شهرستان ادب: پروندۀ ادبیات انقلاب را با یادداشتی از خانم «ملیکا آلیک» بهروز میکنیم. آلیک در این یادداشت به نقد و بررسی رمان «آهِ با شین» نوشتۀ «محمدکاظم مزینانی» پرداخته است.
بعد از مدتها یک رمان ایرانی خواندم که هدفش تنها آموزش نبود. هرکس هرروز و شاید هرلحظه در گذشته، حال و آیندهاش زندگی میکند. شاید این حرف را زیاد شنیده باشیم و لمسش کنیم، اما رمان که فرای زمان و مکان ایستاده و درعینحال زمان و مکانمند است به این احساس جسمیت میبخشد و حس را از حسبودن خارج میکند و آن را حی و حاضر در مقابلمان قرار میدهد. همانطور که اشیاء حضور دارند و محکم و با تمام قوا جلوی ما میایستند و غیریتشان را به رخ میکشند، رمان نیز به احساسات و فلسفه و ایدئولوژیهای نویسنده و بعداً مخاطب، غیریت و جسمیت میبخشد. برای همین آن را متکثر، ماندگار و همیشگی میکند.
هرهنرمند مطرحی با یک جهش ژنتیکی به دنیا میآید. مثلاً نویسندهها مانند ششانگشتیها با یک گوش و چشم اضافه متولد میشوند و یا شاید مثل گربهها هفت جان دارند که هریک را برای جاسوسی به گوشهای میفرستند و هربار که میمیرند با جان دیگر زنده میشوند و دوباره زندگی را تجربه میکنند. آنها فلسفه و ایده دارند و فلسفهشان را میبینند و میشنوند و میتوانند چیزها را به زبانی غیرفلسفی بنویسند. وضعیت شاعران هم بهتر نیست. آنها هم با احساسات گیج و درهمی به دنیا میآیند و انگار هیچکدام از حسها نمیخواهند فقط سر کار خود باشند و شاعر را در هزیان و سرگردانی همیشگی نگه میدارند. خوشبختانه «محمدکاظم مزینانی» یک شاعر و نویسنده است.
محمدکاظم مزینانی آنقدر قصه و گذشتهاش را مانند نامهای خواندهشده، اما پرنکته مچاله کرده و دوباره باز کرده و خوانده و در آنها گرهخورده که آنچه باقی مانده کسی است با زبان آنهاییها؛ پر رمز و راز، اما روشن، با گذشتهای پررنگ و اکنونی مبهم و کمرنگ. همانطور که در «آه با شین» هنگامی که میخواهد از گذشته یاد کند، فونت کتاب پررنگ و روشن است و همهچیز آغاز و پایان دارد، اما زمان حالش مبهم، نامعلوم و با فونت کمرنگ ویراستاری شده است. شاید فلسفۀ این کتابآرایی این باشد که برخلاف اینکه همه فکر میکنند گذشته رفته و به چنگ نمیآید، این حال است که به چنگ نمیآید و معلوم نیست کجاست.
آه با شین، قصۀ مردی است که در انتهای زندگی با بیماری کهنۀ زندهبودن و زندگی به بیمارستان میرود و هربار با یک بهانۀ کوچک به خاطرات گذشته بازمیگردد. گذشتههای دور، گاهی آنقدر دور که سنش قد نمیدهد و میرسد به خاطرات پدربزرگهایش، اما چون معتقد است که زندگی و رنج و راحتش ارثی است و دستبهدست میشود، خودش را در رفتار و منش اجدادش جستجو میکند. در این بین با ساختن شخصیتهای خاص در زمانهای متفاوت که اغلب درگیر چیزهایی مشابه هستند مانند اینکه چند نسل خان قجری هرروز رأس ساعت 5 بعدازظهر پای منقل مینشینند و به منقل و بافور و تریاک معنا میدهند. ازدواجهایی که شبیه هم اتفاق میافتند. زنهایی که انگار از بخت و اعتقاد و عملکرد یکیشان کپی گرفتهاند، مدام در خانهها و موقعیتهای مختلف قرار میگیرند. اگر اعتراضی وجود داشته باشد در خاموشی و صبر، تبدیل به انتقامهای کوچک، جزام نفرت و پناه به جادو و جمبل میشود.
در این میان اما مادر تهتغاری فرق دارد. اصولاً باید مادر فرق داشته باشد. مادر یا یک فرشتۀ بدون چونوچراست یا یک منحرف و نامادری. لازم نیست مادربزرگ یا دایه اینطور باشد، آنها را میتوان خاکستری و در شمار تمام زنان به شمار آورد، اما گل مادر را از جای دیگر برداشتهاند. مادر مقصر است. او قرار است نقطۀ تفاوت تو از گذشتهات باشد. مثلاً تنها چیزی که در خون تهتغاری بود که باعث شد متفاوت از اجدادش عمل کند، خون مادری سرکش و بلندپرواز بود. بنابراین تهتغاری به جای اینکه پای منقل بشیند و ریزریز به مملکت غر بزند و شاهد نابودیاش باشد، وارد حزب کمونیست میشود و زیر زبانش سیانور میگذارد، مبارزه میکند، به زندان میافتد و نهایتاً جرأت پیدا میکند که راه خود را از آنها جدا کند.
او زندگی دیگری را پی گرفت، هرچند که در این زندگی هم نهایتاً نمیشد خیلی لذت برد و گذشته را ندیده گرفت. مانند راهی که مادرش رفت، ولی او خون و غیرت یک خان و یک زن سرکش را همزمان داشت، کار دیگری نمیشد که بکند. سالهای پایانی زندگی برای چنین کسی سکتۀ مغزی و نیمهفلج کنار خانهافتادن میشود. کسی که حتی نمیتواند به روی نوهاش لبخند بزند و آب دهانش کش نرود.
راوی داستان، روح تهتغاری است که در لحظات مرگ، گاهی شاهد زمان پیری و اکنون جسمیت خودش است و خودش را تو خطاب میکند. شاید سختی لحظۀ احتضار به خاطر درد جداشدن و دو شدن است. آن که بیشتر بود، باید برود و طومار اعمال و سرگذشتش را تحویل آن دیگری خودش بدهد. آنگاه برای خود دیگرش به تو تبدیل میشود. میتواند خودش را تو خطاب کند، انگار که خودش مقصر نبوده است. انگار همهچیز میتوانسته یک قصه باشد. انگار همهچیز یک قصه است که تو تجربهاش کردی تا آن را برای خودت بگویی و راحت خوابت ببرد.
اما راوی گذشته ـکودکی و جوانی شخصیت اصلیـ دانای کل است. باید هم دانای کل باشد؛ چون دانای کلی بوده که او را در آن زندگی و شرایط قرار داده است. منِ شکلگرفتهای نبود که انتخاب کند. راوی دیگری لازم است که بگوید همهچیز هم تقصیر تو نیست. همهکس و همهچیز مقصرند، حتی آن سنهایی (در قسمتی از داستان ماجرای آفتهایی که به گندمها افتادند و باعث قحطی شدند، آمده است) که خونشان روی دست دخترکان فقیر شتک زده و توجه خانهای جبار و بچهباز را جلب میکنند.
هرچند که شخصیت داستان معتاد نیست و با اجدادش فرقهایی دارد، اما تنها پسرش بهشدت معتاد است و با کشیدن کراک زندگیاش را از هم میپاشد. در داستان میبینیم حتی اعتیاد هم میتواند هویت داشته باشد و سقوط کند و روزبهروز بیهویتتر و بیمعناتر شود و از گل خشخاش به کراک برسد. در جایی از رمان دربارۀ اعتیاد پدرش میگوید: فرق او با اجدادش این بود که آنها دودی میگرفتند تا زندگی کنند و او زندگی میکرد تا دودی بگیرد.
شخصیت اصلی در پیری میبیند که با پدرش نسبتی نداشته و با پسرش هم نسبتی ندارد. او نقص رابطه دارد و با همین نقص میمیرد. گویا در زندگی هرکدام از ما نقصهایی هست که با آنها میمیریم. این کتاب برای این پادشاهان ناقص، آه میکشد و نقص را با جداکردن آه از شین نشان میدهد، اما میداند که این آه با شین است نه بیشین.