شهرستان ادب: چهلونهمین صفحۀ ستون «یک صفحه خوب از رمان خوب» سایت شهرستان ادب را با صفحهای از کتاب «راشومون» اثر «ریونوسوکه آکوتاگاوا» بهروز میکنیم:
یوشیهیده که هنوز چشمهایش را با حالتی به زمین دوخته بود که از خشمی درونی حکایت داشت، پاسخ داد: «نه، عالیجناب، با کمال تأسف، این خبر به هیچوجه خوب نیست. ممکن است بخش بزرگی از کار پایان یافته باشد، اما هنوز بخشی وجود دارد که من قادر به کشیدن آن نیستم.»
«چی! قادر به کشیدن نیستی؟»
درست است، قربان. به طور طبیعی، من تنها آنچه را که دیده باشم، میتوانم نقاشی کنم و یا حتی اگر موفق به کشیدن چیزی بشوم که برایم ناشناخته باشد، از این کار نمیتوانم هیچ احساس رضایتی را در خود احساس کنم. درست مانند این است که نتوانستهام پرده را نقاشی کنم. آیا عالیجناب، با این نظر موافق نیستند؟
عالیجناب در همان حال که به سخنان یوشیهیده گوش میداد، اندکاندک لبخندی تمسخرآمیز بر لبانش نقش میبست. منظور تو این است که اگر بخواهی پردهای بکشی که دوزخ را به تصویر بکشد، باید خود دوزخ را دیده باشی؟»
«دقیقاً عالیجناب. من در آتشسوزی چندسال پیش با چشم شعلههایی را شاهد بودم که توانستم از آنها در نشان دادن دوزخ سوزان کنم. در حقیقت، من در کشیدن «فودوی آتشپوش» تنها به این خاطر موفق عمل کردم که آن آتش را تجربه کرده بودم. فکر میکنم، عالیجناب، با آن نقاشی آشنا باشند؟»
عالیجناب گویی سخنان یوشیهیده را نشنیده باشد، با پرسشهای پیدرپی از او توضیح میخواست: «در مورد گناهکاران، چطور؟ یا نگهبانان دوزخ، تو که آنها را ندیدهای، دیدهای؟»
یوشیهیده پاسخ داد: «من فرد بسته شده در غل و زنجیر را دیدهام و طرحی کامل از کسی که توسط پرندهای غولآسا عذاب میکشد؛ کشیدهام. نه، فکر نمیکنم بتوان گفت که من گناهکارانی را که شکنجه میشوند، ندیدهام. درباره نگهبانان دوزخ هم...» یوشیهیده لبخندی هولناک زد و ادامه داد: «...دیدگان من بارها هنگامی که میان خواب و بیداری سرگردان بودهام، آنها را مشاهده کرده است؛ نگهبانانی با سر گاو نر، سر اسبها، شیاطین سهچهره و ششبازو و با دست بر هم زدنهای بیصدا و دهانهای باز و بیآوایشان تقریباً هرشب برای شکنجه به سراغم میآیند. نه، آنها نیز چیزی نیستند که من در کشیدنشان مشکل چندانی داشته باشم.
گمان میکنم که حتی عالیجناب نیز از این سخنان یکه خورده بود؛ زیرا برای مدتی طولانی تنها به یوشیهیده خیره نگاه کرد تا اینکه سرانجام از روی خشم پیچشی به ابروانش داد و با عصبانیت گفت: «بسیار خب، حالا آن چیزی که میگویی نمیتوانی بکشی، چیست؟»