شهرستان ادب: چهلوهفتمین صفحۀ ستون «یک صفحه خوب از رمان خوب» سایت شهرستان ادب را با صفحهای از کتاب «سپید دندان» اثر «جک لندن» بهروز میکنیم:
گریبیور نمیخواست سگش را بفروشد. از راه تجارت به قدر کافی پول در آورده بود. برای همین احتیاجی به پول نداشت. درثانی سپید دندان حیوان با ارزشی بود. در تمام مکنزی و یوکان سگی مثل او پیدا نمیشد. سپید دندان حیوانی قوی بود و مثل آدمها که پشهها را میکشند، سگهای دیگر را میکشت.
با این همه بییوتی اسمیت با خلق و خوی سرخپوستها آشنا بود. این بود که بیشتر وقتها به چادر گریبیور سر میزد و برایش بطریبطری نوشیدنی میبرد، اما نوشیدنی عطش را زیاد میکند. گریبیور هم بدجوری به نوشیدنی عادت کرد. هر چه پول از راه فروش پالتوی پوست و دستکش و کفش چرمی به دست آورده بود خرج این راه کرد. برای همین روز به روز بداخلاقتر میشد.
بالاخره یک روز پولهایش ته کشید، اما همچنان تشنۀ نوشیدنی بود و درست در همین موقع بییوتی اسمیت دوباره راجعبه خریدن سپید دندان با او صحبت کرد، با این فرق که اینبار با بطریهای نوشیدنی سپید دندان را میخرید نه با دلار.
این شد که بالاخره گریبیور گفت: «باشد، ببرش.» اما دو روز بعد بییوتی اسمیت به او گفت: «خودت سگ را برایم بیاور.»
سپید دندان مدتی بود که زیاد دور و بر چادر پرسه نمیزد چون حس کرده بود صاحبش و مرد سفیدپوست که دائم به چادر آنها سر میزد، دنبال کار پلیدی هستند. آن روز مرد سفیدپوست در چادر نبود، این بود که سپید دندان با خوشحالی روی زمین ولو شد، اما گریبیور تلوتلو خوران به طرف او آمد و تسمهای چرمی دور گردنش بست. بعد سر تسمه را به دست گرفت. در دست دیگرش هم یک بطری بود که گاهگاهی قلپقلپ از آن میخورد.
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز