شهرستان ادب: پروندۀ «ادبیات عاشورایی» سایت شهرستان ادب را با داستان کوتاه «کجای مجلس نشستهاند» نوشتۀ «اعظم ایرانشاهی» از کتاب «کآشوب» بهروز میکنیم:
«بیسعادتها کجای مجلس نشستهاند؟» این را هیچ روضهخوانی نمیگفت اما من توی روضهها همانجایی مینشستم که آنها مینشینند و جای این که دلم را بدهم به صدای خشدار روضهخوان رابطۀ میان آدمها و کلمهها را رصد میکردم. رصد میکردم که چه کلمههایی دل چه جنس آدمهایی را میبرند. کدام کلمه به گریهها اوج میدهد؟ اعجاز از کلمات است یا از دل آدمها؟ اشک را چطور قسمت کردهاند؟ چرا آن خانمی که آن گوشه ردیف چهارم نشسته اینجور از هقهق شانههایش میلرزد ولی بغلدستیام هنوز منتظر باران است؟ بعضی آدمها اشکشان توی مشتشان است. همانها که مثل خطشکنهای جنگ، اول از همه سکوت مجلس را میشکنند.
دوستم میگفت این فلسفهبافیها مثل این است که به قول شریعتی گل سرخ را به اتاق تشریح برده باشی. برای دوستم یک «یا حسین» محزون شنیدن کافی بود. به کلمههای بیشتر نیاز نداشت. در همان نوجوانی هم روضههای خانگی زیاد میرفت. من را هم گاهی با خودش میبرد. جدا از هم مینشستیم. میگفت «من میخوام زیاد گریه کنم، اعصابت خورد میشه.» میگفت «تو هم اگه گریهت نگرفت، حالت گریه به خودت بگیر.» یک گوشه میان آدمهایی که نمیشناختم میافتادم و توی خیالم حساب میکردم این چند روز روضهخوان کجاها رفته و چقدر روضه خوانده که صدایش اینجور زخمخوردهاست؟ کدام مجلسش باصفاتر بوده؟ خواندن برای جوانها حال و هوای بهتری دارد یا برای پیرمرد پیرزنها؟ زنی که اینجور دارد توی سر خودش میزند بقچۀ بغض چند سال زندگی را این جا باز کرده؟ کمکم میان این گل سرخ به تشریح بردنها، اسمهای رمز را کشف کردم. همان اسمهایی که بیهیچ حرف اضافه و پسوند و پیشوندی میتوانند دست دل آدمها را بگیرند و ببرند سر یک اتفاق تازه. این اسمها مثل قراری نانوشته تا گفته میشوند پارهای آتش میافتد به جگرها. کمکم لحظههای خاص و مکانهای خاص را از بَر شدم. به «گودال قتلگاه» که میرسیدیم، میدانستم آه از نهادها بلند میشود. به خداحافظی خواهر از برادر که میرسیدیم، میدانستم این لحظه با دل آدمها چه میکند. یک جاهایی منتظر میماندم که گلی گم کردهام، میجویم او را بخوانند. یا مثلاً مطمئن بودم که اینجا «بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا» را میطلبد. اگر روضهخوان همان را میخواند گل از گلم میشکفت و اگر نمیخواند، پکر میشدم. داد و فریاد را دوست نداشتم یا آنهایی را که از زیادی گریه از حال میرفتند یا تکههایی از روضه را که با عقل جور در نمیآمد. عوضش آخرهای روضه که مداح چند لحظه سکوت میکرد و مردم نرمنرم با هم گریه میکردند باب میلم بود. این لحظات طراوت پس از باران را داشت.
دوستم میگفت کربلای هر کسی از یک جایی شروع میشود و کربلای من از عمو شروع شد. سال شصت و پنج که خمین را چند بار زدند، قرار شد ما برویم یک جایی اطراف شهر تا دل مادر آرام بگیرد و برادرم را که آن موقع توی راه بود، به دنیا بیاورد. توی یک روستا با پدربزرگ و مادربزرگ و عموها و عمهها خانه گرفتیم. خانه یک اتاق داشت که شبها دستهجمعی زیر کرسیاش میخوابیدیم. من از این که نور زرد لامپ دویست صاف میخورد توی چشمم شاکی و بهانهگیر بودم. هجده بهمن مامان دردش گرفت. بیمارستان کوچ کرده بود به زیرزمین ساختمان. اتاق زایمان با ملافههای چرکمرده از اتاق جراحی مردان و اطفال شده بود. تا بچه دنیا میآمد سریع زیر شیر آب سرد زیرزمین میشستندش و پتوپیچ میفرستادندش خانه که نکند بیمارستان را بزنند. برادرم همانجا سرما خورد. فردایش عمو امیر ساک به کول آمد دیدنمان. بشقابی پر از شیرینی تولد برادرم دادند دستم که تعارفش کنم. داشت با بابا حرف میزد و من شیرینی به دست سرم را بالا گرفته بودم تا لبخندش را ببینم. عمو شیرینی برداشت با لبخند. بابا گفت «اومدی خداحافظی برای جبهه؟ بچه توی راه دارید که.» عمو سرش را زیر انداخت و گفت «امام حسین هم زن و بچه داشت.» جملهاش افتاد توی بشقاب گلسرخی ملامین. برش داشتم. بویش کردم. مثل ماهی از دستم سُر خورد و افتاد روی خاک.
عمو آن روز رفت و بخشی از زندگی ما را با خودش برد. اولش همه گفتند این بار هم مثل دفعههای قبل یکی دو ماه دیگر سر و کلهاش پیدا میشود. یکی دو ماه شد پنج شش ماه. عمو نیامد. همه افتادند به تلاش و تقلا. همه جا پر بود از «کربلای پنج» و «شلمچه». نامهایی که نمیدانستم یعنی چه. گفته بودند دیدیم تیر خورد به پهلویش ولی ندیدیم شهید شود. «تیر به پهلو آدم رو شهید میکنه؟» این شده بود سوال اساسی زندگیام. «آی تویی که میگی دیدی تیر خورده، نمیشد دستش رو بگیری با خودت بیاریش؟» خودم توی دل خودم جواب میدادم «نمیشده لابد.» دوباره میگفتم «میشده اگه میخواستند.» یکی از آینهبینها گفته بود «برمیگرده.» امیدی را که توی این کلمه بود دوست داشتم. یکی دیگرشان گفته بود «دارم میبینم که تیر خورده افتاده، بعد اونجا رو زدند و تل خاک ریخته روش، مونده زیر خاکها.» به اینجای قصه که میرسیدیم، میرفتم روی خاکها دنبال جملهاش میگشتم. نبود.
دوستم میگفت کربلای هر کسی از یک جایی شروع میشود. هر سهمی که از «زخم» به کسی میدهند انگار دعوتنامهای باشد به مجلس روضه. رنجها غبار از دل و جان آدمها پاک میکنند. هر کس رنج بیشتری کشیده باشد به مصیبت کربلا نزدیکتر میشود. بعضیها را هم روزگار قدم به قدم میرساند پشت خیمۀ حسین علیهالسلام.دوستم میگفت اینهایی که پشت خیمه میرسند باسعادتهای مجلساند. کسی نمیداند کجا مینشینند. ویژگی خاصی ندارند که قابل شناسایی باشند. احتمالاً از آن بالا بشود به شکل نقطههای روشنی توی جمع دیدشان. دوستم نذر کرده بود چهل مجلس چای تعارف کند. میگفت شاید یکی از این نقطههای روشن چای بردارد و دل من را هم روشن کند. چادر میبست کمرش و سینی به آن بزرگی را بلند میکرد. باید حواسش را جمع میکرد یکوقت نخورد به بچههای بازیگوشی که وسط مجلس بدوبدو میکردند. گاهی دلدل میکردم که بلند شوم بروم کمکش. ولی زود این فکر را پس میزدم و کمرم را میچسباندم به دیوار.
دوستم میگفت کربلای هر کسی از یک جایی شروع میشود و کربلای من از عمو شروع شد. جنگ تمام شده بود و عمو نیامده بود. هر از گاهی امید مثل شهاب از آسمان دلمان رد میشد و چشمهامان را به در میدوخت. «شنیدند که رادیو عراق از اسیرا مصاحبه میگرفته یکیشون گفته من امیرم. صداش مثل امیر خودمون بوده.» یا «صلیبسرخ عکس اسرا رو فرستاده برای خونوادههاشون. تو یکی از عکسها ردیف دوم سمت راست یه نفر نشسته خیلی شبیه امیره.» عکسی که از روی فیلم صلیبسرخ گرفته بودند، نمیدانم از کجا به دست ما رسید. ازش کپی گرفتیم. بزرگ. زدیمش به دیوار. ساعتها بهش خیره میشدم. هر کار میکردم نمیتوانستم میان صورت عمو و صورت آن بندهخدایی که میگفتند شکل عموست شباهتی پیدا کنم. تعجب میکردم که دیگران چهرهاش را از یاد بردهاند.
دوستم میگفت «اسارت سخته. آب میشن.» روضهخوان داشت میخواند «سنگی که میزنند به فرقم ز روی بام / بر زخم تازۀ سر من گریه میکند / از حلقههای سلسله خون میچکد چو اشک / زنجیر هم به پیکر من گریه میکند / زنهای شام هلهله و خنده میکنند / جایی که جد اطهر من گریه میکند»
دوستم با چادر گلگلی آمد در خانه و با هیجان گفت «دارند اسیرا رو میآرن. دارند اسیرا رو میآرن. اعظم بیا بریم استقبال.» دکمههای روپوشم را میبستم و انگشتهام میلرزید. چشمم توی صورت اسیرها دنبال عمو دودو زد و او را ندید. پسر عصمت خانم آمد. دایی همکلاسیمان و برادر آقای ملکی که سر کوچه لبنیاتی داشت هم آمدند. حلقه گل انداخته بودند گردنشان و بوی گلاب و صلوات و اسپند میآمد. مجید انتظامی توی دلم «بوی پیراهن یوسف» میزد. دوستم آن جلوها داشت منقل اسپند باد میزد. شهر دور سرم میچرخید. پا روی گلهای استقبالی گذاشتم که کف زمین افتاده بود. برگشتم خانه.
سوغاتیها رسید. یک انگشتر بود و کمی موی سیاه و پارهای استخوان. من ندیدمشان. نه دلش را داشتم، نه کسی آن جلوها راهم میداد. چادرم را بستم به کمرم و سینی بزرگ چای را توی مسجد بین زنها گرداندم. سینی پر بود از استکانهای باریک و نعلبکیهای گلسرخی که سالها رد پای رویشان لک انداخته بود. مسجد پر بود از بچههای بازیگوش باید جوری سینی را از بالای سرشان رد میکردم که یک وقت نسوزند. بیهوا میان گپ و گفت زنها سر میرسیدم و با هر استکانی که برمیداشتند تکهای از پچپچها میافتاد توی سینی من. سینی پر از جمله شده بود. «چه معلوم اصلاً که این امیر باشه؟ بعد دوازدهسال یه مشت استخون آوردند میگند این بچهتونه. بدبخت این جوونا که خودشونرو به کشتن دادند. زن و بچۀ طفلکیش رو بگو. دوازدهسال چشمشون به در سفید شد به خاطر این یه ذره استخون؟» به زنعمو فریده و مادربزرگ رسیدم. چادر کشیده بودند روی سر و مثل شمع ریزریز آب میشدند. سینی را گرفتم جلویشان. خواستم بگویم چای بردارید، نتوانستم. دو تا نقطۀ روشن مثل شعلۀ شمع افتاد توی سینی. پخش شد و همۀ جملههای دیگر را آب کرد. نشستم کنارشان، شام غریبان نزدیک بود. چراغهای توی دلم یکییکی خاموش شدند. روضهخوان با سوز میخواند «خداحافظ ای برادر زینب / به خون غلطان در برابر زینب» دوستم را دیدم که گوشهای نشسته بود. شبیه یک تکه ابر.
روضهخوان با صدای خشدارش میگوید «دلشکستهها کجای مجلس نشستهاند؟» قلبم تیر میکشد. قصه که به عموی بچهها میرسد تشنگی بیخ گلویم را میگیرد. تیر که به مشک می خورد دلم هُری میریزد. هر تیری که به چشم سقا میخورد از درد به خودم میپیچم. روضهها آمدهاند نزدیک. ابر دیرباور چشمهایم به قصه ایمان آورده است. توی دلم میخوانند «علمدار نیامد، علمدار نیامد».