شهرستان ادب: در تازهترین مطلب پروندۀ ادبیات ضدآمریکایی به خوانش یادداشتی از آقای «عبدالله نظری» میپردازیم؛ ایشان در این یادداشت به معرفی رمان «آخرین مرز» اثر «هاروارد فاست» پرداخته است و درونمایههای ضدآمریکایی آن را مورد بررسی قرار داده است.
امریکایی خوب، امریکاییست؟
من یکی از آنهایی هستم که امریکا را دوست دارد. نمیتوانم این حقیقت را پنهان کنم. شاید اسمش دوست داشتن نباشد و در واقع نوعی ستایش باشد. گمانم این است که قوم برتر شایان ستایش است. درواقع من فکر میکنم داروین حداقل در این مورد که نوع مقاوم به تغییرات حیات خود را تداوم بخشیده، یعنی تئوری انتخاب طبیعی، اشتباه نکرده. امریکاییها، ملتی متشکل از هرچه نژاد در دنیا، البته با غلبهی محسوس آلمانیها و بریتانیاییها، زمین پهناوری را تصرف کردند و خیلی زود جنگ داخلیشان را تمام کردند و حالا سالهاست بیرون مرزهای خودشان را هم، بهنفع خودشان، اداره میکنند. آنها در سالهای آخر جنگهای اول و دوم، در حالی که تقریبا هیچ گزندی از آن آتش به ایشان نرسیده بود، وارد میدان شدند. جنگ مغلوبه را تغییر وضعیت دادند. بعد هم رئیس شدند. نظم نوینی به جهان حاکم کردند. حالا کشوری هستند که حتی دربارهی شکل لباس مردم کشورهای دیگر تصمیم میگیرند. آیا این قوم مستوجب مطالعه نیستند؟ خلاصه عرض کنم که فیالمثل "آخرین مرز" داستان مردمیست که حتی از لکههای ننگ هم پلهای برای افتخار میسازند.
من دشمن مرد سفید نبودم (اسب دیوانه، هنگام مرگ در اردوگاه رابینسون)
آخرین مرز رمان دیگری از هاوارد فاست، بهترجمهی فریدون مجلسیست. داستان خیلی سادهست. سرخپوستهایی که بهاجبار به جنوب کوچانده شده بودند، در دورانی که در تنگنای خوراک و حیات بودند، طوری که اگر روزی گرسنه نبودند خندهشان میگرفت، تصمیم گرفتند به شمال برگردند. یک قبیلهی سیصد نفری. تمام زنها و بچهها و مردها. چند اسب لاغر هم وسیله مهاجرتشان. حکومت هم در برابر این مهاجرت، مقاومت کرد. به همین ترتیب چیزی شبیه یک جنگ چریکی جادهای شکل میگیرد. تقریبا تمام امریکا درگیر ماجرا میشود. از کارگزار ساده ایالتی، تا هیئت وزیران، همگی گوشهای از این جنگ یکطرفه درگیر هستند. نیروهای ایالتی، نیروهای فدرال و حتی بسیج مردمی شهرهای بین راه دارلینگتون تا داکوتای جنوبی، هر کدام از طرفی و با ادواتی مختص خود، راهی ایستادن در برابر گروه سیصد نفری قبیله شایانها میشوند. سرخپوستانی تبعیدی، که به قول رئیسشان، گرگ کوچک، حتی اگر در جنگ برای آزادی کشته نشوند، از بیغذا ماندن در جنوب و از اسارت خواهند مرد.
داستان روایتی از یکی از تاریکترین ماجراهای تاریخ امریکاست. چیزی که هنوز و همواره بسیار مغفول هم مانده. تبعید سرخپوستان از زیستگاههای بومیشان به مناطق دیگر. در آن سالها سیاست کوچ اجباری احتمالا با تجویز همین سرآمدان تمدن در تمام جهان جریان داشت. در ایران ما هم چنین سیاستهایی در دوران پهلوی اول اتخاذ شد. البته این کوچ اجباری؛ خود پس از سالهای جنگ و کشتار بیرحمانه اتفاق افتاد. مرد سفید -بهقول سرخپوستان- میهمانان ناخواندهای بودند که از همان آغاز کمر به کتمان زیست غیر از خود بسته بودند. هاوارد زین در کتاب فخیم تاریخ مردمی ایالات متحده، به استناد مدارک دست اول، اولین مواجهه اروپاییان با سرخپوستان را وحشیانه تصویر میکند:
آنان خدمتکاران خوبی میشوند ... ما با یک سپاه پنجاه نفری میتوانیم همه آنها را مغلوب سازیم و مجبورشان کنیم تا هر کاری را که ما بخواهیم انجام دهند. (گزارش کریستف کلمب از اولین سفر به امریکا)
سرخپوست خوب، سرخپوست مردهست؟
در همین اولین سفرها، همین کاشفان فروتن، سرخپوستان را به نام تثلیث مقدس به مثابه بردگانی خوشاندام به شهروندان خود فروختند. آنها در سرزمین میزبانان خود اردو زده بودند. بوم آنها را بهم ریخته بودند. آنها را به یافتن طلا مجبور کرده بودند. در دورههای شش تا هشت ماه. مردان و زنان. فرزندانی که در بیسرپرستی اینگونه بهزودی ضعیف میشدند و میمردند. کمی بعد سفیدها هجوم آوردند و تمام سرزمین جدید را اشغال کردند. سالهای زیادی میزبانان مهربان و بخشنده خود را غارت کردند و کشتند. و در نهایت، در حوالی سالهای 1880 راضی شدند که ایشان را نکشند و صرفا تبعید کنند. قراردادهای زیادی از اولین مصالحهی سرخ و سفید امضا شد که بهگواه تاریخ همگی زیر پای بدعهدی سفیدهای متمدن نابود شد. یکی از آخرین آنها در زمان همین داستان نقض میشود. آنجا که قرار بود شایانها از داکوتای جنوبی به دارلینگتون هجرت کنند و ایالت اوکلاهاما هم آذوقه این مردم متواضع را تامین کند. اما آنطور که دادستان کل امریکا، دیونس، در میانهی داستان میگوید، مطمئنا ارزش هر پیمانی با قبایل سرخپوست همین است: ژست. ژست را بهراحتی بهم میزنند و قرارداد را نقض میکنند. همین.
کیفیت رمانی که هاوارد فاست روایت میکند، در بسط دادن درونمایهی داستان به دیگر زمانها و مکانهاست. رمانی که مثل تمام آثار کلاسیک در آغاز کمی کند و خارج از حوصله بهنظر میرسد. اصلا برای خواندن فاست باید کمی حوصله داشت. در ساخت فضا و شخصیت به جزئیات میپردازد. البته تمام همین جزئیات به کار ادامه داستان میآید و در ادامه مورد ارجاع داستان قرار میگیرد. بعد از شکلگیری اولین نقطه عطف در سیر داستان، سرعت پیشآمدن اتفاقات بیشتر میشود. حالا دیگر توصیفات وجوه جذاب و کاردکردهای دراماتیک تازهای پیدا میکنند. این وضعیت نمایشی، نه تنها درک مفاهیم را برای انواع مخاطب در انواع شرایط امکانپذیر میکند؛ که در واقع قید زمان و مکان را از گردهی داستان نیز برمیدارد. آزادی نه برای سرخپوستان در دهه 1880 ایالات متحده، که برای ایرانی معاصر ما نیز رنگ دیگری مییابد. این که آزادی چیست؟ بهای آزادی کدام است؟ آیا اصلا هژمونی تحمل چه میزان از آزادی را دارد؟
آنها پیش آز و ستم مرد سفید محو شدند، چنان که برف پیش خورشید تابستان. (رئیس قبیله شاونی)
بخش پایانی داستان، وقتی در این سفر فرسایشی چیزی جز تن رنجوری از سرخپوستها نمانده بود، برای من یادآور رئالیزم جادویی امریکایجنوبیها بود. تلاقی رئالیزم ستمی که به مالکان اصلی ینگه دنیا آمده با آداب و آئین همان مالکان. مردمی که نام خود را همواره از طبیعت گرفته بودند و شاید در نهایت همزیستی مسالمتآمیز با جهان اطراف خود روزگار طی میکردند. مردمی که با آمدن تمدن و اصحابش، حالا حتی همین نام برآمده از طبیعت را نیز از دست دادهاند. باید به فرزندان کریستف کلمب تبریک گفت، که حتی از ظلمی که به شایانها روا داشتند، مرثیهای شایان احترام ساختهاند. باید امریکاییها را حتی اگر نه بهخاطر ترقی در فنآوری و کشورداری، که بهجهت ظلمهای اینچنینی مطالعه کرد. چه در تاریخ، چه در داستان.
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز