کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید
قضا همی بَرَدش تا به سوی دانه و دام
1
کتاب را بستهام ولی هنوز در جادۀ شصتوشش که قرار است اکلاهاما را به کالیفرنیا برساند، سیر آفاق –بخوانید سیر بیایان- میکنم. و هر لحظه بیم واماندن کامیون با من است. «جاد» (نام خانوادگی خانوادۀ مسافر داستان) در انگلیسی با «جاده» جناس ندارد ولی زندگی این خانواده، از جنس جاده است، اصلاً خود جاده است.
کتاب را بستهام ولی هنوز فکر میکنم چگونه میشود خانوادهای دست از ریشۀ خود در جایی بشوید و به هوای کار، فقط به هوای کاری که زنده نگاهش دارد، بزند به دل طوفان خطرات؛ تراکتورهای جایگزین دستهای پینهبستۀ اهالی روستا، انگار زمینهای کشاورزی روستای پدری مرا شخم میزنند.
کتاب را بستهام ولی درد غربت در شهر، نه، شهرهای غریب، گریبانم را گرفته است و رها نمیکند. چگونه باید ساخت با نگاههایی که تو را فروتر از خود میبینند و برای تحقیر تو، به هر چیزی، از استعمار جسم گرفته تا روح، دست میزنند، بلکه مرهمی بیابند بر زخمهایی که هیچ و هرگز تسکین نخواهند یافت.
کتاب را بستهام ولی هنوز محاسبه میکنم که اگر شش نفر تمام روز را هلو بچینند، آیا کفاف زندگی روزانهشان را میدهد یا نه؛ چگونه میشود یکی جریبجریب زمین زیر دست داشته باشد و دیگری وقتی دست در جیب میکند هم چیزی جز تار عنکبوت دستش را نگیرد؟
2
برای آنان که به رمانهای واقعگرا و طبیعتگرا علاقهمندند، جان اشتاینبک، گزینهای عالی است. برای این افراد، خواندن رمان «خوشههای خشم» ساده است و تلخ؛ ساده است، چون انگار روایتی همیشگی را بیان میکند که حتّی خواننده نیز به سادگی میتواند پیاش را حدس بزند و تلخ است، چون این حد از بیرحمی در نویسندگی، هر انسان صاحبدردی را به ستوه میآورد.
خوشههای خشم، روایت سفر خانوادۀ «جاد» است که بحران اقتصادی آمریکا و ماشینی شدن صنعت کشاورزی، آنان را از دیارشان آواره میکند و منزل به منزل، در تنگناهای متعدّد در بوتۀ آزمایش میگدازد.
شخصیتهای اصلی داستان، یعنی خانوادۀ جاد، همگی به هنرمندی هر چه تمامتر پرداخت شدهاند و شیوۀ اشتاینبک به گونهای است که هر یک از این افراد، به نوعی تکمیلکنندۀ پازل ذهنی نویسندهاند. از کودکان تا پدربزرگ و مادربزرگ، هر کدام رسالتی بر دوش دارند که تا پای جان، بر تحقّق این رسالت استوارند.
3
پایداری خانوادۀ جاد در برابر مشکلات، ستودنی است. بارها در رمان که شاید به سبک اهالی سینما بتوان آن را رمان جاده خواند، با مسائلی روبهرو میشوند که هر انسانی را میتواند از پا دربیاورد ولی هر بار، امداد یکی یا تعدادی از اعضای خانواده سبب میشود که مسئله، راهحلّی بیابد.
در این میانه امّا کسی که هیچ گاه کم نمیآورد و همچون کوه، پشت و پناه خانواده است، مادر است که با هر سیل ویرانگری، بیشتر در خاک ریشه میدواند و از سرنگونی درخت امید جادها، جلوگیری میکند. دید مادر به معضلات اعجابانگیز است:
«هر کاری که ما میکنیم، به عقیدۀ من غیر از زندگی چیزی نیست. من همه چیز رو اینجوری میبینم، حتّی گشنگی، حتّی ناخوشی. خیلیها میمیرن ولی مقاومت دیگرون بیشتر میشه. فقط باید کاری کرد تا فردا زنده موند، فقط باید امروز رو گذروند.»
مادر این روحیه را در گفتگویی با همسرش، ناشی از زنانگی خویش میداند:
«در نظر مرد همه چیز با جهش پیش میره. بچّهای به دنیا میاد، مردی میمیره؛ این جهشه. مردی زنی میگیره، زنشو از دست میده؛ یه جهش دیگه. در نظر زن همه چیز مثل رودخونهایه با گردابها و آبشارهای کوچیک ولی رودخونه مدام پیش میره. زن همه چیز رو اینجوری میبینه. پدر! نترس. ما نمیمیریم. خونوادۀ ما به زندگیشون ادامه میدن. ممکنه یه خرده تغییر بکنن ولی مدام به زندگیشون ادامه میدن.»
در بحرانیترین وضعیتها این مادر است که به داد تکتک اعضای خانواده میرسد و حتّی در مواردی که پدر از کار میماند (توجّه به نظام پدرسالار گذشته این امر را خاصتر میکند)، این مادر است که پدر را نیز تحت چتر حمایت خود، راهنمایی کرده، از لغزشهای احتمالی بازمیدارد.
4
کتاب را بستهام ولی هنوز در شگفتم که چگونه جان اشتاینبک از آن گوشۀ دنیا، اینقدر خوب و زنده، استضعاف را به کلمه کشیده است، چگونه توانسته اینقدر جزئی، لحظه به لحظه، رنج طبقات محروم را تصویر کند، چگونه توانسته بی که بداند، از انسانهایی بگوید که در آینده با همین سطور خون در رگهایشان میدود و اشک در چشمهایشان، چگونه توانسته است اینقدر من باشد، اینقدر ما باشد.