شهرستان ادب: یادداشتی بر رمان «کارخانهی اسلحهسازی داوود داله» اثر «محمّدرضا شرفی خبوشان» به قلم «محمدقائم خانی»: ساختار بعضی از قصهها، درست شبیه یک قله است. یک نقطهی خاص در میانه داستان وجود دارد که از آن جا، هم بخش ماقبل داستان خوب دیده میشود، هم مابعد. درست منطبق است بر ادراک ما از زمان؛ که در خط زمان، «حال» قلهای است که ما بر آن ایستادهایم. از حال می توان گذشته را از بالا دید، یعنی «تاریخ» پیدا کرد؛ و هم آینده را به صورت اجمال مشاهده کرد، یعنی «افق» به دست آورد. رمان نوجوان «کارخانه اسلحهسازی داوودداله» دقیقاً چنین ساختاری دارد. برای همین، هم تاریخ در آن هست و هم افقِ پیش روی ما؛ لااقل از دید نویسنده. قله داستانیِ این کتاب، درست در صفحه 90، یعنی در فصل «سلطان» اتفاق میافتد. در فصلی که داوود بر همهکس و همهچیز سیطره یافته است و از قله به همه نگاه میکند. وقتی از این قله به گذشته نگاه میکنی، هم امکانات و تمهیداتِ تاریخی را تا نقطه حاضر در مییابی؛ و هم افقِ حرکتِ پیش رو را میبینی، که تیره شده یا روشن است. در این قله است که ناخودآگاه، داوود به تصویری بنیادین از انسان ایرانی در دوره جدید بدل میشود. جایی که همهی سیرش در گذشته، به نقطه «بلوغ» منتهی میشود و روبهرویش، پهنهای بزرگ برای کنش و حرکت گسترده میشود. اما این تصویر بنیادین چهگونه به چنگ متن درآمده است؟ پاسخ بسیار ساده است؛ با تمرکز نویسنده بر داله.
همه داستان حول «داله» میگردد که راوی به صورت مبسوط آن را توضیح میدهد. این بدین معنی است که داله، نقطه کانونی روایت این انسانِ جدید است. اما مهمتر از این مرحله، آن لحظهای است داله به عنوان شیء، از «داله بودن» فراتر رفته، و اصل و اساسِ «ابزار بودن» را به منصه نمایش گذاشته است. به عبارتی فنی، نویسنده به «ذات شی» در دوره جدید نزدیک شده است که فراتر است از کارکرد ابزاری اشیاء مختلف. در حقیقت فصل «سلطان» رمان، فصل سیطره انسان جدید بر ذات اشیاء است که همان قدرت محض است. فصل تولد تکنولوژی است به عنوان شیای «در ذاتِ خویش ابزارِ دست انسان». شیای که قدرت بیحد به وجود میآورد و ساختار زندگی را تغییر میدهد. یک زندگی که انسان تازهای در آن متولد شده است؛ درست همزمان با تولد تکنولوژی. تا صفحه 90، داستان کتاب مربوط به روایت انسان ایرانی در عصر جدید است. انسانی که برای رسیدن به داله خویش، دست و پا میزند و هر دری را میکوبد. برای رسیدن به این داله، داوود مجبور است ابتدا دالهها را بشناسد. تا ذات داله را نشناسد، نمیتواند آن را زیر چنگ قدرت خویش بیاورد. برای آن که داله را بشناسد، باید به شناختی مخصوص شخصی (و مرتبط با نیازش) برسد. او درختها را «از زاویه» دید یافتن نقطه خاصِ مناسب برای ساختن «داله طلایی» میشناسد. او به ذات درخت به عنوان شیای خارج از قدرت انسان (که محصول طبیعت است) کاری ندارد. او درخت را به عنوان «منبع»ی برای ساختن ابزاری به اسم داله «میشناسد». علم داوود از همان ابتدا، به وسیله هدفش محدود و متمرکز شده است. در فصل «تصمیم داوود»، او پس از رسیدن به علم، انتخابش را میکند. او داله مرگ را برمیگزیند تا به قدرتی دستنیافتنی برسد، قدرتی که او را به سلطان بلامنازع تبدیل کند. درست در فصل بعد، او به سلطان تبدیل میشود. آنجاست که انسان جدید متولد شده است. خود راوی میگوید: «داله مرگ من را تبدیل کرده بود به یک آدم دیگر. شاید هم خودم یک چیز دیگر شده بودم و تقصیرش را میانداختم گردن داله مرگ. هرچی بود دلم نمیخواست از داله مرگ جدا شوم. من سلطان بودم و این حس سلطان بودن را دوست داشتم.» در غیاب پدر، در تضاد با مادری که زورش به او نمیرسد، و در جنگ با طبیعت و انسانهای آن محله، داوودِ نو ظهور میکند. این کدام داوود است؟ دقیقاً همان تصویری است که عهد عتیق از «داوودِ پادشاه» ارائه کرده است. حالا اوست و نابودی هرآنچه دربرابر او قد علم کرده است. داوودِ دالهساز، همچون داوودِ پادشاه عهد عتیق، با همه میجنگد تا بر همه سیطره پیدا کند. او سفیر مرگ و نابودی است.
گفتیم این فصل، همچنان که قله روایت داستانی است، به صورتی بنیادین، قلهی زمانی زندگی انسان جدید هم هست. آیا این نقطه، در زمانِ واقعیِ انسان ایرانی هم معادلی دارد؟ بله، دارد. تشکیل دولت پهلوی دقیقاً چنین نقطهای است، یعنی نقطه تولد انسانِ ایرانی مدرن. انسانی که پس از شناخت ابزاریِ طبیعت، و پس از گذشتن از نقطه تصمیمِ (مبتنی بر اراده معطوف به سیطره بر همهچیز و همهکس)، به «سلطنت مطلقه» میرسد. با چه چیزی؟ با در اختیار گرفتن اشیاء به مثابه ابزار. با ساختن گروهی که عنوان «مرگ» را یدک میکشد. سرنوشت این انسان به کجا ختم میشود؟ یقیناً او مستعمره نخواهد شد، چون ذات اشیاء را در اختیار گرفته است. اما آیا همانند بقیه دنیا، این مسیر را تا انتها خواهد رفت؟ نه، او عشقی دارد به نام لیلا که هر از چند گاهی در گوشه چشمش ظاهر میشود. او لیلایی دارد که همیشه کنجِ قلبش بوده، حتی وقتی که به سلطان تبدیل شده است. انتهای داستان، سرنوشت لیلا او را به خودش میآورد. به نقطه بزرگی برای تصمیمش میرسد. این دومین نقطه تصمیم اوست. باید تصمیم بگیرد که میخواهد آن سلطنتِ مبتنی بر زور و «ابزارانگاریِ همهچیز و همهکس» را ادامه بدهد یا نه. او تصمیمش را میگیرد. او تذکری پیدا کرده حقیقتی که پرده از برابر چشمانش برداشته است. پدرش برگشته با دستی که نیست، همان دستی که خودش دستکشش را بریده؛ و بعدش هم لیلا... هنوز راه توبه باز است.
حالا ما هم باید همراه داوود تصمیم بگیریم، که داله را رها کنیم یا نه. ممکن است یکی بگوید که تصمیم گرفتن ما چیزی را عوض نمیکند. نمیتوان زمان را به عقب برگرداند. نمیتوان از بلوغ فرار کرد. نمیتوان از سایه حکومت پهلوی کنار رفت؛ ما مجبوریم همچون او رفتار کنیم. اما داستان برخلاف دنیای واقعی، میتواند به عقب برگردد. ما خوانندگان میتوانیم به فصلِ ماقبلِ «سلطان» برگردیم. همان فصلی که داوود اولین تصمیم بزرگش را گرفت. فصلِ «تصمیم داوود» که نقطه آغاز تولد او هم بود. در آن فصل، داوود بین دو داله مردد بود، که در نهایت اراده معطوف به قدرت، او را به یک طرف رهنمون شد. او انتخابش را کرد و بر اژدهای نابودی سوار شد. بیایید در این نقطه متمرکز شویم. از خودمان بپرسیم که اگر داوود آن یکی داله را انتخاب میکرد، آیا مسیر داستان عوض میشد؟ اگر میخواست آن یکی داله را انتخاب کند، چه اتفاقی باید میافتاد؟ یقیناً باید اراده معطوف به قدرت را کنار میگذاشت؟ آیا چنین چیزی ممکن بود؟ و اگر فکر میکنیم که چنین چیزی ممکن است، چه ارادهای قرار است جای اراده معطوف به قدرت را بگیرد؟ اراده معطوف به عشق؟ یا چیزی دیگر؟ اصلاً اراده معطوف به عشق ممکن است؟ متناقضنما نیست؟ اگر نیست، چرا ظاهری متناقض دارد؟ و مهمتر آنکه چه آیندهای برای داوود میسازد؟ آیندهای که پشیمانی با خود نیاورد. آیندهای که ادامه راه پهلوی نباشد. آیندهای که پدر و مادر را به خاکِ سیاه... این اثر را از فروشگاه اینترنتی ادببوک تهیه نمایید.
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز