیرون میآورد. از بالای سر فریده نگاه میکنم. کاغذ ماشین شده است.
- استعفا دادم؛ خلاص.
پدر سؤال فریده را از نگاهش میخواند. سرش را پایین میاندازد و میگوید: «مظفری دیشب خودکشی کرده. خودش و زنش هر دو تریاک خوردهاند و تمام؛ برای اینکه امشب جشن نیایند. بچههایش هیچ نفهمیدهاند. شب، آخر وقت خوردهاند و خوابیدهاند. صبح هرچه صدایشان کردهاند، از جا تکان نخوردهاند. بستهی تریاک را از جیب مظفری پیدا کردهاند و...
پسرش صبح خبر آورد. میگفت، مادرم تا خبر جشن را شنید، افتاد توی رختخواب. میگفت اشک چشمش بند نمیآمد. مظفری هم طاقت این را که زنش را بیپوشش ببرد باغ نداشته.»
آقاجون کلاهش را از سر برمیدارد و توی دست، مچالهاش میکند.
- پاشو! پاشو دخترم برویم تو، الآن سرما میخوریم.
- پس جشن؟ طوطی؟
- دیگر لازم نیست. گیرم زن صیغهای برایم جفتوجور کنید. مگر زن صیغهای ناموس آدم نیست؟ مظفری جانش را گذاشت سر نرفتن باغ، حالا من...
فوقش توی بازار، بار میگذارم روی گُردهام. آدم حمال باشد، بهتر از این است که بیغیرت باشد.
در میزنند. میروم در را باز میکنم و برمیگردم. آقاجون ایستاده است. چادر از سر مادر افتاده. میپرسد: «کیه؟»
همان جا میایستم و میگویم: «طوطی.»