شهرستان ادب: امروز سالینجر صدساله شد. صدسال پیش در یکم ژانویه سال 1919 جروم دیوید سالینجر از مهمترین نویسندگان آمریکا در نیویورک به دنیا آمد. سالینجر در زندگی عجیب و غریب خود همواره از رسانهها دوری میکرد و راه ارتباطیاش با مخاطبانش کتابهایش بودند. اولین، محبوبترین و مهمترین این کتابها رمانی است که با نام ناطوردشت (The Catcher in the Rye) در ایران منتشر شده است. (جالب توجه است که این واژه خاصِ انتخابشده برای ترجمه عنوان کتاب _با معنای نگاهبان دشت_ از یکی از اشعار سعدی برگزیده شده است: «جهاندیده پیری بر او بر گذشت / چنین گفت خندان به ناطور دشت»)
ناطوردشت را نه فقط یک اثر ادبی پیشرو از نظر اررزشهای هنری، که آن را رمانی در نقد جامعه و فرهنگ نوین غربی و بهویژه جامعه آمریکا میدانند. این کتاب هنوز هم در بعضی مناطق آمریکا جزو کتابهای ممنوعه است و در عین حال از پرفروشترین رمانهای آمریکایی است. با اینکه مخاطب اصلی کتاب مخاطب بزرگسال است، اما جذابیتها و طغیانگریهای شخصیت اصلی داستان «هولدن کالفیلد» باعث شده ناطوردشت در شمار آثار محبوب نوجوانان هم قرار بگیرد.
این کتاب تاکنون بارهاوبارها به فارسی ترجمه شده است. محمد نجفی، احمد کریمی، شبنم اقبالزاده، رضا زارع، آراز بارسقیان و... از جمله مترجمان این کتاب بودهاند. اما ما سیوهفتمین صفحه از ستون «یک صفحه خوب از یک رمان خوب» سایت شهرستان ادب را به صفحهای خواندنی از این رمان تحسینشده با ترجمه محمد نجفی اختصاص میدهیم:
گرچه یکشنبه بود و فیبی و همکلاسیاش نرفته بودن موزه و گرچه همهجا خیلی کثیف و خیس بود، از تو پارک رفتم طرفِ موزهی تاریخ طبیعی. میدونستم منظور دختر بچههه همین موزهس، تمام سوراخسُنبههای موزه رو بلد بودم. بچه که بودم میرفتم همون مدرسهای که فیبی میره و همیشهم ما رو میبردن اونجا. یه معلمی داشتیم به اسم خانوم ایگل تینگر که هر شنبه مارو میبرد اونجا. گاهی حیوونا رو تماشا میکردیم و گاهی هم اون چیزایی رو که سرخپوستای قدیم ساخته بودن، سفال و کارای حصیری و اینا. از فکرش کلّی ذوق میکنم. هنوز یادمه که بعد تماشای موزه میرفتیم تالارِ سمعیبصری فیلم تماشا میکردیم. فیلمِ کریستف کلمب. همیشه داستان کریستف کلمب و کشفِ امریکا رو نشون میدادن و اینکه اون چهجوری فردیناند و ایسابِلارو راضی کرد پول خریدِ کَشتیا رو بِهِش قرض بِدن و بعد ملوانا شورش کردن و اینا. هیشکی فیلمو تماشا نمیکرد، همه با خودشون بیسکویت و آدامس و اینا داشتن و تو تالارم بوی خوبی میداد. بوش مثِ این بود که انگار بیرون داره بارون میآد، ولی نمیاومد، و انگار اونجا تنها جای گرمونرم تو همهی دنیاس. این موزه رو خیلی دوس داشتم. یادمه باید از تالارِ سرخپوستا رد میشدیم میرفتیم تو تالارِ سمعیبصری. اتاقِ خیلی درازی بود و توش حتّا نمیبایس پچپچ میکردیم. اول معلم میرفت تو، بعد بچهها. بچهها تو دو تا صف میرفتن تو و هر کسی همراهِ یکی دیگه بود. بیشترِ وقتا طرفِ من یه دختری بود به اسم گرترود لوین. همیشه میخواست دستِ آدمو بگیره، همیشهی خدام دستش یا نوچ بود یا عرق کرده بود. کفِ تالار سنگ بود و اگه یکی یه تیله مینداخت روش همچین بالا پایین میپرید و یه صدایی در میآورد که معلم همه رو ساکت میکرد و برمیگشت ببینه چه خبره. البته خانوم ایگل تینگر هیچوقت عصبانی نمیشد. بعد باید از کنارِ این قایقسرخپوستی درازه رد میشدیم، که درازیش قدّ سهتا ماشین کادیلاک پشت سرِ هم بود، و توش تقریبا بیستا سرخپوست بودن، بعضیشون پارو میزدن و بعضی وایساده بودن و قیافههای خشن گرفته بودن و همهشون صورتشونو واسه جنگ رنگ کرده بودن. یه سرخپوستِ جنزدهم تهِ قایق بود که به صورتش نقاب زده بود. اون جادوگر قبیله بود. خیلی منو میترسوند ولی ازش خوشم میاومد. یه چیز دیگهم این که، اگه موقع ردشدن از بغل قایق به پارویی چیزی دست میزدیم، نگهبان موزه میگفت «بچهها به چیزی دس نزنین.» ولی اینو با لحن قشنگی میگفت نه مثِ پليسا. بعدش از بغل اون جعبهی گندهی شیشهای رد میشدیم که توش چنتا سرخپوست داشتن با مالیدن چوب آتیش درست میکردن و یه زن سرخپوست که داشت پتو میبافت... بعدش درست قبل ورود به تالار سمعی بصری، کنار در، یه اسکیمو بود. کنار سوراخ به دریاچه یخی نشسته بود و داشت ماهی میگرفت. دو تا ماهی هم کنارِ سوراخ بود که قبلاً گرفته بود. پسر، موزه پُر بود از جعبههای گندهی شیشهای. طبقهی بالا بیشتر بود. تو یکیش دو تا آهو داشتن از یه چاله آب میخوردن و پرندههایی داشتن به جنوب مهاجرت میکردن. شکمِ پرندهجلوییا رو پُر کرده بودن و آویزونشون کرده بودن به سیم، اون عقبیا رو روی دیوار نقاشی کرده بودن، اما انگار واقعاً داشتن میرفتن جلو، اگرم آدم خم میشد و از لای پاش سروته نگاشون میکرد خیالش میرسید دارن تندتر میرن. ولی بهترین چیز این موزه اینش بود که همهچی همیشه همونطوری میموند. هیشکی تکون نمیخورد. اگه صد بارم میرفتی تو موزه، اسکیموئه داشت ماهی میگرفت و دوتام قبلا گرفته بود، پرنده ها داشتن میرفتن جنوب و آهوهام با همدیگه با اون شاخای خوشگل و پاهای باریک و قشنگ داشتن آب میخوردن و زن سرخپوستهم... همون پتو رو میبافت. هیشکی فرق نمیکرد. تنها چیزی که تغییر میکرد تو بودی. نه این که مسنتر میشدی و اینا. دقیقاً این نبود. فقط فرق کرده بودی، همین. این دفه بارونی تنت بود. یا اونی که همیشه تو صف کنارت بود این دفه سرخک گرفته بود و یکی دیگه همرات بود. یا یه معلم دیگه به جای خانوم ایگل تینگر اومده بود. یا صدای دعوای مزخرف پدر مادرتو تو حموم شنیده بودی. یا از بغل یکی از اون چالههای آب تو خیابون که توش رنگینکمونِ بنزینی داشت رد شده بودی. منظورم اینه که یه جوری فرق کرده بودی – نمیتونم توضیح بدم منظورم چیه. اگرم میتونستم، مطمئن نیستم حالشو داشته باشم.
انتخاب و مقدمه: حسن صنوبری
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز