شهرستان ادب: ستون شعر و پرونده «ادبیات ضدآمریکایی» را با شعری از «آلن گینزبرگ» و ترجمۀ «فرید قدمی» بهروز میکنیم:
هرچه را که داشتهام تقدیم تو کردهام
و حالا دیگر آسوپاسام آمریکا!
دو دلار و بیستوهفتسنت، هفدهم ژانویۀ 1956
تاب خیالاتم را ندارم آمریکا،
پس کی تمام میکنی این جنگ انسانی را؟
گمشو، آمریکا!
با بمبهای اتمات برو گمشو، آمریکا!
سر به سرم نگذار، حالم خوش نیست
تا حواسم سر جاش نباشد به جایی نمیرسد شعرم
پس کی همچون فرشتهها خواهی شد، آمریکا؟
از عمق گور کِی به خودت نگاه خواهی کرد؟
لایق میلیونها تروتسکیستات کی میشوی؟
در اشک چرا غرقهاند کتابخانههایت، آمریکا؟
کِی به هند میفرستی تخممرغهایت را؟
حالم را به هم میزند این کارهای احمقانۀ تو.
پس کی میتوانم بروم سوپرمارکت و
بردارم هر چه میخواهم، فقط به خاطر خوشگلیام؟
گذشته از اینها
متعالی من و توییم، آمریکا
نه جهانی که میرسد از راه.
دم و دستگاه تو زیاد است خیلی از سر من،
پس چه شد؟
تو که میخواستی از من قدیس بسازی آمریکا!
طور دیگری باید این بحث را فیصله داد.
باروز که در طنجه است و
من هم فکر نمیکنم که برگردد و عجب نحسی!
تو هم نحسی، آمریکا
یا اینکه اینها همه بازی است؟
سعی میکنم بگویم اصل مطلب را
نمیشود که بیخیال دغدغههام بشوم!
لج نکن، آمریکا!
خودم خوب میدانم چه میکنم.
شکوفههای آلو دارند میریزند، آمریکا!
چند ماه است که روزنامه نخواندهام.
هر روز کسی را میبرند پای میز محاکمه
به اتهام قتل عمد.
دلم میسوزد به حال وابلیها.
بچه که بودم کمونیست بودم آمریکا.
پشیمان هم نیستم اصلاً.
گواهی میدهد دلم که در پیش است گرفتاری.
باید مرا میدیدی چطور مارکس میخواندم!
روانکاو که میگوید چیزیم نیست.
من دیگر نیایش ربانی را نمیخوانم،
رسیدهام به بصیرت عرفانی
و دریافتهام لرزههای کیهان را.
هنوز برایت نگفتهام آمریکا
چی به سر دایی مکس آوردی
وقتی از روسیه آمد اینجا.
با توام،
واقعاً میخواهی بگذاری مجلۀ تایم
سوار شود روی زندگی عاطفیات؟
رفته روی اعصابم این مجلۀ تایم
میخوانمش هر هفته
هر وقت رد میشوم یواشکی از کنار قنادی
زُل میزند به من جلدش.
میخوانمش توی زیرزمین کتابخانۀ عمومی برکلی.
این تایم همیشه با من از مسئولیت حرف میزند.
مسئول و جدیاند تاجران
جدیاند اهالی سینما حتا،
اصلاً همه مسئول و جدیاند جز من،
چون من آمریکا هستم.
باز که دارم با خودم حرف میزنم.
طغیان کرده آسیا در برابر من.
من شانس چینیها را ندارم
با یک ادبیات خصوصی غیر قابل چاپ
که میرود هزاروچارصد مایل در ساعت
و بیستوپنج هزار تیمارستان.
نه، هیچ نمیگویم از زندانهایم
هیچ نمیگویم از میلیونها محروم
که زندگی میکنند توی گلدانهایم
زیر نور پانصد خورشید.
و با اینکه کاتولیکام
آنقدر جاهطلبم که میخواهم رئیسجمهور شوم.
چطور سرودی مقدس سر دهم
توی این حال احمقانۀ تو؟
دنبال میکنم مثل هنری فورد
تولید انبوه قطعههای شعرم را
همه از جنسهایی متفاوت
که یگانهاند مثل قطعههای ماشینهای کارخانهی او
میفروشمشان به تو آمریکا،
دوهزاروپانصد دلار فقط هر کدام
پانصد دلار ارزانتر از قطعههای فرسودۀ تو.
تام مونی را آزاد کن، آمریکا!
سربازان وفادار اسپانیا را دریاب!
ساکو و وانزتی نباید که بمیرند آمریکا.
من پسرهای اسکاتزبوروام.
وقتی هفتساله بودم، آمریکا
مامان مرا به هستههای کمونیستی میبرد
آنها به ما گاربانزو میفروختند
بهازای هر بلیط یک مشت
و بلیطی پنجسنت
و مجانی بود همۀ سخنرانیها
هر کسی حرف میزد دربارۀ کارگران
احساساتی میشد
فرشته میشد
صاف و ساده بودند همه،
تو که نمیدانی حزب چه چیز خوبی بود،
چه مرد بزرگی بود اسکات نیرینگ،
یک منشویک واقعی،
به گریه میانداخت مرا مادر بلور،
یک بار هم ایزریل امتر را دیدم از نزدیک،
حتماً همهشان جاسوس بودهاند.
تو که واقعاً نمیخواهی بروی جنگ، آمریکا
هان؟
همهاش تقصیر این روسهای لعنتی است
روسها، روسها و چینیها
و باز هم این روسهای لعنتی!
زندهزنده میخواهد بخورد ما را روس
ماشینهامان را میخواهد بیاید بردارد از گاراژهامان،
شیکاگو رو هم میخواد بقاپه انگاری!
یه ریدرز دایجست سرخ چارهشه!
میخواهد بردارد ماشینهامان را ببرد سیبری
و با آن بوروکراسی گندهاش
میخواهد پمپبنزینهامان را اداره کند،
میخواهد به زور خواندن یاد سرخپوستهامان بدهد،
یه چندتا کاکاسیاه لنهور چارهشه.
هه! میخواد مجبورمون کنه
جون بکنیم روزی شونزده ساعت، زکی!
یکی به دادمان برسد.
حرفهایم کاملاً جدیاند آمریکا!
همهاش مال تلویزیون نگاه کردن است.
این حرفها حقیقت دارد آمریکا؟
بهتر است خودم بزنم بالا آستینهایم را
درست است که من نمیخواهم بروم ارتش
یا نمیخواهم بروم کارخانه بایستم پشت ماشین تراش،
من نزدیکبینام
و از آن گذشته، روانیام!
من هم شانههای کوفتهام را
پشت چرخ گذاشتهام، آمریکا!
17 ژانویۀ 1956