شهرستان ادب: از جمله ستونهای سایت شهرستان ادب که با استقبال مخاطبان گرامی آن مواجه شده است، ستون «یک صفحۀ خوب از یک رمان خوب» است که هربار در این ستون، یکی از رمانهای برجستۀ ایرانی و خارجی ضمن مقدمهای کوتاه معرفی شده و صفحهای از آن، در ادامۀ مطلب میآید. اینبار به مناسبت دهۀ فجر در پروندۀ ادبیات انقلاب سایت شهرستان ادب، به سراغ یکی از رمانهای خوب انقلابی رفتهایم؛ «سال گرگ» نوشتۀ «جواد افهمی» که شهرستان ادب آن را به چاپ رسانده است. از شما دعوت میکنیم تا صفحاتی از آن را با یکدیگر بازخوانی کنیم:
وقتی از تاریخ انقلاب اسلامی ایران صحبت میکنیم، خواهی نخواهی نامی از «سازمان مجاهدین خلق ایران» به میان میآید. اینگروهک در سالهای دهۀ پنجاه، با رویکردی کاملاً اسلامی و حزباللهی، پابهپای مبارزان مؤمن و مجاهد، مشغول مبارزه علیه رژیم شاهنشاهی بودند. طی یکچرخش استراتژیک در سال 54، با تغییر رویۀ «تقی شهرام» که نقش هستۀ نظری اینگروهک را ایفا میکرد، آرمانها و شیوۀ مبارزاتی گروه تغییر کرد؛ اتفاقی که از آن به نام «انشعاب» یاد میشود. «سال گرگ»، رمان خواندنی و جذاب «جواد افهمی»، روایت همینانشعاب است.
در اینکتاب تقریباً 500صفحهای، شخصیت اول همینتقی شهرام است و اینیعنی ما اینشانس را داریم که از نمای بسیار نزدیک، به مهمترینچهرۀ مجاهدین خلق نزدیک شویم و سیر تحول و تغییر او و گروهکش را به منافقین ببینیم. سال گرگ، چنان که «رمان» میخوانیمش، نه یکمستندنگاری تاریخی و زندگینامۀ خشک و خالی است و نه رمانی صرفاً زاییدۀ تخیل نویسنده. جواد افهمی بر لبۀ ایندو قالب راه رفته و ماهرانه توانسته تعادلش را حفظ کند. بنابراین رمان او هم جذابیت و کشش خواندن یکرمان را دارد و هم اطلاعات خوب و کمترشنیدهشدهای را که تقارن بالایی با واقعیت دارند، در اختیار مخاطبش میگذارد.
قلم جواد افهمی در اینکتاب، بسیار خوشخوان و زیباست و توصیفات خواندنی و خوبی را آفریده است. در ادامه، صفحۀ آغازین سال گرگ را که روایت زندگی تقی شهرام در زندان ساواک است، با هم میخوانیم:
«پرتو نوری نیست. هوا دم دارد. تا دمیدن صبح، هنوز زمان باقیست؛ شاید بیشتر از یکی، دوساعت. نگهبان شب ایستگاه راهآهن محلی، خمیازه میکشد و همزمان، چراغ فانوسی را مقابل چشمان خیسش به چپ و راست تکان میدهد. دیزل کهنه، چرخ به روی ریل میساباند و تن لُهُرش را میان سایۀ تاریک درختان نارون و سپیدار حاشیۀ ایستگاه میکشاند و دور میشود. واگنهای کهنه و تاریک هم به دنبالش ایستگاه را ترک میکنند.
دو مأمور یونیفرمپوش، تفنگهای سازمانی ام.یکشام را حمایل کردهاند و کمی دورتر از سکوی قطار، دوطرف زندانی بلندقامتی ایستادهاند. نگهبان پیر، بیاعتنا به سهتازهواردی که بهتازگی از قطار پیاده شدهاند، از کنارشان میگذرد و وارد اتاقک نگهبانی میشود. یکی از دومأمور مسلح، دونخ سیگار میگیراند. زندانی به سیگاری که مأمور گوشۀ لبش میگذارد، پکی عمیق میزند و دود گرم و غلیظش را با ولع توی ریههای سرمازدهاش میفرستد. به سرفه میافتد. اهمیتی به سرفهها نمیدهد و باز هم پک میزند. مسن است و لاغر، با موی سر تراشیده و چشمهایی گودافتاده. سایهروشن نور چراغِ سردر ایستگاه، این گودافتادگی را تشدید میکند. سرما، صورت استخوانیاش را به سرخی گرایانده و چشمهای بینورش را به اشک نشانده است. زخم روی پیشانی و بالای ابروی چپش به نظر شکافی است کهنه که بدجوش خورده و گوشت اضافی بالا آورده است.
بادی که میوزد، نم دارد و سرشاخههای درختان بلند حاشیۀ ایستگاه را درهم میکند. صدای سیرسیر شاخههای درهمشده در محوطۀ ایستگاه راهآهن طنین میاندازد. دوبال پالتوی بلند و کهنۀ زندانی که با تک دکمۀ لاکی بزرگی به هم دوخته شده، در میان باد دائم از هم گشوده میشود و روپوش نازک و راهراه زندانی را آشکار میکند. نگاه زندانی به انتهای تاریک ریل راهآهن است؛ به جایی که شبح هیولاوار قطار مسافربری در حال گم شدن است. سیگار روشن را میان انگشتهای دستی که با دستبند به دست دیگر قفل شده، قرار میدهد.
مرد نظامی بالای کوهستان برفی مشرف بر روستا ایستاده و بالاآمدن سه تازهوارد را نظاره میکند. تفنگ شکاری را روی شانه کمی جابجا میکند و سعی میکند زندانی را با آن پالتوی کهنه و بلند در تیررس قرار دهد. ابتدا سینهاش را در قسمت راست، و کمی بعد پیشانیاش را. انگشت اشارهاش روی ماشۀ تفنگ دولول ثابت مانده است.
صدای شلیک گلوله که در کوه میپیچد، یک دسته کبک کوهی با سروصدا به پرواز درمیآیند. زندانی روی زمین غلت میزند. دو مأمور مسلح بلافاصله زمینگیر میشوند. یکیشان دستهایش را بالای سرش تکان میدهد و داد میزند: «شلیک نکنید، شلیک نکنید، خودی هستیم، خودی؛ سرهنگ!»
آن دیگری خودش را کمرخم به زندانی که پشت سنگی نزدیک به لبۀ پرتگاه دمر افتاده، میرساند. کنارش زانو میزند و به رو برش میگرداند. میپرسد: «تو خوبی؟ طوریت نشد؟»
زندانی نفسنفس میزند. دستهای لرزان و گلآلودش را به سر و صورتش میکشد. مینالد: «نه انگار! خطا رفت...».
انتخاب و مقدمه از: آیه حسینی