شهرستان ادب: به بهانۀ زادروز داستایفسکی، نویسندۀ نامدار روس، بریدهای از کتاب «داستایفسکی به آنّا» را میخوانیم:
مشهور است که داستایفسکی کتاب «قمارباز» را در شرح حال و احوال قماربازیهای خویش نگاشته است. سرگرمی پرهزینۀ داستایفسکی، عادت ناپسندی بوده که خود او نیز بر آن واقف بوده است و تأمین هزینههای قمار، یکی از انگیزههای پرقدرت فئودور برای نگاشتن داستان و رمان بوده است. یکی از اعترافات جالب نویسنده را میتوان در نامهای از او به همسرش، آنّا، در سال 1867 یافت، یعنی سالهایی که داستایفسکی، چشمانتظار چاپ یکی از شاهکارهای خود، رمان ابله، بوده است. در ادامه، این نامۀ خواندنی مرور خواهد شد.
«آنّا جان، عزیز گرامیام
هر چه داشتم باختهام، همه را. آه، فرشتۀ من، غصّه نخور و نگران نشو. مطمئن باش حالا وقتش شده لیاقت تو را داشته باشم و دیگر بیش از این مثل یک دزد بیشرم و سمج غارتت نکنم. حالا دیگر رمان، فقط رمان میتواند نجاتمان بدهد و ای کاش میدانستی چهقدر به آن امید بستهام. مطمئن باش به اهدافم میرسم و شایستۀ احترامت خواهم بود. دیگر هرگز، هرگز دست به قمار نخواهم زد. همانطور میشود که سال 65 بودم. خیلی مشکل است بیش از این در مرز هلاکت باشم. امّا کار نجاتم میدهد. با عشق و امید دل به کار میدهم و میبینی که ظرف دو سال چه خواهد شد.
حالا دیگر فرشتۀ من، نگران نباش. امید دارم و به سویت میشتابم امّا تا پنجشنبه امکانش را ندارم که حرکت کنم. میپرسی چرا؟ الآن دلیلش را میگویم.
آنّا جانم، حلقه و پالتوی زمستانیام را گرو گذاشتم و همه را باختم. برای از گرو درآوردن حلقه و پالتو باید پنجاه فرانک بپردازم. میبینی وضع مرا؟ امّا موضوع فقط این نیست. الآن ساعت سه بعدازظهر است. ظرف نیم ساعت این نامه را میبرم پستخانه و اگر نامۀ تو آمده باشد، میگیرمش (صبح سری به آنجا زدم، هیچ کس نبود، احدی سر کارش نبود). به این ترتیب، نامهام فردا پنج صبح یا یازده صبح میرسد، دقیق نمیدانم. امّا به هر حال فردا آن را دریافت میکنی. پول این مدّت را به هتل بدهکارم و نمیتوانم اینجا را ترک کنم. پس آنّا جان، فرشتۀ نجات من، خواهش میکنم پنجاه فرانک برایم بفرست که حساب هتل را تسویه کنم. اگر فردا عصر –یعنی سهشنبه- یا چهارشنبه صبح زود بتوانی بفرستی، چهارشنبه شب به دستم میرسد و پنجشنبه صبح، یا ساعت شش عصر پیش تو خواهم بود.
دوست من، ناراحت نباش که من داراییمان را به باد دادم، به خاطر آیندهمان رنج نکش؛ خودم همه چیز را درست میکنم.
از آگاریوف سیصد فرانک تا پانزده دسامبر قرض میگیرم. اوّلاً او مثل گرتسن نیست، ثانیاً با اینکه به طرز دردناک و رنجآوری برایم سخت است، خودم را به هیچ امر اخلاقی پیوند نمیزنم. حرفم را در نهایت ادب و احترام میگویم. بالأخره او هم شاعر است، ادیب است، قلب دارد. علاوه بر این، او خودش همیشه سراغم را میگیرد و دنبالم میگردد. پس یعنی به من احترام میگذارد. دیگر برای این سه هفته رویم را زمین نمیاندازد.
همزمان برای کاتکوف هم مینویسم تا استثنائاً در ماه دسامبر به جای صد فرانک، دویست تا برایم بفرستد و دویست روبل باقیمانده را هم طبق قرارداد، ماهیانه بدهد. میدانم که او هم قبول میکند. پانزده دسامبر سیصدتای آگاریوف را میدهیم و برای خودمان سیصد و هشتاد فرانک میماند.
پنجاه فرانک از سیصد فرانکی که از آگاریوف میگیرم، میدهیم برای از گرو درآوردن حلقه و پالتو. هشتاد تا هم میدهیم پیراهنهای تو را میگیریم. صدوپنجاه تا هم برای جواهرات میدهیم. تا اینجا دویستوهشتاد تایش رفت. تقریباً چیزی نمیماند امّا در عوض وسایلمان را پس گرفتهایم. یک تکّه از جواهرات و یک حلقه پیش صاحبخانه گرو میگذاریم. اینطوری میتوانیم مدّتی گذران کنیم تا پول برسد. از پانزده دسامبر میشود باز از گرو درآورد و دوباره گرو گذاشت و تا سه ماه با همین روال پیش رفت. ظرف سه ماه رمان را به کاتکوف میرسانم. طبق قرارداد سههزار تا باید بابت رمانم بگیرم. احتمالاً بنا به درخواست من حدّاقل سیصد فرانک تا زمان زایمانت میفرستد و ظرف دو ماه هم پانصد تای دیگر.
خرج مهمان آینده و فرشتهکوچولویمان را هم در این مدّت جور میکنم. با تمام قوا تلاش میکنیم. اوّل آرامآرام و بعد تندتر تا تمام شود.
آنّا جان عزیزم، تو را به خدا نگران نباش. من هم سلامتم امّا نمیدانم با چه حالی باید بنشینم و تا پنجشنبه لحظهها را بشمارم که موقع دیدار برسد. آنّا جان، من لیاقت تو را ندارم امّا این بار من را ببخش. با امیدهایی محکم میآیم و قسم میخورم، قول میدهم که آیندۀ خوبی پیش رو داریم. فقط دوستم بدار چنان که من هم بیپایان و تا ابد دوستت دارم. رفتارهای حالای من را به پای این ننویس که عشقم کمرنگ و سبک است. خدا شاهد است من هم دارم مکافات میکشم و شکنجه میکشم. امّا بیشتر به خاطر تو در عذابم. تا چهارشنبه که تنها هستی غصّه بخوری، گریه کنی، اذیت شوی؛ قوی باش. فرشتۀ مقدّس من، آنّا جان، مطمئن باش جدّی میگویم، زندگی دیگری شروع خواهد شد، بالأخره خواهی دید که من مشغول کار خودم هستم. همه چیز را نجات میدهم و درست میکنم. دفعۀ پیش که آمدم رو به هلاک بودم امّا حالا در قلبم امید دارم. فقط یک چیز عذابم میدهد: تا پنجشنبه چه طور دوام بیاورم؟ خدا نگهدارت باشد، فرشتۀ من، تا دیدار. در آغوش میگیرمت و میبوسمت. آخ! چرا، آخر چرا ترکت کردم؟ دست و پایت را میبوسم.
عاشق ابدی تو
داستایفسکی»