شهرستان ادب: ستون داستان سایت شهرستان ادب را به مناسبت زادروز «آنتوان چخوف» با داستان کوتاه «اندوه» با ترجمۀ «سروژ استپانیان» بهروز میکنیم:
گرگ و میش غروب است. برفدانههای درشت آبدار به گرد فانوسهایی که دمیپیش روشنشان کردهاند، با تأنی میچرخند و همچون پوششی نازک و نرم، روی شیروانیها و پشت اسبها و بر شانهها و کلاههای رهگذران مینشیند. ایونا پتاپف سورچی سراپا سفید گشته و به شبح میماند. تا جایی که یک آدم زنده بتواند تا شود، پشت خم کرده و بیحرکت درجای خود نشسته است. چنین به نظر میرسد که اگر تلی از برف هم روی او بیفتد باز لازم نخواهد دید تکانی بخورد و برف را از روی خود بتکاند. اسب لاغرمردنیاش هم سفیدپوش و بیحرکت است. حیوان بینوا با آرامش و سکون خود و با استخوانهای برآمده و با پاهای کشیده چون چوب خرد، از نزدیک به اسب قندی صناری میماند. به احتمال بسیار زیاد، او هم به فکر فرو رفته است. اسبی را که از گاوآهن و از مناظر خاکستری رنگ مالوفش جدا کنند و در این گرداب آکنده از آتشهای دهشتانگیز و وتق وتق بیامان و درآمد و شدهای شتابان انبوه جمعیت رها کنند، محال است به فکر فرو نرود.
ایونا و اسب نحیف او مدتی است که همانجا بیحرکت ماندهاند. از پیش از ظهر که از اصطبل درآمدهاند هنوز یک پاپاسی دشت نکردهاند. و اکنون تاریکی شب، پردۀ خود را رفتهرفته بر شهر میگستراند. فروغ بیرمق فانوسهای خیابان جای خود را به رنگهای زنده میدهد و از هیاهوی آمد شد جمعیت، آن به آن رو به فزونی مینهد. در همین هنگام صدایی به گوش ایونا میرسد:
- سورچی! محلۀ ویبور گسکویه!
ایونا یکه میخورد و از لای مژگان و پلکهای برفپوش خود، نگاهش به یک نظامی شنلپوش میافتد. مرد نظامیتکرار میکند:
- گفتم برو به ویبورگسکویه، مگر خوابی؟ راه بیفت!
ایونا از سر اطاعت تکانی به مهار اسب میدهد. تکههای برف از پشت حیوان و از شانههای خود او فرو میریزد. مرد نظامیسوار سورتمه میشود. ایونا لبهای خود را میجنباند و موچ میکشد و گردنش را مانند قو دراز میکند و اندکی نیمخیز میشود و شلاق خود را نه برحسب ضرورت که بر سبیل عادت به حرکت در میآورد. اسب تکیدهاش نیز گردن میکشد و پاهای چوبسانش را کج میکند و با شک و تردید به راه میافتد.
هنوز چند دقیقه از حرکت سورتمه نگذشته است که از میان انبوه تیره رنگ آدمهایی که ازدحام کنان درآمد و شد هستند، فریادهایی به گوش ایونا میرسد:
- هی، مگر کوری؟ کجا میآیی غول جنگلی؟ بگیر سمت راستت!
مرد نظامی نیز با لحنی آمیخته به خشم میگوید:
- مگر بلد نیستی سورتمه برانی؟ بگیر سمت راستت!
سورچی یک کالسکه به ایونا فحش میدهد و رهگذری که ضمن عبور از خیابان، شانهاش به پوزۀ اسب ایونا خورده با چشمهایی آکنده از خشم نگاهش میکند و برف از آستین خود میتکاند. ایونا که گویی روی سوزن نشسته است یکبند وول میخورد و آرنجهایش را کمی بلند میکند و چشمهایش را دیوانهوار به اینسو و آنسو میگرداند. انگار نمیفهمد کجاست و از چه رو آنجاست. مرد نظامی ریشخندکنان میگوید:
- چه آدمهای رذلی! هی سعی میکنند با تو درگیر شوند یا به زیر پاهای اسبت بیفتند. پیداست با هم تبانی کردهاند سربه سرت بگذارند.
ایونا به طرف او میچرخد و نگاهش میکند و لبهای خود را میجنباند. از قرار معلوم میخواهد چیزی به او بگوید اما جز کلماتی نامفهوم سخنی از دهانش خارج نمیشود. مرد نظامی میپرسد:
- چه گفتی؟
ایونا دهان خود را به لبخندی کج میکند، به حنجرهاش فشار میآورد و با صدایی گرفته میگوید:
- پسرم ارباب... پسرم چند روز پیش مرد.
- هوم!... چطور شد مرد؟
ایونا همۀ بالا تنۀ خود را به سمت او میگرداند و جواب میدهد:
- خدا میداند! باید از تب نوبه مرده باشد... سه روز در مریضخانه خوابید... بعدش مرد. خواست خدا بود. از میان تاریکی صدایی به گوش میرسد:
-شیطان لعنتی! رویت را برگردان. جلوی راهت را نگاه کن! مگر کوری؟ پیر سگ! چشمهایت را باز کن.
مرد نظامی میگوید:
- تندر برو! اینطوری تا فردا هم به مقصد نمیرسیم. اسبت را هین کن.
ایونا بار دیگر گردن میکشد و اندکی نیمخیز میشود و شلاقش را موقرانه به حرکت در میآورد. سپس سر خود را چندینبار دیگر به سمت افسر بر میگرداند و نگاهش میکند اما مسافر نظامی پلک بر هم نهاده و پیداست که حال و حوصلۀ شنیدن حرفهای او را ندارد. ایونا پس از آنکه مسافر خود را در ویبور گسکویه پیاده میکند سورتمه را روبروی رستورانی نگهمیدارد و پشت خم میکند و بیحرکت مینشیند. و برف آبدار بار دیگر او و اسبش را سفیدپوش میکند. ساعتی میگذرد و ساعتی دیگر.
سه مرد جوان در حالی که پاهای گالوش پوششان را محکم به سنگفرش پیاده رو میکوبند و به هم دشنام میدهند، به طرف سورتمه میآیند. دو نفر از آنها بلند قد و لاغر انداماند اما سومی کوتاه قامت و گوژپشت است. آنکه گوژپشت است با صدایی که به جرنگ جرینگ شیشه میماند بانگ میزند:
- سورتمه! برو سر پل شهربانی!... سه نفری 20 کوپک!...
ایونا افسار اسب را تکان میدهد و موچ میکشد. اینهمه راه و فقط 20 کوپک؟! با اینحال حوصله ندارد چانه بزند. امروز از نظر او یک روبل با 20 کوپک هیچ تفاوت نمیکند. فقط کافیست مسافری داشته باشد. جوانها تنهزنان و ناسزاگویان سوار سورتمه میشوند و به طرف نشیمن یورش میبرند. مشاجرهشان بر سر اینست که کدام دو نفر بنشینند و کی سر پا بایستد. سرانجام بعد از دقایقی کلنجار و اوقات تلخی توافق میکنند که جوان گوژپشت به سبب قد کوتاهش بایستد و دو دوستش روی نشیمن بنشینند. جوان گوژپشت نفس خود را به پشت گردن ایونا میدمد و با صدای زنگدارش فریاد میکشد:
- راه بیفت! بزن بریم! عجب کلاهی داری داداش! تمام پترزبورگ را زیر پا بگذاری کلاهی بدتر از این پیدا نمیکنی.
ایونا خندهکنان جواب میدهد:
- هه هه هه... همین را دارم...
- همین را دارم!!... تندتر برو! اگر آهسته بروی مجبور میشوم یک پسگردنی جانانه مهمانت کنم! چطوره؟
یکی از قد درازها میگوید:
- سرم دارد میترکد! دیشب من و واسکا در منزل دوکماسف چهار بطری کنیاک بالا رفتیم.
قد دراز دیگر با عصبانیت میگوید:
- من نمیفهمم آدم چرا باید دروغ بگوید؟! تو داری مثل سگ چاخان میکنی!...
- بخدا دروغ نمیگویم...
- همانقدر دروغ گفتی که مثلاً گفته باشی شپش سرفه میکند.
ایونا میخندد و میگوید:
- هه هه هه... چه جوانهای شادی!
جوان گوژپشت از کوره در میرود و داد میزند:
- تف! مردهشور برده! پیر وبایی! تندتر برو! به اسبت شلاق بزن! به حسابش برس تا بدود!
ایونا صدای مرتعش جوان گوژپشت و اندام بیقرار او را در پشت سر خود حس میکند. دشنامها و متلکهای آنها را میشنود و رفت و آمد رهگذران را میبیند و قلبش از بار گران احساس تنهایی رفته رفته رها میشود. جوان گوژپشت تا جایی که نفس در سینه دارد و سرفه امانش میدهد ناسزاگویی و غرولند میکند. دو جوان قد دراز از دختری به اسم نادژدا پترونا صحبت میکنند. ایونا با استفاده از سکوت کوتاهی که حکمفرما میشود به آن سه مینگرد و زیر لب من من کنان میگوید:
- این هفته پسرم... پسر جوانم مرد!
جوان گوژپشت آه میکشد و به دنبال سرفهای لبهای خود را پاک میکند و میگوید:
- همهمان میمیریم... خوب، حالا تندتر برو! آقایان این یارو خلق مرا تنگ میکند! اینطور که میرود کی به مقصد میرسیم؟
- اینکه کاری ندارد... حالش را جا بیار... یک پسگردنی مهمانش کن!
- پیر طاعونی شنیدی چه گفتند؟ گردنت را میشکنم! با سورچی جماعت تعارف بیتعارف!... آقای مار زنگی با تو هستم! میشنوی؟ نکند حرفهای مرا باد هوا حساب میکنی؟
و ایونا صدای پسگردنی را حس میکند، نه خود پسگردنی را. خندهکنان میگوید:
- هه هه هه... چه اربابهای شاد و شنگولی! خدا شما را حفظ کند.
یکی از قد درازها میپرسد:
- ببینم زن داری یا مجردی؟
- من؟ هه هه هه... اربابهای شاد و شنگول! حالا دیگر یک زن دارم آنهم خاک سیاه است... هه هه هه... منظورم گور است... پسرم مرد و من هنوز زنده ام... خیلی عجیب است! عزراییل راهش را گم کرده، بجای اینکه سراغ من بیاید رفت سراغ پسرم...
آنگاه برمیگردد طرف مسافرها تا چگونگی مرگ فرزندش را حکایت کند اما در همین موقع جوانک گوژپشت نفس راحتی میکشد و خبر میدهد: «خدا را شکر، بالاخره رسیدیم!» ایونا سکۀ 20 کوپکی را میگیرد و تا مدتی دراز به دهلیز ساختمانی که سه جوان عیاش در تاریکی آن ناپدید شده بودند چشم میدوزد. باز تنهاست. سکوت، بار دیگر وجودش را پر میکند. اندوهی که لحظهای ناپدید شده بود دوباره پدیدار میشود و بیش از پیش بر قلبش سنگینی میکند. نگاه نگران و پر دردش روی انبوه جمعیتی که در پیاده روها رفت و آمد میکنند، میلغزد از میان هزاران نفری که در خیابانهای شهر در رفت و آمدند آیا یک نفر هم پیدا نمیشود که به درد دل او گوش دهد؟ اما آدمها به شتاب میگذرند بیآنکه به او و اندوهش اعتنا کنند. اندوهیست گران، اندوهی که به بینهایت میماند. اگر سینهاش را بشکافند و اندوهش راه خروج بیابد ای بسا سراسر دنیا را در بر بگیرد. با وجود این اندوهیست ناپیدا. اندوهیست که در پوستهای کوچک چنان نهان شده است که حتی در روز روشن هم با چراغ نمیشود رویتش کرد...
در این دم نگاه ایونا به دربان خانهای میافتد که کیسۀ کوچکی در دست دارد. تصمیم میگیرد با او همصحبت شود. پس میگوید:
- ساعت چند است برادر؟
- ده... اینجا توقف نکن... برو جلوتر!
سورتمه را چند قدمی به جلو میراند، پشت خم میکند و خویشتن را به دست اندوه میسپارد... اکنون میداند که نمیتواند با آدمها باب گفتگو بگشاید. اما هنوز پنجدقیقه نمیگذرد که قد راست میکند و سرش را طوری میجنباند که انگار سردرد شدیدی دارد و مهار اسب را تکان میدهد. با خود فکر میکند باید به کاروانسرا برگردم.
و اسب تکیدهاش انگار که به اندیشۀ او پی برده باشد یورتمه میرود. حدود یکونیم ساعت بعد، ایونا پای بخاری بزرگ و کثیفی نشسته است. روی سکوی بخاری و بر کف اتاق و روی نیمکتها، عدهای خوابیدهاند و صدای خر و پفشان بلند است. دود بخاری مارآسا در فضای اتاق پیچوتاب میخورد. هوا گرم و خفقانآور است. ایونا به خفتهها چشم میدوزد، تن خود را میخواراند و از اینکه زود بازگشته است افسوس میخورد. با خود فکر میکند: «حتی پول یونجه هم در نیامد... شاید علت اندوهم همین باشد! آدمی که کارش را بلد باشد... آدمیکه خودش و اسبش سیر باشند، همیشۀ خدا خیالش آسوده است...»
سورچی جوانی از گوشهای سر بلند میکند و خوابآلوده و نفسنفس زنان دست خود را به طرف سطل آب دراز میکند، ایونا میپرسد:
- میخواهی آب بخوری؟
- آره، معلوم است که آب میخواهم.
- خب... بخور... نوش جانت... گوارای وجودت... آره برادر، همین هفتهای که گذشت، پسرم مرد... شنیدی چی گفتم؟ هفتۀ گذشته، در مریضخانه... داستانی بود!
ایونا به سورچی جوان مینگرد تا مگر تاثیر سخنان خود را مشاهده کند اما در قیافۀ مرد جوان کوچکترین تغییری پدید نمیشود. جوانک رو اندازش را بر سر میکشد و بار دیگر خواب میرود. ایونای پیر آه میکشد و تن خود را میخاراند... همانقدر که سورچی جوان احتیاج به آب داشت، او تشنۀ آن است که با کسی درد دل بکند. چیزی نمانده است که هفتۀ مرگ فرزندش سر آید، اما او هنوز نتوانسته با کسی به سیری درد دل کند. باید حکایت کند که پسرش چگونه بیمار شد و چگونه درد کشید و پیش از مرگ چهها گفت و چگونه درگذشت... باید حکایت کند که مراسم خاکسپاری چگونه انجام شد و خود او بعد از مرگ فرزند چگونه به بیمارستان رفت تا لباسهای آن ناکام را تحویل بگیرد. دخترش آنیسیا در ده مانده است، راجعبه او هم باید حرف بزند... آخر مگر درد دل آدم تمام میشود؟ همینطور که او غم دل میگوید شنونده نیز باید بنالد و آخ و واخ کند و آه بکشد... زنها به درد دل آدم بهتر از مردها، گوش میدهند. زن جماعت گرچه ناقص عقل است اما کافیست دهان باز کنی تا شیون و زاری سر دهد... سورچی پیر با خود اندیشید: «خوب است بروم سری به اسب بزنم، برای خوابیدن همیشه فرصت هست...»
لباس میپوشد و به طرف اصطبل راه میافتد. بین راه اصطبل، به یونجه و کاه و هوا فکر میکند. آنگاه که تنهاست نمیتواند به فرزندش بیاندیشد... از او با همه میشود سخن گفت، اما در تنهایی خود سخت وحشت داشت به او بیاندیشد، و چهرهاش را در نظر خود مجسم کند.
در اصطبل، همین که نگاهش به چشمهای براق اسب میافتد، میپرسد:
- داری نشخوار میکنی؟ خوب، نشخوار کن، نشخوار کن... حالا که پول یونجه در نیامده، کاه بخور... راستش... برای کار کردن پیر شدهام... اگر پسرم نمرده بود، سورچی میشد... کاش نمیمرد...
آنگاه لحظهای سکوت میکند و باز ادامه میدهد:
- آره برادر!... کوزما ایونیچ مرد... نخواست زیاد عمر کند... بیخود و بیجهت مرد... حالا فرض کنیم تو یک کره داشته باشی و مادر آن کره باشی... و یکهو کرهات بمیرد... راستی حیف نیست؟ دلت کباب نمیشود؟
اسب لاغر و تکیده نشخوار میکند و گوش میدهد و نفس گرم خود را به صاحبش میدمد...
و ایونا بیش از این تاب نمیآورد و درد و اندوه خود را برای اسبش حکایت میکند و میگرید...