شهرستان ادب: به مناسبت روزهای بزرگداشت شمس و مولانا یادداشتی را با عنوان «آینههای بیامان» می خوانیم:
ادبیات فارسی پر از رمز است و راز و ماز. در این میانه، مولوی از شگفتانگیزترین شاعران فارسی است که هم به واسطۀ گونۀ خاصّ شاعری -چه در مثنوی معنوی و چه غزلیات شمس- و هم به واسطۀ حکایاتی که پیرامون زندگی اوست، همواره قلّهای مهآلود باقی مانده است و بین تمامی حوادث برجستۀ زیست مولوی نیز دیدار او با شمس، مبهمترین حادثه است؛ آنقدر مبهم که روایتها و تفاسیر فراوانی از آن در دست است.
کتاب «باغ سبز» (گفتارهایی دربارۀ شمس مولانا) مجموعهای از گفتار محمّدعلی موحّد است که در واقع، متن سخنرانیهای این محقّق اندیشمند دربارۀ شمس، مولوی و آثار چاپشده دربارۀ این دو شخصیت نامدار عرفان و ادبیات ایران است. در یکی از این گفتارها با عنوان کلّی «صیّادی که به شکار سیمرغ رفت»، دربارۀ گونۀ مراودات شمس و مولوی، چنین میخوانیم:
...شمس به اصطلاح خودش انگشت بر رگ مولانا نهاده بود و دل در نجات او بسته بود و در آیینۀ وجود مولانا، استجابت دعایی را که که به تضرّع از خدا خواسته بود، مشاهده میکرد. مولانا آن یگانه ولیّ حق بود که نامزد همصحبتی با شمس بود. شمس میگفت:
«سخن با خود توانم گفتن،
با هر که خود را دیدم در او
با او سخن توانم گفتن.»
و شمس خود را در مولانا یافت، لاجرم قفل از زبان آن پیر مرموز که عمری خاموش بود، برداشته شد. شمس مولانا را نجات داد و مولانا شمس را. شمس آیینهای میجست که خود را در آن جلوهگر یابد و این راز بزرگ و سهمگین انسانی است که انسانها را به ارتباط با یکدیگر نیازمند میسازد و به انس و الفت با همدیگر سوق میدهد. آن خاموشی درازدامن، شمس را ملول کرده بود. او خود میگوید:
«کسی میخواستم
از جنس خود
که او را قبله سازم،
و روی بدو آرم
که از خود ملول شده بودم
- تا تو چه فهم کنی از این سخن
که میگویم
که از خود ملول شده بودم؟»
شمس تبریز از آنگاه که زادگاه خود را ترک کرده بود، در سفرهای طولانی، پیران و بزرگان بسیاری را دیده بود امّا هیچ یک از آنان را درخور صحبت خویش نیافته بود. به عبارت دیگر، هیچ یک از آنان قادر نبودند که سوز و عطش وی را فرو بنشانند:
«ایشان بزرگان بودهاند، شیخان بودهاند،
من ایشان را چه کنم؟
من تو را خواهم که چنینی!
نیازمندی خواهم،
گرسنهای خواهم،
تشنهای خواهم!
آب زلال تشنه جوید،
از لطف و کرم خویش.»
پس نیاز از دو طرف بود. اگر تشنه نیازمند آب بود، آب نیز در طلب تشنه بر خود میپیچید و بیتابی مینمود:
«...آبی بودم
بر خود میپیچیدم،
و میپیچیدم
و بوی میگرفتم
تا وجود مولانا بر من زد...»
⧠
«من جوی و تو آب و بوسۀ آب
هم بر لب جویبار باشد
از بوسۀ آب بر لب جوی
اشکوفه و سبزهزار باشد»
⧠
«تشنگان گر آب جویند از جهان
آب جوید هم به عالم تشنگان»
و لقای مولانا بود که شمس را به تعبیر خود او «خوش و تازه و خرّم» کرد.
«وصل تو بس عزیز آمد.
افسوس که عمر وفا نمیکند.
جهانِ پرزر میباید
تا نثار کنم وصل تو.»