شهرستان ادب: رمان «هویت» یکی از آثار معروف «میلان کوندرا» نویسندۀ مطرح اهل چک است. فرشته اثنیعشری در یادداشتی به بررسی این رمان پرداخته است. با هم این یادداشت را میخوانیم:
رمان «هویت» اثر میلان کوندرا همانطور که از نامش پیداست، حکایت انسانهایی است که در دنیای معاصر نمیتوانند هویت خویش را تضمین کنند و به همین دلیل در اضطرابی مدام به سرمیبرند.
شانتال، کارمند شرکت تبلیغات، زن نه چندان جوانی است که بعد از طلاق با مرد دیگری به نام ژان مارک ازدواج کرده است.
شانتال صورتهای متعددی دارد و در هر موقعیت نقابی به چهره میزند تا خود را مناسب آن جلوه دهد. مثلاً او بخاطر از دست ندادن شغلش مجبور است چهرهای داشته باشد که به آن علاقهای ندارد.
«من دوچهره دارم و یادگرفتهام که از آن تا حدی لذت ببرم. ولی با وجود این داشتن دو چهره کار آسانی نیست و نیاز به تلاش و کوشش، نیاز به انضباط دارد.»
او در زندگی با همسر سابقش نیز زن دیگری بوده، بهطوریکه گاه خودش از آن تعجب میکند.
«شانتال تا وقتی پسرش زنده بود، کاملاً آمادگی داشت که این زندگی جمعی را بپذیرد؛ زندگی جمعی که خصیصهاش پاییدن مداوم، بیآزرمی گروهی، برهنهگرایی تقریباً اجباری در اطراف استخر... . آیا این زندگی را دوست داشت؟ نه، او آکنده از بیزاری نسبت به این زندگی بود؛ اما این بیزاری ملایم، ساکت و خاموش، غیرمبارزهجویانه، تسلیمآمیز، تقریباً مسالمتطلبانه و بیآنکه هرگز عصیانآمیز باشد، کمی تمسخرآلود بود. اگر کودکش نمیمرد، تا آخرعمر به همانگونه زندگی کرده بود.»
اما ژان مارک شیفتۀ آن صورت صادقی است که شانتال در خلوت به او نشان میدهد و گمان میبرد که این همان صورت حقیقی و تغییرناپذیر شانتال است. هرچند که وحشتِ از دست دادن این صورت صادق، لحظهای رهایش نمیکند.
«هیچ تردیدی ندارد که همان شانتال خود اوست. همان شانتال، اما با چهرۀ شخصی ناشناس و این وحشت انگیز است... . »
اما از آنجا که به اعتقاد کوندرا تغییر اجتنابناپذیر است و بدتر اینکه انسان صرفاً مجری تغییر است، ژان مارک در پاسخ به این جملۀ شانتال که «دیگر مردها برای من سر برنمیگردانند» در قالب یک عاشقِ ناشناس، شروع به نوشتن نامههایی عاشقانه برای شانتال میکند تا اعتماد به نفس را به او بازگرداند.
این عمل لطیف و عاشقانه مثل طوفانی که نقاب را از چهره بردارد، ماهیت عریان آن دو را به یکدیگر نشان میدهد؛ زیرا نه فقط شانتال که ژان مارک هم در این میان تغییر میکند.
شانتال تحتِتأثیر سلیقۀ نویسندۀ نامهها تبدیل به زنی میشود که پیراهن سرخ به تن میکند و یک رشته مرواریدهای سرخ به گردن میآویزد.
ژان مارک نیز تبدیل به جاسوس دلباختهای میشود که مدام شانتال را میپاید و چون تغییرات او را میبیند، به آن دیگری خویش، به آن دیگریِ نامهنویس حسادت میکند؛ به طوریکه دیگر نمیتواند فرد درونش را تحمل کند.
در این رمان، میلان کوندرا به خواننده نشان میدهد که تغییر هویت و تبدیل به دیگری شدن بیش از آن که به خود فرد آسیب بزند، به محبوبش لطمه میزند و درست به همین خاطر است که از آغاز، ژان مارک از تغییر کردن شانتال وحشت دارد؛ زیرا که او دلباختۀ همان صورتی شده که به او نشان داده شده، به آن جذب شده، اعتماد کرده و رازهای دل گفته است، نه آن صدها صورتی که درون شانتال نهفته و بالقوه در او زیست میکنند. چه بسا که صورتهای نهفته، دافعههای بیشماری هم برای ژان مارک داشته باشند. چنانچه که در داستان وقتی ژان مارک از زبان خواهر شوهر سابق شانتال میفهمد که او در زندگی پیشینش چطور رفتار میکرده، چندشش میشود.
«ژان مارک نتوانست خود را از این تصویر، که برایش چندشآور بود، رها کند. تصویر شانتال که مردی کوچکتر از خودش را "موش کوچولوی من" مینامد.»
با این حال، در دنیایی که انسان از خود تهی است، دنیایی که تولید انبوه و یکسانسازی فرهنگها همهچیز را یکدست و یکشکل کرده، تنها عشق است که ناجی «خویشتنِ خویش» است؛ زیرا عشق یادآور نیز هست.
در جایی از رمان وقتی کسی شانتال را به نام «آن» صدا میزند، شانتال میداند که نامش «آن» نیست، اما نکتۀ غمانگیز اینجاست که اسم واقعیاش را به خاطر نمیآورد. او ناگهان به یاد مردی میافتد که او را دوست دارد:
«فکر مردی که او را دوست دارد، دگرباره پدیدار میشود. اگر اینجا بود، او را به اسمش مینامید. شاید اگر موفق میشد چهره اش را به یاد آورد، می توانست دهانی را که اسم او از آن بیرون میآمد تصور کند. این به نظرش ردّپای خوبی میآید: از طریق این مرد به اسمش خواهد رسید.»
ژان مارک او را از حصار درهایی که پشت سرش میخکوب میشوند تا او را از خود تهی کنند، نجات میدهد و شانتال در آینۀ چشمهای ژان مارک «خویش» را به یاد میآورد.
پس به همین دلیل است که باید برای به خاطر آوردن خویش، درسرتاسر زندگی این انسان نگاه عاشقانهای باشد که همچون دوربین فیلمبرداری همۀ هویت او را، همۀ شیوۀ بودن و زیستن او را ضبط کند تا اگر گردبادها هویتش را به یغما بردند، نگاههای نگران با گردش در کاسۀ چشم او را به سرزمین «خود» بازگرداند.
رمان هویت حکایت تراژدی بزرگ انسان معاصر است؛ انسانی که از خود تهی است و تکلیف هویت وکیستی اش را نمیداند، پس لاجرم تنهاست. این انسان طبیعتاً سرنوشتی هم ندارد، یا اگر هم سرنوشتی در کار باشد، محکوم به فناست؛ زیرا وقتی انسان هویتی ندارد، وقتی حضوری منحصربهفرد در این جهان ندارد، بسیار آسان تبدیل به یک رؤیا، خواب یا شاید هم کابوس میشود؛ اما با این حال درآشفتهبازار جهان، وقتی صورتهای درون انسان مانند رنگهای یک بوم در هم میشوند تا طرحی مشوش از او بسازند، فقط عشق فریادرس است تا به این انسان حضوری متمایز و منحصربهفرد در جهان دهد.