شهرستان ادب: ستون داستان سایت شهرستان ادب را با یادداشتی بر رمان «چپدستها» اثر «یونس عزیزی»، به قلم «پروانه حیدری» بهروز میکنیم:
نویسنده خدای متن خویش است و خدایان، همواره بیرحماند. یونس عزیزی در اثر تازهی خود نقشی خدایگونه ایفا میکند، او شخصیت اصلی رمانش را درحلقهی اختیار گرفتار میکند و تا آن جا که میتواند؛ بازیاش میدهد. ابعاد گستردهای از هر انتخاب را پیشروی مخاطب میگذارد و آنها را تا انتها پیش میبرد. یک آزادی بیحدومرز در به وقوع پیوستن اتفاقات. جسارت خفتهای که در آصف بیدار میشود، انگار که درخواننده بیدار شده باشد. خواننده سایهوار پشت سر آصف به راه میافتد، مثل او در تاریکی قدم میگذارد و همان وقت که گمان میبرد؛ حالا او خدای داستان است، شبیه آصف راه گریزی از اختیار نمییابد. این جسارت، حتی اگر به غلط بیدار شده باشد، آصف را برای رسیدن به خواستهاش مصمم میکند. اصلاً آصف کیست؟ سرباز جوانی که باید دورهی خدمتش را در یکی از زندانهای تهران بگذراند. خانوادهاش مشکلات زیادی دارند، از اعتیاد پدر بگیر تا بیماری خواهر. مهمتر از همه، خودش. خودش هیچ موفقیت چشمگیری در زندگی نداشته و حالا حوزهی خدمتش هم باعث شده تا لحنی تلخ و گزنده داشته باشد. این گزندگی کلام علاوه بر اینکه او را به خواننده نزدیک میکند، دلیلی ميشود تا دیدی انتقادی نسبت به وضعیت زندگی خود و دیگران داشته باشد. لحنی که گاه همدلانه با بزهکاران است و گاه رنجیدهخاطر از بالاسریها. زندان با توصیفات او از آدمها و محیطش سروشکل پیدا میکند و در ذهن خواننده تصویر میشود. فصل، فصل زمستان است و سردی روابط شخصیتها در کلامشان نیز آشکار میشود، روابط تنها براساس منافع شکل میگیرند و مهری وجود ندارد.
ابتدای رمان با خودزنی یکی از زندانیان آغاز میشود. بوی زهم خون از در و ودیوار زندان بالا میرود و سرباز آشفته و دستپاچهی ما گوشهای عق میزند. بعد از هزاربار نه شنیدن برای مرخصی، بعد از هزار روز کشیک دادن. روزها تکراری و سخت میگذرند تا زمانی که گروگانگیریای در زندان به پا میشود. آن وقت است که برگ تازهای در زندگی آصف ورق میخورد. ناصر چپدست تنها کسیست که آصف را از معرکه نجات میدهد. او در ازای لطفش از آصف میخواهد تا نامهای را به خواهرش برساند. کار ساده به نظر میرسد، اگر آصف به چشمان مهسا دل نبندد که بدبختانه میبندد. حالا آصف باید یک کار را در زندگیاش درست انجام بدهد، نه فقط به خاطر مهسا که برای خودش. ماموریت ناصر میشود تمام هدفش در زندگی، تا فقط یک بار از آدمِ نشدن و محال به آدمِ شدن تبدیل شود. خواستههای ناصر بزرگتر و خطرناکتر میشود و علاقهی آصف به مهسا بیشتر. میان این همه بدبیاری، پاس دادنهای به موقع یونس به دادش میرسد و مسیر را برایش راحت میکند. اصلاً انگار در تقدیر آصف است که با فراری دادن دیگران از مهلکه با آنها دوست شود. با یونس هم همینطور آشنا میشود، وقتی یونس را تفتیش میکنند و او گوشی موبایلش را برایش مخفی میکند. آصف در راهی میافتد که با خشونت و انتقامگیری عجین شده و هیچ اعتمادی به پایانش نیست. مخصوصاً آن لحظه که ناصر میگوید: «مهسا تو را هم دور میزند.» او تصمیماش را گرفتهاست، حداقل در مورد مهسا. اما از آن به بعدش دست او نیست. حالا نویسنده دستش برای هر اتفاقی باز است و خواننده که تاکنون سرکشیهایش را با آصف شریک شده و تا آنجا که توانسته تاختهاست، با واقعیتی گریزناپذیر مواجه میشود. هیچ چیز پایان مشخصی ندارد، اختیار فقط یکی از راههای پیشرو را جدا میکند و باز به دوراهی میرساندت. «چپدستها» روایت تازهای از زندانی و زندانبان است که در نهایت بههم میرسند. طنز تلخی که در کل داستان و حتی گاهاً در لحن آصف هم وجود دارد. محیطی که باید عبرتآموز باشد اما به تباهی رهنمون میشود. داستان در لحظات حساس، ریتم تند و نفسگیری دارد، جملات کوتاهاند و هربار که درِ مرکزِ پیام را میزنند؛ قلب خواننده مانند قلب آصف تندتند میزند. انگار آصف میل درونی انسان است به گرفتن تصمیمهای غلط، رهایی از بند عقل و گریختن از دوراندیشی. تمام ما میل ناخواستهای به سوی شر داریم، به سوی این که چیزی برای از دست دادن نداشته باشیم و نقطه روشنی در تاریکی بیابیم و به سمتش بدویم. چه بسا که همان نقطه روشن، آتشی باشد که سرتا پامان را بسوزاند. اما حداقل خودمان را به خودمان ثابت کردهایم. از آصفی که سردی اسلحه را روی شقیقهاش حس میکند و میترسد تا آصفی که دست و پای ناصر را میبندد و دل به دل مهسا میدهد، هزار فرسنگ راه است.
رمان بین گذشته و حال در نوسان است، این پرشهای زمانی ممکن است اندکی برای خواننده گیجکننده باشد اما در انتها همهچیز مشخص میشود. آنجا که فکر میکنیم داستان تمام شده، تازه شروع ماجراست. ریتم رمان ثابت است و هرازگاهی کند میشود اما ضربهای به روایت وارد نمیکند. از طراحی خوب جلد رمان هم نباید بگذریم که کمکم اطلاعات را به مخاطب میدهد و برای مواجهه با داستان آمادهاش میکند. انگار که تمام ما توسط دوربینی کنترل میشویم.
مسئله پررنگ در این اثر جبر و اختیار است، که نویسنده توانسته این موضوع را با برهم زدن خط زمانی به شیوهای خلاقانه بیان کند.
کم نیستند داستانهایی که در این فضا نوشتهشدهاند و از حال و هوای سربازی میگویند، در اکثرشان مرخصی همان نخ باریکی ست که مرز میان اطاعت و نافرمانی را مشخص میکند. مرخصی که نباشد، سرباز راهی جز گریختن نمییابد، یا ناامید میشود و خشونت را تسری میدهد. مرخصی تنها برگ برندهی سرباز است که او را از پادگان نجات میدهد. «چپدستها» تجربهی تازهای ست از قدم گذاشتن در دل تاریکی.
این اثر را از فروشگاه اینترنتی ادببوک تهیه نمایید.