شهرستان ادب: به مناسبت روز نثر پارسی و بزرگداشت بیهقی، بخشی از این کتاب را مرور میکنیم:
اوّل آبان، به احترام ابوالفضل بیهقی، روز نثر پارسی نامگذاری شده است. سخن گفتن در باب عظمت تاریخ بیهقی (که دریغ و هزاران دریغ که عمدۀ اثر او را گذر زمان از ما گرفته است) کاری است که قلمهای بزرگان نیز از آن عاجزند و این نوشتۀ کوتاه نیز در پی این امر نیست.
شخصیتپردازیهای بیهقی در این تاریخ، در اوج قرار دارد؛ به گونهای که بعید است کسی این کتاب را بخواند و پس از بستن آن، دریایی از افراد در ذهنش موج نزند. یکی از شخصیتهایی که بیهقی بدو ارادتی ویژه نشان داده است و بارها و بارها از او سخن به میان آورده، بونصر مشکان، سردبیر دربار امیران غزنوی است. بیهقی نثر وی را بسیار میستاید و خود را شاگردی از شاگردان بونصر میداند که هرگز به گرد پای استاد نخواهد رسید. متأسّفانه، اسناد تاریخی، ما را از این مقایسه محروم ساختهاند.
بخشی که در ادامه میآید، فصلی است که بیهقی در رثای بونصر مشکان نگاشته است و بیانگر اوج ارادت بیهقی نسبت به استاد است و صدالبتّه که از فرازهای درخشان این اثر سترگ نیز هست. گزارش بیهقی از آخرین دقایق بونصر و حسرتش در از دست دادن استاد، به شدّت خواندنی است:
مرا دیگر روز نوبت بود. به دیوان آمدم. استادم به باغ رفت و بوالحسن دلشاد را فرمود تا آنجا آمد و بونصر طیفور و تنی چند دیگر. و نماز شام را باز آمد که شب آدینه بود. و دیگر روز به درگاه آمد و پس از بار به دیوان شد و روزی سخت سرد بود و در آن صفّۀ باغ عدنانی در بیغوله بنشست. بادی به نیرو میرفت. پس پیش امیر رفت و پنج و شش نامه عرض کرد و به صفّه بازآمد و جوابها بفرمود و فروشد و یک ساعت لقوه و فالج و سکته افتاد وی را. و روز آدینه بود. امیر را آگاه کردند. گفت: «نباید که بونصر حال میآرد تا با من به سفر نیاید!» بوالقاسم کثیر و بوسهل زوزنی گفتند: «بونصر نه از آن مردان باشد که چنین کند.» امیر، بوالعلا را گفت تا آنجا رود و خبری بیارد. بوالعلا آمد -و مرد افتاده بود- چیزها که نگاه میبایست کرد، نگاه کرد و نومید برفت و امیر را گفت: «زندگانی خداوند دراز باد، بونصر رفت و بونصر دیگر طلب باید کرد.» امیر آوازی داد با درد و گفت: «چه میگویی؟» گفت: «این است که بنده گفت.» و در یک روز و یک ساعت، سه علت صعب افتاد که از یکی از آن بنَتوان جست و جان در خزانۀ ایزد است تعالی، اگر جان بماند نیم تن از کار بشود. امیر گفت: «دریغ بونصر!» و برخاست. و خواجگان به بالین او آمدند و بسیار بگریستند و غم خوردند، و او را در محمل پیل نهادند و پنج و شش حمّال برداشتند و به خانه بازبردند. آن روز ماند و آن شب، دیگر روز سپری شد. رحمهاللّه علیه.
و گفتند که شراب کدو بسیار دادندش با نبیذ آن روز که بدان باغ بود. مهمان نایب. و از آن نایب پنج هزار دینار بستد امیر. و از هر گونه روایتها کردند مرگ او را و مرا با آن کار نیست. ایزد، عزّ ذکره، تواند دانست که همه رفتند. من، باری بر قلم چیزی رانم که خردمندان تأنّی نکنند. من از آنِ دیگران ندانم. اعتقاد من باری آن است که ملک روی زمین نخواهم با تبعت آزاری بزرگ، تا به خون چه رسد که پیداست که چون مرد بمرد و اگر چه بسیار مال و جاه دارد، با وی چه همراه خواهد بود.
و چه بود که این مهتر نیافت از دولت و نعمت و جاه و منزلت و خرد و روشنرایی و علم؟ و سی سال تمام محنت بکشید که یک روز دل خوش ندید و آثار و اخبار و احوالش آن است که در مقامات و در این تاریخ بیامد. و امّا به حقیقت بیاید دانست که ختمت الکفایه و البلاغه و العقل به، و او اولیتر است بدانچه جهت ابوالقاسم اسکافی دبیر رحمهاللّه علیه گفتهاند:
«الم تر دیوان الرسائل عطّلت بفقدانه اقلامه و دفاتره»
و چون مرا عزیز داشت و نوزده سال در پیش او بودم، عزیزتر از فرزندان وی و نواختها دیدم و نام و مال و جاه و عز یافتم، واجب داشتم بعضی را از محاسن و معالی وی که مرا مقرّر گشت بازنمودن و آن را تقریر کردن، و از دو یکی توانستم نمود تا یک حق را از حقها که در گردن من است بگزارم و چون من از خطبه فارغ شدم روزگار این مهتر به پایان آمد. و باقی تاریخ چون خواهد گذشت که نیز نام بونصر نبشته نیاید در این تألیف، قلم را لختی بر وی بگریانم و از نظم و از نثر بزرگان، که چنین مردم و چنین مصیبت را آمده است، بازنمایم تا تشفّیای باشد مرا و خوانندگان را، پس به سر تاریخ باز شوم انشاءالله تعالی.
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز