شهرستان ادب: در تازهترین مطلب پروندۀ ادبیات ضدآمریکایی به خوانش یادداشتی از آقای «عبدالله نظری» میپردازیم؛ ایشان در این یادداشت به معرفی رمان «سرشار زندگی» اثر «جان فانته» پرداخته است و درونمایههای ضدآمریکایی آن را مورد بررسی قرار داده است.
شما چه کسی هستید؟ اگر بخواهم درباره رمان نهچندان بلند سرشارِ زندگی حرفی بزنم (کاری که الان تقریبا انجام میدهم) باید با گفتن این نکته شروع کنم که قبل از هر چیز کتاب برایم یک غافلگیری اساسی داشت. آن، اینکه خلاف توقعم یک رمان قصهگو بود. پشت جلد کتاب نوشته: فانته خدای من بود. جملهای که انگار از بوکفسکی نقل شده. البته نمیدانم بوکفسکی چقدر و چطور، و اصلا به چه خدایی معتقد است، اما میدانم به نسلی از نویسندگان تعلق دارد که خلاف عادت همیشگی امریکاییها، قصهگو نبودند. نویسندگانی که معمولا امریکاییهای دوورگه یا نسل دومی از مهاجران بودند و بعضی حتی در امریکا متولد نشده بودند. مثل همین پروسی بددهن و بیاعصاب، هنری چارلز بوکفسکی. آنها بههم ریخته، غریب و افسار گسیخته مینوشتند. داستانهایی که گویی پرسهزنیهای سرخوشانه و دیوانهوار خودشان بود در زمین کاغذی. اگر خدایی، چنین مخلوقی داشته باشد، احتمالا باید چنین ویژگیهایی را با درصد خلوص بیشتر در خود خالق هم پیدا کنیم. اما سرشار زندگی هرگز چنین وضعی نداشت. فانته، این کاتولیک ایتالیایی-امریکایی، حتی در مهاجر بودن هم قرابت چندانی با همنسلانش نداشت. والدینش، جان را در دنور امریکا بهدنیا آوردند تا بعدها تفهیم هویت ایتالیایی برایش چالشی به درازای تمام عمر باشد. لطف سابق را نظاره میکنم داستان خیلی ساده شروع میشود. یک زوج در آستانه تولد اولین فرزندشان، با خرابی قسمتی از خانهشان مواجه میشوند. مرد خانه برای استمداد از پدرش که از قضا بنا هم هست به شهر زادگاهش سفر میکند. پدرش را راضی میکند تا با او همراه شود و خانهاش را تعمیر کند. حضور پدر نظم حاکم بر خانه پسر را بههم میریزد. همسر پابهماه او هم با پدربزرگ بنا همرای میشود و ماجرا تا تولد نوزاد ادامه پیدا میکند. داستان همینقدر ساده و سریع شکل میگیرد و پیش میرود. در بخش ابتدایی، بحران هویت مرد داستان، که راوی داستان هم هست، ظاهر میشود. در نهایت سرراستی و با طنزی ملیح و ملایم، پسری که از ریشههای خانوادهی ایتالیاییاش جدا شده و در قلب امریکا به حرفهی نویسندگی مشغول است، با پدر و مادری که در برابر امریکایی شدن مقاومت میکنند و تا بن دندان خرافی هستند، غافلگیر میشود. گویی هیچ بویی از ایتالیایی بودن نبرده. و آیا همین دوری از ریشههای فرهنگیاش سبب پوسیدگی خانهی چوبیاش نشده؟ آیا او بهرغم دور شدن از سرچشمهی هویتیاش، همچنان نگاهی به گذشته دارد؟ منم که نانی اگر داشتم از آجر بود استاد بنایی، پدر راوی، تلاش میکند او را از تعمیر خانه منصرف کند، تا در عوض زمین بزرگی را در شهر زادگاهش بخرند و بسازند. در نیمهی اول رمان، تلاش پدر برای ترغیب کردن پسرش به بنبست میخورد. جایی در وسط آن زمین بزرگ، جایی تکیه داده به تکدرختی بیثمر، پدری که لبریز الکل و احساس شده، اولین نقطه عطف داستان را نمایش میدهد. انگار استاد بنایی به این نتیجه تلخ رسیده که مجبور از آنهمه تغییرات ناخواسته را بپذیرد. مجبور است بپذیرد پسرش دوست ندارد در جیب شلوارش سیر خام بگذارد، یا روی تختخوابش نمک بپاشد، تا فرزندش، پسر باشد. مجبور امریکایی شدن نسلهای بعد از خودش را بپذیرد. هرچند در وقت رفتن برای کمک به تعمیر خانه، در قطار و در مقصد، تاکید میکند به ایتالیایی ماندن خودش. به تمام تلاشهایش برای ساختن خانهای به سلیقه خودش. همراه با مظلومنمایی تمام عیار، در برابر چشم دیگر مسافران قطار، که گویی این مرد زحمتکش، در خانواده نیز دعاگو ندارد. این تازهوارد دنیای امریکایی، که تمام عمر به کار آجر روی آجر گذاشتن بود، اما برای خانهی چه کسی؟ از کفر من تا دین تو در نیمه دوم، جان، که حالا توانسته پدرش را همراهش بیاورد، علاوه بر سختیِ ساختن با پدرش، با تغییر تدریجی جویس، همسر پا بهماهش هم درگیر میشود. خلاف سابقه، جویس حالا به مذهب علاقمند شده. روزبهروز بیشتر درگیر تفکرات مذهبی میشود. تا جایی که حتی پای یک کشیش به خانهشان باز میشود. در حالی که جان هیچ تمایلی ندارد که در این باره بحث کند. اصلا سابقهی زندگی این دو نفر، کمترین ارتباط را با مذهب داشته. حالا جویس به مرحلهای از تمایلات مذهبی میرسد که از جان میخواهد تا بار دیگر و تحت آداب رسمی کلیسا ازدواج کنند. و من از خودم پرسیدم، آیا کنایهای در کار است؟ آیا مشروعیت روابط کاملا امریکایی بیاعتبار است؟ گمانم این است که چنین سوالی میتواند در ذهن تمام مخاطبان احتمالی این داستان شکل بگیرد. و سوال بعدی که در پی میآید، پرسیدن از ارتباط هویتی هر مخاطبی، در هر جای جهان، با گذشتهی فرهنگی خود است. جهان، اینگونه که ما میشناسیم، حالا بیش از هر زمانی مختصاتی امریکایی دارد. امریکاییها جهانی که میشناسیم را تعریف کردهاند. هر گوشهای را هم به ترتیبی برای گروهی گذاشتهاند. در رمان فانته، پس از درک لذت اولیه از مواجههی راوی با گسلهای هویتی خودش، حالا نوبت ماست، مای مخاطب، که در جهان حال و گذشته، موانع و فواصل را پیدا کنیم. پاسخ، هرچه باشد، تربیت کنندهی فرزندیست که عنقریب زاده خواهد شد. آیندهای که دیده خواهد شد. در همین حین و از سوی دیگر، پدر، با خرافات ایتالیایی خندهدارش، از اهرم نیرومند تغییرات جویس بهره میگیرد. کشیش و پدر بنا و همسر پا بهماه، همگی علیه زندگی تا اینوقت آرامِ جان شورش میکنند. این شورش البته به طنز طی میشود. غیر از سه نقطهعطف اساسی. یک روایت خوشایند و نمکین از اختلاف نوع نگاه این چند نفر. اختلافی که البته قرار نیست در نقطه پایان به راهحل، نتیجهگیری، یا هر چیز دیگری شبیه آن برسد. اختلافی که انگار صرفا به زبانهای مختلف روایت میشود. از کلیسای کاتولیک تا تیشهی بنایی و نمک ریخته(یا نریخته) در رختخواب شب زفاف. خدای مرده، خدای بوکفسکی بود جان فانته، این خدای گمنام، در زمان حیاتش چندان قدر ندید. اما نوشتههای فانته شاید منشا سبکی باشد که بعدها بیل بافورد آن را رئالیزم چرک نامید. زبان غیررسمی مهاجران و جنبههای غیررسمیتر زندگی. سبکی که شاید خود زیرمجموعهی ادبیات کمینهگرا محسوب شود. اقتصاد واژگانی و تمرکز بر توصیف سطحی، ضمن خودداری از کاربرد قیدها و استعارههای پیچیده و گفتگوی درونی. داستان یک الکلی یا یک معتاد یا یک دزد اتوموبیل. سبکی به پدرخواندگی بوکوفسکی و ادامه دهندگی ریموند کارور و توبیاس وولف و کورمک مککارتی و کارسون مککالر و دیگرانشان. کسانی که همواره میپرسند: آیا ما همیشه امریکایی بودهایم؟ یا اینکه، اگر جهان دیگری در کار باشد، آیا ما باز هم در امریکایش متولد خواهیم شد؟
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز