شهرستان ادب: بیست و چهارمین نشست عصرانۀ داستان حوزۀ هنری استان قم که به نقد و بررسی رمان «من پناهنده نیستم» اختصاص داشت، با حضور «اسما خواجهزاده» مترجم اثر و «مهدی کفاش» بهعنوان منتقد، در روز چهارشنبه ۱۶ مردادماه ۱۳۹۸ برگزار شد. اکنون مشروح این نشست را به مناسبت روز جهانی غزه، به طور اختصاصی در پروندهکتاب «من پناهنده نیستم» در سایت شهرستان ادب منتشر میکنیم:
در ابتدای این نشست «الهام فراهانی» مجری برنامه، «من پناهنده نیستم» را اولین کتاب ترجمهای دانست که در نشستهای عصر داستان مورد بررسی قرار میگیرد. وی در ادامه، اثر مذکور را چنین معرفی کرد: «رمان من پناهنده نیستم نوشتۀ خانم «رضوی عاشور» داستاننویس، رماننویس، منتقد ادبی و استاد دانشگاه مصری است که آثار ایشان به زبانهای انگلیسی، اسپانیایی، ایتالیایی و اندونزیایی ترجمه شده است. ایشان در سن 68 سالگی در قاهره فوت شدند. این کتاب توسط انتشارات «شهرستان ادب» به چاپ رسیده و مترجم آن خانم اسما خواجهزاده هستند».
در ادامه، مجری برنامه پس از برشمردن سوابق حرفهای خواجهزاده در حوزۀ تألیف و ترجمه مانند کتابهای «عشق و خاکستر»، «ذخیرۀ خدا»، «بلوغ وحشی» و «خاتون خاک و افلاک»، مبحث امر به معروف و نهی از منکر از کتاب «فقه و صادق»، «یهودی کیست؟»، «قیام امام حسین در پرتو نص و سند»، «اشعار سیاسی نزار قبانی» و رمان «آن دختر یهودی» گفتوگوی خود را با این بانوی مترجم آغاز کرد.
خواجهزاده در پاسخ به این سؤال که چه زمانی است کار ترجمه را انتخاب کرده و چرا زبان عربی انتخاب او بوده است، اشاره داشت: «الآن فکر میکنم 11، 12 سال است کار ترجمه را انجام میدهم؛ یعنی از سال 87. من رفتم که ترجمۀ انگلیسی کار کنم، حتی کلاس ترجمۀ انگلیسی را گذراندم بعد از گذراندن آن دوره، یک کار ترجمۀ عربی به دستم رسید و گفتند این کار ترجمۀ عربی را انجام بدهید. آن کار را انجام دادم و دیدم زبان عربی بیشتر به من نزدیک است تا زبان انگلیسی و زبان انگلیسی را رها کردم».
وی در ادامه در خصوص اینکه لازمۀ ترجمۀ خوب چیست و کار ترجمه چه سختیهایی دارد، تصریح کرد: «علاوه بر قواعدی مانند صرف و نحو که در کلاسها آموزش داده میشود، آشنایی با فرهنگهای مختلف اهمیت زیادی برای ترجمه دارد. مهمتر از هردوی اینها، علاقه به ترجمه است؛ علاقه به موضوعی که انجام میدهید و کتابی که در دست میگیرید. برای من این مسئله، مهمترین فاکتور بوده است. سختی این کار انتخاب کلمهها است؛ کلمههایی که مربوط به کشورهای خاصی است. هرکدام از کلمههایی که میخواهید انتخاب کنید و برگردانید، ممکن است در فرهنگهای متفاوت کشورهای مختلف، معنای خاصی بدهد و یک کلمۀ واحد در هرکشوری یک معنایی را میدهد. اینکه نزدیکترین معادل این کلمهها را پیدا کنیم و به فارسی برگردانیم، از همه سختتر است. یکی از نمونههای این سختیها، ضربالمثلهایی است که هرفرهنگ و کشوری در خود دارد. راهکار من این است که آن ضربالمثل را برمیگردانم و دنبال معادل آن داخل فارسی میگَردم و جستجو میکنم ببینم معادل آن را داریم یا نداریم و اگر نداریم عین ترجمۀ آن را میگذارم».
پس از این، خواجهزاده در پاسخ به این سؤال که چطور کتاب «من پناهنده نیستم» را انتخاب کرده و فرآیند انتخاب آن به چه صورت بوده است، گفت: «کتاب، داستان خوبی دارد. شما در این کتاب با یک زنی مواجه هستید که او و خانوادهاش را از خانه بیرون میکنند. این زن آواره میشود، ولی از زمانی که او را از خانهشان بیرون میکنند کلید خانهاش را دور گردنش میاندازد و هرجا که میرود این کلید را با خودش میبرد. حتی مثلاً دم مرگ این کلید را به دخترش میدهد و دختر دوباره این کلید را نگه میدارد. داستان در این کتاب خیلی زیاد است؛ بهعلاوۀ وقایعی که داخل کتاب شرح داده شده، یک نوع مستندنگاری داخل کتاب وجود دارد. برای دسترسی به کتاب، مجبور شدم آن را از اینترنت بگیرم و فایل چاپشده و کاغذی را نداشتم. مدتزمانی هم که ترجمۀ این کتاب برای من طول کشید، حدود چند ماه بود؛ چون از زمانی که کتاب را در دست گرفتم تا وقتی ترجمۀ آن تمام شد، فکر کنم کتاب را زمین نگذاشتم و به شکل متصل روی آن کار کردم. انتخاب این کتاب هم به این دلیل بود که من قبل از ترجمۀ این کتاب، کتاب دیگری از خانم رضوی عاشور داشتم که میخواستم روی ترجمۀ آن کار کنم، ولی به دلایلی از ترجمۀ آن کتاب منصرف شدم و این کتابشان را که دیدم، برایم جلب توجه کرد و آن را به ناشر پیشنهاد دادم و شهرستان ادب هم آن را پذیرفت. البته در ایران صرفاً به این صورت نیست که مترجم کتابی را پیشنهاد بدهد. بیشتر بستگی به ناشر دارد، ولی مثلاً ناشر یک محدودهای را برای شما مشخص میکند و میگوید من در این زمینه کار میکنم. شما نیز در این زمینه به من پیشنهاد بدهید. ممکن هم است ناشر خودش کتاب داشته باشد و از مترجم بخواهد آن را ترجمه کند.
پس از این صحبت کوتاه مجری با مترجم کتاب «من پناهنده نیستم»، بخشی از کتاب خوانده شد: «سؤالش را جواب ندادم. یاد روزی افتادم که گفت دانشکدۀ مهندسی را ترک میکند. با هم دعوایمان شد و از تصمیمش برای ترک رشتهای که سهسال خوانده بود و میخواست دوباره از صفر شروع کند، عصبانی بودم. به خودم گفتم بعد از 9 سال جواب سؤالم را داد، همین! آیا جوابش قانعکننده است؟! گفت: کجا میخواهی درس بخوانی؟ بیروت! نه بیروت نه، پس کجا؟ مصر، چرا؟ چون مصر است، خرجش برای صادق کمتر است، منظورم این است که از اروپا یا حتی بیروت کمتر است. قاهره! اگر همهچیز جور شود اسکندریه، امتیازهای خیلی بالا میخواهند، اگر اسکندریه نشد یکی از دانشگاههای محلی، چرا اسکندریه؟ راستش به خاطر مامان، مامان همراهت میآید؟ حتماً. وقتی چسبیدی به بغل مادرت چطور میخواهی درس بخوانی؟ میچسبم بعد جدا میشوم، میروم دانشگاه و کمی درس میخوانم و بعد دوباره میچسبم. هر روز یه کمی درس میخوانم و با اینکه من یک چسبنده هستم، کمکم علمَم زیاد میشود.
از تصویرش خندهام گرفت. دوباره جدی شد، مامان دوست دارد با من بیاید. اینجا خوشحال نیست و از وقتی از بیروت برگشت، یک ماه تمام مریض بود. مامان دریا را دوست دارد و برای همین اسکندریه را انتخاب کردم نه قاهره را. عَبد رو به من کرد، با اسکندریه موافقی مامان؟ جواب ندادم، نمیدانستم».
سپس مجری از «مهدی کفاش» ـنویسنده و منتقد ادبیـ دعوت کرد تا برای نقد این کتاب حضور یابد.
کفاش پس از سلام و عرض ادب به حاضران در جلسه، در واکنش به سخن مجری که وی را استاد خطاب کرده بود، اشاره کرد: «هنوز این استادی نمیچسبد. نه واقعاً استاد نیستم، یک معلم ساده هستم. شاید یک مقدار بیشتر از شما ـاحتمالاً به دلیل سن بالاترـ بیشتر خوانده باشم، ولی بیش از این نیست و من هم مانند شما دارم تجربه کسب میکنم و امیدوارم روزی این تجربهها داستانهای بهتری بشود. من یک نویسنده هستم و این را هم با اغماض میگویم و فقط بهخاطر تجربهکردن این جسارت را به خودم میدهم. دوست دارم که معلم باشم و در جرگۀ معلمها به حساب بیایم. فقط بدم نمیآید که من را معلم خطاب بکنید چون استاد نیستم و دارم درس یاد میگیرم».
وی در ادامه، صحبت خود را در خصوص کتاب من پناهنده نیستم به این صورت آغاز کرد: «من صحبتهایم را در مورد کتاب «من پناهنده نیستم» در سهبخش جدا از هم عرضه میکنم. طبیعتاً ما با یک کتاب، یک نویسنده و یک مترجم مواجه هستیم. بخشی که مربوط به کتاب و نویسنده است را ابتدا بیان میکنم و بخشی که مربوط به مترجم است ـکه شاید مهمترین بهانۀ ما برای جمعشدن امروز پیرامون کتاب من پناهنده نیستم استـ را در آخر بیان میکنم. فقط یک اشارۀ کوتاه به این مسأله داشته باشم که فکر کنم خانم خواجهزاده پیش از من نویسنده بوده است. یعنی اگر من بخواهم بگویم کتاب نوشتم، ایشان فکر کنم قبل از شروع ترجمه دوتا کتاب ادبی داشتند. آن زمان من سردبیر ساعت صفر بودم و به این واسطه آن متنها را خواندم. پس از آن من دنبالکنندۀ آثار خانم خواجهزاده شدم. ایشان تجربیات عجیبوغریبی از فیلمنامهنویسی دارد و این یعنی همۀ این فنها را بلد است، یعنی فیلمنامهنویسی را میشناسد و دورۀ کلاسیک دیده است. ترجمۀ عربی را به یک واسطهای مسلط است و ترجمۀ انگلیسی را هم که خودشان گفتند. کتاب یک نقاط قوتی دارد که صحبت خواهم کرد».
وی در ادامه، در خصوص کتاب و نام اولیۀ آن اشاره کرد: «من وقتی با نسخۀ اولیۀ کتاب مواجه شدم، نامش طنطوریه بود. طنطوریه اشاره دارد به ماجرایی که پیرامون طنطوریه ـیک روستای ساحلی در فلسطین اشغالیـ روی میدهد، ولی بعداً نویسنده خلاقیت به خرج میدهد و نامش را در ایران با عنوان «من پناهنده نیستم» منتشر میکند. نویسندۀ کتاب، خانم رضوآ عاشور است. من هم مانند شما رضوی خواندم. رهبری در نمایشگاه کتاب اسم درست آن را یادمان داد، ایشان نام درستش را خواند و گفت این رضوآ عاشور است و ایشان نویسنده را میشناخت».
کفاش، سخنان خود در خصوص من پناهنده نیستم را به این صورت ادامه داد: «خانم خواجهزاده مقدمهای را در ابتدای کتاب آورده است که درحقیقت یک نقشۀ راه برای مواجهشدن با کتاب است و آن چیزی که احتمالاً در کتاب خواهیم دید. من خیلی موافق این معرفی نبودم و نیستم، ولی برای کسانی که چندان کتابخوان نیستند، خیلی کمک میکند که وارد جهان کتاب و جهانی که رضوی عاشور میسازد، بشوند».
نویسندۀ «یکی بود سهتا نبود» در خصوص جغرافیای داستان اشاره کرد: «رضوی عاشور دو سال پیش از اشغال طنطوریه در سال 1948 به دنیا میآید، پس کسی نیست که به چشم خودش طنطوریه را دیده باشد. کتاب را به همسرش مَرید برغوثی ـاگر اشتباه نکنمـ تقدیم میکند و تمیم برغوثی هم که پسر ایشان است در برنامۀ امیرالشعرای تلویزیون ابوظبی قصیدۀ فیالقدس را میخواند و برنامه داشت. بخشی از داستان در ابوظبی میگذرد، نویسنده ساکن مصر است و یک بخشی از داستان در مصر میگذرد. از طنطوریه و فلسطین میگوید که همسرش فلسطینی است و بخشی از داستان در امیرنشین ابوظبی میگذرد که اطلاعات آنجا را نویسنده احتمالاً از طریق تمیم برغوثی کسب کرده است که آنجا برنامۀ تلویزیونی داشته است. تمام رمانی که ما با آن مواجه هستیم یادداشتهایی است که بهعنوان شهادتنامۀ یک مادر 70 ساله به نام رقیه به توصیۀ دومین پسرش حسن برای ثبت در تاریخ یا برای استفاده در دادگاههای بینالمللی مینویسد، پس این بهانۀ روایت ما در این داستان است. ما در این رمان، تفاوت نسلهای فلسطینی را از 1948 تا 2008 میبینیم. رقیه در ابتدای کتاب در صفحههای 26 و 27 زمانی که یک زن کولی دارد از آن روستا عبور میکند، یک بچۀ 5،6 سالهای است که یک خالکوبی را در قبال یک ظرف مسی، روی صورتش انجام میدهد. مادربزرگ داستان ما یا مادر رقیه عصبانی میشود، اعتراض میکند و او را تنبیه میکند. سالها بعد زمانی که خود رقیه مادربزرگ شده این ماجرا را روایت میکند و حالا نوهای دارد به نام هدی که یک پلاک نقرهای به اندازۀ نخود را کنار بینیاش آویزان کرده و بهانهای میشود که رقیه خاطرۀ آن رقیۀ 5 ساله را بیان بکند. اتفاقی که میافتد این است که زمانی که رفتار مادربزرگ را در برابر آن کُولی تعریف میکند، میگوید این رفتار نژادپرستانه است. این جهان عجیبوغریب ماست؛ یعنی آن نژادپرست خواندن در کانادا دارد اتفاق میافتد، ولی برای رقیه آن چیزی که نامش نژادپرستی است و ظاهراً اهالی کانادا و آمریکا ندیدند، آن همه کشت و کشتار و خونی است که از سال 1948 از اشغال طنطوریه شروع میشود و جریان پیدا میکند تا 1982 که به صبرا و شتیلا میرسد، یعنی مهاجرین فلسطینی که در لبنان و در اردوگاههای صبرا و شتیلا ساکن هستند و به طرز عجیبی ظرف مدت سهروز قتلعام میشوند. این تفاوت نگاه نسلی و فرهنگی است که این بازۀ تقریباً 70 ساله را دربرمیگیرد».
کفاش در ادامه، در خصوص همزمانی رویدادهای این کتاب با شروع مسائلی که خاورمیانه در زمان نوشتن آن درگیر بوده، اشاره داشت: «رضوی عاشور ـنویسندۀ این کتابـ ما را در مقابل سؤالهایی از تاریخ قرار میدهد؛ ما را با ارائۀ تاریخ و تغییر تاریخ به مُکاحات میکشاند و درحقیقت ما را در موقعیت قضاوت قرار میدهد. رضوی عاشور، فرهنگ مشترک اهالی شامات، لبنان و سوریه و فلسطین و اردن را به مخاطب نشان میدهد؛ نشانههایی در این کتاب است مانند مهمانیها و مهمانخانههایی که محل رد و بدلشدن اخبار مردانه است، نوشیدن قهوه و اَرگیل ـآن استعمال ارگیل یا قلیان خودمانـ اینها آن چیزهایی است که در تمام این سالها باقی میماند و چیزی که درحقیقت روی جلد کتاب است، یک کلید، کلیدی که بر گردن تمام زنانی است که در این سالها به دنیا آمدند و قد کشیدند و در صفحههای انتهایی کتاب بهعنوان تنها یادگار رقیه به بچۀ حسن، به نوهای که در سرزمین اشغالی فلسطین ، آن سوی سیم خاردار است، داده میشود. در این کتاب ما شاهد اینها هستیم، به اضافۀ تکرار تجربۀ تلخ شکست اعراب در جنگهای جنوب قدس، دادن شهدای فراوانی که از کشورهای مختلف از مصر، سوریه، لیبی، سودان، یمن و عراق هستند. اینها شما را به یاد چه چیزی میاندازد؟ ما در 10، 12 سال گذشته شاهد حضور داعش و گروههای تکفیری در شام و عراق بودیم. تصاویری که ما در این کتاب تماشا میکنیم، درحقیقت تکرار همین ماجراست. باز هم کسانی از کشورهای مختلف، باز هم ارتشهای مختلف کشورهای عربی، باز هم اسرائیل پشت صحنه و صحنهگردان قتل و غارت و کشت و کشتار، همۀ ما اینها را در این کتاب میبینیم و درحقیقت رضوی عاشور در ابتدای سالهایی که ماجراهای داعش و گروههای تفکیری مثل جبههالنصره و احرارالشام دارد شروع میشود، با این کتاب دارد هشدار میدهد؛ برای اینکه ما باز دوباره تاریخ را تکرار نکنیم».
«نام اصلی کتاب، همانطور که گفتم طنطوریه است. ما تازه در صفحۀ 215 متوجه این نام میشویم و میفهمیم چیزی که داریم میخوانیم، نوشتۀ رقیه به حسن است. یک کاری که این کتاب کرده و ارزش این کتاب را چند برابر میکند، درسنامهای برای زندگی در شرایط سخت محاصره و اشغال است. نویسنده میگوید ما در بخشی از جهان واقع شدیم که ظاهراً قرار است پشت سر هم این جنگها و تجاوزها به دلیل نفت، ثروت و گردنننهادن در مقابل زورگو و دلایل دیگر اتفاق بیفتد و ما باید زندگی در شرایط سخت محاصره و اشغال کامل را یاد بگیریم».
نویسندۀ کتاب «وقت معلوم» در ادامۀ سخنان خود در خصوص نسبت نویسندۀ کتاب با شخصیتهای سیاسی زمان داستان اثر، اشاره داشت: «در کتاب هیچاشارهای به اسم ابوعمار نشده است. یاسر عرفاتی که اولین رهبر انقلابی و خارجی است که بعد از انقلاب با امام دیدار میکند. ما سفارت اسرائیل را تحویل جنبش آزادیبخش میدهیم. چقدر عجیب است که بعد از پیمان اُسلو و بعد از ترور رابین، عرفات اصرار دارد که مجلس ختم برای اسحاق رابین برگزار کند. دست بیوۀ رابین را میبوسد و این صحنههایی است که به نظرم باید خیلی برای نویسنده تلخ باشد، ولی با جسارت اینها را در کتاب میآورد. منتها به نظرم آنقدر برایش تلخ است که حتی دلش نمیخواهد اسم عرفات را بیاورد. همۀ دنیا این شخص را به اسم یاسر عرفات میشناسد، ولی نویسنده فقط از کُنیه استفاده میکند. در فرهنگ عرب، گاهی وقتها اگر آدم شریفی باشد از کُنیه برای احترام استفاده میکنند، گاهی وقتها آنقدر آن آدم تحقیرشده است که کُنیۀ آن آدم را به کار میبرند. یعنی اعراب از هردو وجه استفاده میکنند، هم برای تکریم و هم برای تحقیر. اینجا نویسنده جانب تحقیر را انتخاب کرده است. در بخشهای مختلفی ابوعمار حضور دارد، یک جاهایی دارد امید میدهد و همه مطمئن هستند بهعنوان ناجی ظهور کرده و میخواهد ملت فلسطین را برگرداند، ولی بعد از اتفاق صبرا و شتیلا، اتفاق تلخی که با جزئیات آمده و این کتاب درحقیقت پروندهای برای محاکم قضایی است که عبد ـفرزند رقیهـ دارد این پرونده را برای آنها آماده میکند و ما داریم این پرونده را میخوانیم».
کفاش در ادامۀ سخنان خود در خصوص نسبت نویسندۀ کتاب من پناهنده نیستم با جهان اطراف، هویتبخشی به فلسطینیان و علتیابی حوادث پیشآمده، اشاره کرد: «دردناک این است که ملتی که بدون ریشه شدند و از سرزمین خودشان رانده شدند، برای اینکه هویت پیدا کنند به هرتختپارهای چنگ میزنند و این کتاب، کتاب هویت است؛ هویتی که فلسطینیان به دلیل نداشتن سرزمین پی آن هستند و آن چیزی که اسرائیل به آنها با گرفتن سرزمین داده است، بیهویتی است. هویت و آن چیزی که شناسۀ یک فلسطینی باشد وجود ندارد. ثروت دارند. خیلی از آنها به اردن و قطر رفتند، ولی هویت ندارند و تلاش این کتاب تلاشِ هویتسازی است. روایت اصلی کتاب از ماجرای اشغال طنطوریه شروع میشود، اما به نظر میرسد محور کتاب وقایع صبرا و شتیلا است که سال 1982 اتفاق افتاده نه 1948 و وقتی ماجرای صبرا و شتیلا در کتاب نقل میشود، نویسنده هربار کسی را مقصر میداند. رقیه اسرائیل را همیشه مقصر میداند، یکجاهایی نیروهای خودسر یا همکار موساد لبنانی کَتائب را مقصر میداند، ابوعمار یا همان عرفات و نیروهای آزادیبخش یا همان فتح را مقصر میداند و هربار در یک روایت و یک فصلی یک کسی را مقصر میداند، حتی سوریها و لبنانیها و جنبش اَمل، جنبشی که ما با امام موسیصدر میشناسیم. در جایی از کتاب باز دوباره اینها را مقصر میداند، اما درنهایت قضاوت را به عهدۀ خواننده میگذارد؛ یعنی در سطح تاریخ باقی نمیماند و سعی میکند از آن عبور کند. شیوۀ حملۀ نیروهای کتائب یا نیروهای سعد حداد هم خیلی عجیبوغریب است. باز ببینید تاریخی که در این منطقۀ جغرافیایی تکرار میشود، چقدر برای شما آشناست. ظرف سه روز قتلعامی را با تبر و چاقو تا تجاوز گروهی به دختران پرستار لبنانی و فلسطینی را شروع میکنند، حتی هدف قراردادن با تکتیراندازها. اینها چیزهایی است که ما در ماجرای تکفیریها شاهد آن بودیم و دوباره این اتفاق افتاد؛ رفتاری شبیه رفتار داعش، ادامۀ رفتار وحشیانهای که از سال 1982 شروع شده است. عجیب این است که هم آن سال اسرائیل حمایت اطلاعاتی و لجستیکی و با منورۀ شبانه و سرقت اسناد تاریخی انجام میدهد و هم در ماجرای داعش و گروههای تفکیری حضور دارد بهطوریکه حتی زخمیهایشان را میبرند در اسرائیل درمان میکنند. پس رضوی عاشور هرچند تلاش میکند این ماجرا را نقل کند که بگوید این اتفاق نباید بیفتد و تکرار شود، ولی تاریخ از این حرفها بیرحمتر است و باز این حادثه رخ میدهد».
این منتقد ادبی در ادامۀ سخنان خود در خصوص جهان زنانۀ این اثر تصریح کرد: «نکتۀ دیگری که در اصل کتاب وجود دارد این است که من این کتاب را بهشدت کتاب زنانهای میدانم. قهرمانهایی که در دورۀ 1948 بسیار مرد هستند، رفتار مردانه دارند که این را در رفتار پدر رقیه یا در رفتار پدر امین ـعموی رقیهـ داریم میبینیم که حتی بعد از گذشت 27 سال حاضر نیستند به او بگویند پناهنده، میگوید من پناهنده نیستم و حاضر نیست کمکی را قبول بکند و فرزندانش کمکهایی را پنهانی میگیرند، تقسیم میکنند یا به خانه میآورند. ماجرای مردانه در انتهای کتاب به ماجرای زنانه تبدیل میشود و صحنهگردان زنها هستند. مریم، دخترخواندۀ رقیه و امین است که تا انتهای داستان حضور دارد. آنها او را مانند دختر واقعی خودشان میپذیرند و آن دختر هم خانوادۀ رقیه را مانند خانوادۀ خودش میداند و دیگر همهچیز در انتها دست زنهاست. این مورد بهنوعی تغییر جهان را هم نشان میدهد که از سویۀ مردانه به سویۀ زنانه میرسد. البته که این اتفاق در این سالها دارد میافتد. من جزء معدود کارهای عربی دیدم که این ظرافتها را به خرج داده است. ما هرچه از اواسط و نیمۀ مردانۀ کتاب دور میشویم، رفتارهای زنها تا انتها قدرتمندتر است که رقیه هم حتی بهنحوی شروع به حرکت انقلابی میکند، رقیهای که همیشه از کنار این اعتراضها عبور کرده است. وصال دوست او که از طنطوریه با هم آمدند و پناهنده شدند، با اینکه پیرزن است در خیابانهای جَنین حاضر نیست سوار ماشین اسرائیلی شود و میگوید من با یک مرد اسرائیلی داخل یک ماشین نمینشینم و آخر سر هم آنها را مجبور میکند که پیاده جلوی ماشین راه بیفتند. درحقیقت با اسرائیلیها پیاده راه بیفتند و کنار وصال راه بروند. ما این رفتار را از وصال انتظار داریم، ولی از رقیه انتظار نداریم. هرچه به پایان داستان نزدیک میشویم یعنی نیمۀ پایانی کتاب من پناهنده نیستم به نیمۀ زنانه تبدیل میشود و قدرت زنها بیشتر میگردد. مریم، روح زندۀ کتاب است؛ اگر در کتاب نبود، هم داستان سرد و ساکن میماند و هم اینکه ما چیزی از عشیره و خانواده در کتاب نمیدیدیم. داستان سعی میکند که نشان بدهد هرچند ما سرزمین نداریم و تنها یک کلید برای ما باقی مانده، اما عشیره داریم. صادق پسر خانواده، تلاش میکند تا همه را کنار هم نگه دارد. حتی حاضر میشود یک چهارم آنچه که دارد را به برادرش بدهد تا در محاکم بینالمللی حق مردم فلسطین را استیفا کند. در صحنۀ آخر کتاب، دو طرف سیم خارداری که وجود دارد، بچۀ کوچک، نوزاد حسن، به این طرف داده میشود و مادربزرگ یعنی رقیه او را میگیرد و هدیهای که یک گردنآویز است را با یک کلید به او میدهد و او را به آن طرف برمیگرداند. درحقیقت اینجا تأکید بر این است که اگر سرزمین را از ما گرفتند، خانواده تنها دارایی است که باید آن را حفظ کنیم و باقی بماند».
کفاش در پاسخ به این سؤال مجری که مذهب شخصیتهای داستانی را پرسید، اینگونه گفت: «من فکر نمیکنم شیعه باشند. یک نکتۀ جالبی که وجود دارد این است که ما در کتاب تنها پیروزی که داریم، آزادسازی جنوب لبنان است که توسط حزبالله لبنان انجام شده است. آنجا نام سیدحسن را میآورد، ولی اسم حزبالله را نمیآورد. درحقیقت نگاه، نگاهِ عربی است؛ نگاه ناسیونالیستی نه نگاه دینی. اسمهای مرسومی در فلسطین است و این کار نویسنده است نه کار مترجم و احتمالاً کسی تعمد داشته است. اگر این تعمد مذهبی وجود داشته باشد، من متوجه آن نشدم و ندیدم. البته آن را رد هم نمیکنم».
وی در ادامه در خصوص فن داستاننویسی به کار رفته در این داستان اشاره کرد: «این کتاب، رمان قطوری است. چند وقت پیش من با یک ناشری که از ناشران پرافتخار ایران است، داشتم صحبت میکردم گفت دوباره همه به سمت خواندن کتابهای داستان طولانی و قطور رو آوردند. این برای من عجیب بود و گفتم حاضر هستند به خاطر آن پول بدهند و این مطلب را بخوانند؟! گفت نه دیگر چون از فضاهای کوچک توییتری و خبررسانی دلزده شدهاند، دوباره حاضرند کتابهای قطور را بخوانند. من هم بهخاطر شغلم مجبورم گاهی کتابهای قطور بخوانم، ولی معمولاً کارهای کلاسیک اینگونه است. کاری که روبهروی ماست باید بهلحاظ روایت، روایتِ خیلی جانداری داشته باشد که بتواند من را تا انتهای کتاب به دنبال خودش بکشاند. این کتاب ادامۀ سنتِ اصیل رمان کلاسیک است؛ یعنی همۀ کتاب بر محور طنطوره و بازگشت به وطن قرار دارد. وقایع داستانی از سال 1948 تا حوالی سال 2008 ادامه دارد. همانطورکه گفتم ما یک دختر 11 ساله را در ابتدای داستان به نام رقیه داریم و در انتهای کتاب باز دوباره یک رقیه 70 ساله را داریم، پس ما احتمالاً با یک رمان زندگینوشت روبهرو هستیم؛ یعنی آن چیزی که پیرامون یک شخصیت میگذرد. من اینگونه سراغ کتاب رفتم، اما متوجه شدم که این داستان، داستان شخصیت نیست. طبیعتاً اگر داستان شخصیت بود، ما باید تحولات شخصیت، پیچوتابهای احساسی شخصیت و همۀ اینها را میدیدیم. در یک صحنه در یک آسانسور، عَبد رقیه را میبوسد که از کسانی است که با او از کودکی از طنطوریه آمده است. او حکم خواهر بزرگترش را داشته و فاصلۀ سنی آنها خیلی زیاد بوده است. آدم آنجا انتظار دارد یک قصهای که ذهن ما با آن آشناست شکل بگیرد، ولی این اتفاق نمیافتد. فقط یک زمانی انگار همۀ داستان پیش رفت تا اینجا رسیده که رقیه خالی شود. اینجا این اتفاق برای رقیه میافتد و دیگر ما از رقیه رفتار شخصی نمیبینیم. گاهیوقتها آن چیزی که ما از رقیه در نگاه مریم که دارد برای برادرهایش تعریف میکند یا در خاطراتی که صادق یا حسن یا عَبد دارند از مادرشان تعریف میکنند، میبینیم یک رقیۀ دیگری است؛ چون تمام کتاب تقریباً از زاویۀ دید رقیه است. رقیه دارد مینویسد و روایت میکند، ولی به دلیل فرم زاویۀ دیدش، خیلی وارد روحیات و شخصیت رقیه نمیشود. عجیب این است با داستانی روبهرو هستیم که ظاهرش نشان میدهد باید با یک رمان شخصیت روبهرو باشیم، پیچشهای شخصیت، تغییراتش، شکها و تردیدهایش و همۀ ویژگیهای شخصیتی؛ ولی اصلاً اینطوری نیست».
او در ادامه در خصوص داستانهای موقعیت و وضعیتمحور صحبت نمود و من پناهنده نیستم را داستان وضعیت دانست: «حتی باز دوباره به دلیل اسم کتاب، من فکر میکردم باید داستان موقعیت باشد، ولی داستان طنطوره داستان موقعیت نیست. یعنی اصلاً طنطوره وجهی ندارد، شخصیتی پیدا نکرده است، یک ساحلی است که با مشخصاتی که دارد میدهد همهجا میتواند باشد. اسامی است که سعی میکند باورپذیری ما را نسبت به داستان بیشتر بکند، ولی داستان موقعیت نیست مانند جهانی که فاکنِر میآفریند نیست یا مانند شهری که مارکز میآفریند نیست، مانند دوبلینی که جویس میآفریند نیست. داستان موقعیت هم نیست؛ چراکه اصلاً موقعیتی وجود ندارد. یعنی یک مهاجر، یک کسی که خاطرۀ کمی از بچگی دارد و دائم دارد جابهجا میشود. درواقع شرح جابهجاشدنها و شرح بیقراریِ بیجایی است. داستان، داستان موقعیت نیست، داستان جزء معدود داستانهای وضعیت است، وضعیت متغیر و عجیبوغریب شخصیت اصلی که رقیه است. اطراف رقیه را مردان گمشده گرفتهاند؛ پدر گم شده، دوتا برادر گم شدند تا جایی که مادر رقیه تا زمان مرگ اصرار دارد که اینها رفتند مصر و برمیگردند، فکر میکنیم دیگر تمام شده و به یک ساحل امنی رسیدند و باز دوباره همسر گم میشود، امین که یک پزشک است گم میشود و این ماجرای گمشدن ادامه دارد. شاید در گور دستهجمعی است. همه در داستان در معرض گمشدن هستند. این وضعیت بدی را برای یک زن بهعنوان یک مادر، بهعنوان یک دوست در مقابل دوستی با وصال، به وجود میآورد. به نظرم داستان، داستان یک وضعیت است و به خاطر همین داستان باوجود اینکه شخصیت رقیه بهعنوان محور کتاب است، باوجود پرفصلبودن آن و شیوۀ روایتی که گاهی حتی خطی هم نیست، گاهی حتی به لحاظ زمانی عقب و جلو هم میشود، اما وقایع داستان روابط علت و معلولی خاصی ندارند. من فکر میکنم شاهد تعلیق هم نیستیم، یعنی این تعلیق خیلی برآمده از ساختمان و ساختار علت و معلولی وقایع داستان نیست. باتوجه به اینکه در ابتدا گفتم با یک رمان کلاسیک روبهرو هستیم باید سلسلۀ علت و معلولی مرتب و منظمی داشته باشیم، ولی اینطور نیست. وقایعی که در داستان قرار گرفتند علتِ یکدیگر نیستند، یک هستۀ مرکزی دارند که آن هسته اتفاقاً شخصیت نیست؛ خود آوارگی است، خود مصائبی است که از آوارگی رقیه به وجود آمده است».
مهدی کفاش، صاحب کتاب «قرار منها» در ادامۀ سخنان خود به نقد کتاب رضوی عاشور پرداخت: «تاریخ، تاریخ اشغال و جنایت است. در این کار تنها احتمال دیگری که در مورد فرم کتاب میشود داد، این است که بگوییم ما با یک رمان تاریخی روبهرو هستیم، اگر ما با داستانی مواجه نیستیم که شخصیت است، با داستانی مواجه نیستیم که موقعیت است، داستانی که دارد وضعیت را بیان میکند. پس این همه تاریخ به چه دلیل در این داستان آمده است؟ دائم تاریخ و وقایع بهصورت ریز، گویی که میخواهد به ما خبر بدهد، در داستان آمده است. اینکه میگویم میخواهد خبر بدهد، چون که رسالت اطلاعرسانی بر عهدۀ تاریخ است. آنقدر این جنایتها را در طول تاریخ جلوی چشم ما میگذارد که بعد از یک مدتی جنایت، ماهیت دهشتناکش را برای ما از دست میدهد. به جایی میرسد که ما در تاریخ مقایسه میکنیم که چنگیز با هیتلر در کشت و کشتار چقدر فاصله دارد؟ کدام یک روی ما تأثیرگذارتر هستند؟ پس در تاریخ خود وقایع مهم هستند نه شخصیتها. واقعهای مهمتر است که تعداد کشتهها و سطح خرابکاریهایش بیشتر است، اما در داستان و رمان ممکن است ما یک شخصیت داشته باشیم، ولی کِشوقوسها و جهان آن شخصیت ما را به دنبال خودش بکشاند. این آن نکتهای است که به نظرم میشود بهعنوان نقد به رضوی عاشور وارد کرد که این کار در لایههای شخصیت اصلاً وارد نشده و جهانی نساخته است. فقط یک جاهایی دارد گزارش میدهد؛ هرچند که این گزارش برای ما تازگی دارد. نمیدانم شاید نویسنده به این نتیجه رسیده است که باید این گزارش را بدهد؛ چون اولویت اول اوست و اگر ندهد احتمالاً از بین میرود. یک جاهایی اشاره میکند که اسرائیل، اسناد و مدارکی که حتی در مورد فلسطین در یک مرکزی جمع شده بود را به سرقت میبرد و بعد از اعتراضهای زیاد ابوعمار نهایتاً آنها را به یک جایی در الجزایر میبرند. دو سال منتظر هستند که یک نفر بیاید آنها را تحویل بگیرد، ولی کسی نیست که این کار را انجام دهد. شاید نویسنده نگران است که اگر اینها را ثبت نکند، از بین برود و به همین خاطر اولویت خودش قرار داده و درحقیقت از جذابیت خلق جهان دقیق رمان، به خاطر این اولویت و به خاطر این ضرورتی که تشخیص داده، میگذرد. به دلایلی که گفتم تاریخ در مقابل رمان و ادبیات داستانی، جذابیت چندانی ندارد؛ چون درنهایت فاقد عقلانیت و روابط علت و معلولی در تاریخ است. تاریخ بهشدت بیرحم است. به خاطر همین است که ما معمولاً رمان را انتخاب میکنیم. هرچند که ما با کتابی روبهرو هستیم که درحقیقت رمان است و سعی کرده آن بخشهای تاریخی را هم مستند بیاورد».
مهدی کفاش در ادامۀ سخنان خود در پاسخ به اینکه شخصیت در بخشهایی از داستان اشاره میکند که نویسنده نیست و تنها روایتگر برخی رویدادهاست و این میتواند بهنوعی توجیهگر جهان داستانی و تاریخنگاری اثر باشد، اشاره داشت: «رقیه وقتی دارد برای حسن مینویسد، بارها و بارها میگوید من نویسنده نیستم و میخواهد این نویسندهنبودن را نشان بدهد، بعد یکدفعه شروع میکند به قول شما یک ماجرایی را نقل میکند بعد کنار میایستد. به نظرم این شگرد رضوی عاشور است؛ چون اگر صرفاً قرار بود نویسندهنبودن رقیه را به ما نشان بدهد یکبار کافی بود، ولی جا به جای کتاب میگوید دیگر تصمیم گرفتم ننویسم، این نوشتن چه فایدهای دارد؟».
کفاش در ادامه، بخش سوم سخنان خود را به مبحث ترجمۀ کتاب اختصاص داد: «در خواندن کتاب، شاید یک جاهایی که با آن ارتباط برقرار نکردم یا سخت بود، زمان افعال بود. نمیدانم زمان افعال در متن اصلی چگونه بوده است؛ ولی در خیلی بخشها بهطور ناگهانی زمان حال استمراری میشود و این سؤالی است که من از خانم خواجهزاده دارم. یعنی در متن اصلی اینطور آمده، در ادبیات عرب اینطور مرسوم است؟ اگر اینطور باشد، به ماهیت زبان عربی مربوط میشود. در متن اصلی که من دیده بودم پر از شعر بود، شعر سنت عربی است، ولی اشکالی که داشت این بود که متن را از چالاکی انداخته بود و داستان را هم پیش نمیبرد؛ چون مثلاً شعری از فلان شاعر یادش میآمد و آن را در متن رمان میآورد. اشکالی که میگوییم زمان یکدفعه عوض میشود، اگر آن شعرها کنارش قرار بگیرد یک مقدار مشخص میشود که ما با ذهن سیالتری روبهرو هستیم. این شعرها را که خواننده را خسته میکرد و به خود داستان هم خیلی ارتباط نداشت و فقط میشود گفت زمینۀ روایت و فضای داستان را میساخت، خانم مترجم تصمیم گرفته بیرون بیاورد و به نظرم یکی از تصمیمهای خوب مترجم است».
میهمان این جلسه از عصر داستان، در خصوص علل جذابیت رمان برای مخاطبان فارسیزبان، اشاره داشت: «جذابیت این کتاب برای خوانندۀ فارسیزبان این است که محصول خلاقیت زبانیِمترجم است، الآن با یک معضلی در ایران روبهرو هستیم که ما همۀ زبانها را به انگلیسی ترجمه میکنیم، بعد میگوییم متن اصلی رمان پرتغالی، روسی و عربی به زبان انگلیسی ترجمه شده و پس از آن به فارسی ترجمه میشود و در اختیار خواننده قرار میگیرد. چه اتفاقی میافتد؟ یک چیزی به نام نثر ترجمه به وجود میآید، شما همۀ کتابها را با همۀ نویسندگان کنار هم بگذارید، وجه تمایزی بین آنها پیدا نمیکنید. گویی یک نفر همۀ اینها را نوشته است. این اتفاقی است که در این کتاب نمیافتد، یعنی دایرۀ واژگانی که خانم خواجهزاده در کار استفاده کرده و اصطلاحاتی که به کار برده است، نشاندهندۀ آگاهی بالای مترجم از ادبیات فارسی است. به نظرم این کتاب نثر ترجمۀ مرسوم ایران را ندارد، شخصیتها لحن دارند. ما گاهی در بین داستاننویسانمان هم لحن نداریم یعنی باید داشته باشیم، ولی متأسفانه نداریم. اینجا ما لحن داریم یعنی شما کاملاً گویش عربی را درک و حس میکنید. به جز برخی فضاها در داستان مثل وقتی که به غذاها میرسد و فصلی که اسامی غذاها را میآورد، کمکم حتی فضای عربی را احساس میکنیم و این حس را با واژههایی که ترجمه میکند و معادلهای فارسی که قرار میدهد، به وجود میآورد. وگرنه من اگر قرار بود این کتاب را ترجمه کنم، اینطوری نمیشد و یک ترجمۀ تحتاللفظی ساده درمیآمد. این نشان میدهد مترجم فضای عربی را تجربه کرده است و این فضا را میشناسد. شاید بشود این کتاب را به عربزبانهایی که در حال یادگیری زبان فارسی هستند، توصیه کرد؛ چون از یک طرف ظرافتهای زبان فارسی را در آن میبینند و میخوانند و از طرف دیگر فضای مأنوس زبان عربی را تجربه میکنند و به نظرم این از امتیازهای این کار بود. یک نکتۀ دیگر در مورد مترجم وجود دارد اینکه خانم خواجهزاده بهعنوان مترجم اصولاً یک شاعر است، یک نویسندۀ متن ادبی است که امروز ترجمه را بهعنوان شغل و کار خودش انتخاب کرده است و ظاهراً این کار را دارد بهصورت حرفهای ادامه میدهد. از امتیازهای دیگری که مترجم دارد این است که خودش عناصر داستان را میشناسد، گاهی تصمیم میگیرد ریتم داستان را تند کند. جاهایی که حادثهای در حال رخدادن است صرفاً به اصل ماجرا اکتفا نمیکند. این نشان میدهد که ما با یک نویسندۀ مترجم روبهرو هستیم که احتمالاً تصمیم به نوشتن داستان داشته، نخواسته و نتوانسته و امروز دارد در ترجمه این را نشان میدهد و به ما عرضه میکند».
وی در ادامه، در پاسخ به این سؤال که تفاوت نگاه کلاسیک و مدرن چیست، تصریح کرد: «فرق نگاه کلاسیک با نگاه مدرن این است که ما در جهان کلاسیک، نگاهکردن را از کل شروع میکنیم و به جزء میرسیم. اگر دارید کار داستایوفسکی یا تولستوی را میخوانید با یک شهر و با یک جهان مواجه هستید، بعد مدام کوچک میشود، بعد ما یک آدمی را پشت پنجره میبینیم. در نگاه مدرن از زخم روی دست آن فرد شروع میکنیم و در همین حوالی هم میمانی؛ چون در نگاه کلاسیک، جهانی که به ما نشان میدهد برای ما مهم است. در جهان مدرن، جهان آدمی که دارد این جهان را میبیند، نظرگاه شخصی او و عواطف و احساساتش برای ما مهم است و در این کار با آن نگاه کلگرا مواجه هستیم و برای همین ما خیلی با داستان شخصیت مواجه نیستیم».
درنهایت، وی در خصوص تجربۀ خواندن این کتاب اشاره داشت: «وقتی شما این کتاب را میخوانید اگر در شامات ـتجربۀرفتن در شامات را دارمـ راه بروید، احساس غریبی نمیکنید. مانند یک نوع راهنما است. مجلسها، شیوۀ نشستن افراد با همدیگر و خیلی چیزها را به شما نشان میدهد، غریبه نیستید، بهتزده نمیشوید و این به نظرم از مزیتهایی است که باز هم به نظر میآید کسانی که میتوانند بنویسند و با شیوۀ کلاسیک جهانشان را روایت کنند، باید این کار بکنند و حتماً نباید نگاه مدرن را امتحان نمایند. کشش داستانی در این رمان، سرنوشت رقیه است که ما در داستان تلاش میکنیم دنبال کنیم که این خودش جذاب است. ما در این داستان 3، 4 خط داستان بیشتر نداریم: رقیه، ماجرای حسن، داستان عَبد و موضوع پرونده است. یکی از شخصیتهای مهم داستان ما عَبد است. من مدام منتظر بودم یک کنش داستانی مهم از او ببینم، ولی ندیدم. یعنی کنشی که انتظار داشتم را از او ندیدم، ولی کتاب جذاب است. تعلیقی که در این رمان به معنای کلاسیک آن ـکه برآمده از سلسلۀ علت و معلولی استـ نمیبینیم. یعنی ما 52 فصل را با یک هستهای از ماجرا میبینیم. این رمان تلاش دارد تا بگوید روایت خطی و کلاسیک دارد، ولی در بعضی موارد به آن وفادار نیست؛ یعنی کاملاً شیوۀ روایت مُدوَر میشود، زمان خیلی عقب و جلو میرود، اینطوری نیست که داستان از نقطۀ مشخصی شروع بشود. داستان از همان 70 سالگی رقیه شروع شده، ولی صحنۀ اول داستان صحنۀ عاشقانهای است که رقیه، یحیی را دیده است؛ یحیی که با او نامزد کرده، ولی بعداً با او ازدواج نکرده و دارد این را برای حسن تعریف میکند. این صحنه در ابتداست، ولی ما این را بعداً میفهمیم. ما با یک داستان کلاسیک روبهرو هستیم که سعی کرده شیوۀ روایتش مُدور باشد، چون زمان را شکسته است. یعنی گاهی رمان در مقولۀ زمان از وحدتهای سهگانۀ ارسطویی تخطی میکند، ولی مکان و خود مضمون یا اَکت اصلی داستان در حوزۀ وحدتهای سهگانه باقی میماند. به همین دلیل اگر وحدت هرسۀ اینها از بین میرفت یا زمان همیشه روایت غیرخطی و شکسته داشت یعنی به زمان خطی وفادار نمیماند، ما میگفتیم با یک داستان مدرن یا پستمدرن روبهرو هستیم، ولی اینطوری نیست و فقط گاهی این کار را کرده است. این موضوع هم به این دلیل است که ما با داستان کلاسیکی روبهرو هستیم که فرم آن نامههای پراکنده است، یعنی اگر نامهها را مرتب بچینیم با یک داستان خطی روبهرو خواهیم بود».
پس از پایان سخنان آقای کفاش ـنویسنده و منتقد جوان کشورمانـ مجری ضمن تشکر از خانم خواجهزاده و جناب کفاش، از حضور تمامی میهمانان قدردانی نمود و برای همۀ آنها آرزوی سلامتی و موفقیت داشت.
گزارش: زینب ابراهیمزاده