با ترجمۀ «اسدالله امرایی»
سرجوخه | داستانی کوتاه از ریچارد براتیگان
03 آبان 1399
18:29 |
0 نظر
|
امتیاز:
4 با 3 رای
شهرستان ادب: ستون داستان سایت شهرستان ادب را با داستان کوتاه «سرجوخه» از «ریچارد براتیگان» با ترجمۀ «اسدالله امرایی» بهروز میکنیم:
روزگاری دلم میخواست ژنرال شوم. سالهای اول جنگ جهانی دوم که در تاکوما به مدرسه ابتدایی میرفتم، بسیج عمومی بازیافت کاغذ راه انداخته بودند که همهچیزش به ارتش شباهت داشت.
خیلی جالب بود و کارها را اینطور تقسیم کرده بودند: اگر بیستوپنجکیلو کاغذ تحویل میدادی سرباز میشدی، با حدود سیوپنجکیلو کاغذ سرجوخه. پنجاهکیلو کاغذ به نوار سرگروهبانی ختم میشد. هرچه وزن کاغذ بالا میرفت درجه اعطایی ارتقاء مییافت، تا آنکه به ژنرالی میرسید. گمانم برای ژنرال شدن یکتن کاغذ لازم بود، نمیدانم شاید هم نیمتن. مقدارش را دقیقاً نمیدانم اما اول کار جمع کردن کاغذ لازم برای ژنرال شدن سخت به نظر نمیرسید.
از کاغذهای ولوی زیر دستوپا شروع کردم. همهاش شد یکیدوکیلو. راستش ناامید شدم. نمیدانم از کجا به سرم زده بود که خانه پر از کاغذ است. تصور میکردم که کاغذ همهجا ریخته. خیلی تعجب کردم که کاغذ هم میتواند آدم را گول بزند.
کم نیاوردم و اجازه ندادم این موضوع مرا از پا درآورد. همۀ توانم را جمع کردم و خانهبهخانه راه افتادم و دنبال کاغذ گشتم و از این و آن میپرسیدم اگر کاغذ باطله و اضافه دارند بدهند که توی بسیج کاغذ شرکت کنند تا ما جنگ را ببریم و نیروی دشمن را مضمحل کنیم.
پیرزنی به حرفهای من با دقت گوش داد بعد یک نسخه از مجله لایف را که تازه تمام کرده بود به من داد. در را بست و من پشت در مات و مبهوت مجله را در دست گرفته بودم و آن را نگاه میکردم. مجله هنوز گرم بود.
خانه بغلی کاغذی نداشت که بدهد دریغ از یک پاکت پستی باطله. آخر بچه دیگری قبل از من جنبیده بود. توی خانه بعدی کسی نبود.
خوب یک هفته همین طور گذشت. دربهدر، خانهبهخانه، کوچهبهکوچه و کوبهکو رفتم و سرانجام آنقدر کاغذ جمع کردم که درجه سربازی به من دادند.
نوار کشکی سربازی را انداختم ته جیبم و به خانه رفتم. گندش بزند. توی محل کلی افسر و ستوان و سروان داشتیم. خجالت میکشیدم آن نوار لعنتی را به لباسم بدوزم. باید هر روز جلو آن بچهها پا جفت میکردم. نوار را انداختم ته کشو گنجه لباس و جورابهایم را ریختم روی آن.
چندروز بعد را با دلخوری و آزردگی دنبال کاغذ گشتم و بختم گفت که یک بسته کولیرز از زیرزمین یکی پیدا شد. همین بسته کافی بود که به درجه سرجوخگی ارتقا پیدا کنم. البته درجههای سرجوخگی هم رفت زیر جورابها بغل دست درجههای سربازی.
بچههایی که بهترین لباسها را میپوشیدند و کلی پول تو جیبی داشتند و هر روز ناهار گرم میخوردند به درجه ژنرالی رسیده بودند.
آنها میدانستند کجا کلی مجله هست و پدر و مادرشان ماشین داشتند. شق و رق قیافه میگرفتند و سینه سپر میکردند و توی زمین بازی مانور میدادند و درجههاشان را به رخ این و آن میکشیدند. موقع راه رفتن هم مثل صاحب منصبها راه می رفتند.
دیری نگذشت که به شغل باشکوه نظامیگری خاتمه دادم. یعنی روز بعدش. از شیفتگی کاغذ رها شدم و به جایی رسیدم که در آن شکست چک برگشتی یا سابقه بد مالی و بدحسابی بود یا نامه فدایت شوم که ماجرایی عشقی را مختومه میکرد با تمام کلماتی که وقتی طرح میشد مردم را میآزرد.
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.