موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
به مناسبت اعیاد شعبانیه

«این نامه به مقصد نرسید» | داستانی از «موج فرشته» نوشتۀ علی‌اصغر عزّتی پاک

14 اسفند 1400 16:04 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 4 با 2 رای
«این نامه به مقصد نرسید» | داستانی از «موج فرشته» نوشتۀ علی‌اصغر عزّتی پاک

شهرستان ادب: به مناسبت میلاد باسعادت امام حسین (ع)، ستون داستان سایت شهرستان ادب را با داستانی از علی‌اصغر عزّتی پاک که از کتاب «موج فرشته» انتخاب شده است، به‌روز می‌کنیم.
 
کتاب «موج فرشته» مجموعۀ چند داستان کوتاه با درون‌مایۀ مذهبی است که برای جامعۀ مخاطب نوجوان به رشتۀ تحریر درآمده است. روایت علی‌اصغر عزّتی پاک در این مجموعه، ضمن استواری و اتقان، بسیار شیرین و روان است و هر مخاطبی را با خود همراه می‌سازد. در ادامه داستان «این نامه به مقصد نرسید» را از کتاب موج فرشته، که به شرح اخلاق پسندیده و کرامت بی‌پایان امام حسین(ع) اختصاص دارد، با هم می‌خوانیم.
 
 
بسم الله الرحمن الرحیم
از کاتب دربار شام، نافع پسر عبدالله به فرزند دلبندش، سعید؛
بعد از سلام و دعا.
چنان که می‌دانی پدران را با فرزندان مهربانی و دلبستگی بسیار باشد که در هنگام تنگدلی روی به همدیگر آورند و درد جانکاه بازگویند و از آنجا که روزگار میان من و تو فاصله انداخته و من امروز سخت دلتنگم، ناگزیر این نامه را برایت می‌نویسم و غم دل با تو باز می‌گویم تا شاید آرامشی یابم. امّا پیش از گستردن سفرۀ دل، باید عهدی با من ببندی که این خاطرۀ کوچک را در هیچ جمعی بر زبان نیاوری و چون رازی عزیز در دل همی‌داری. و چنان که می‌دانی، دشمنان انبوهند و دوستان اندک.
عزیز جگر گوشه، در این هفته‌ای که از سر گذراندم، خبری سخت سهمگین بند دلم را پاره کرده و شب‌ها و روزهایم را اندوه‌بار ساخته است. روز شانزدهم محرّم، نامه‌ای رسید از حاکم کوفه به دربار شام که حسین، پسر علی، در صحرای کربلای عراق با تیزی خنجرهای کوفیان، جان به جان‌آفرین سپرد و رخت از این جهان برکشید. در آن ساعت که قاصد این خبر می‌گزارد و درباریان پسر معاویه، شاد و خندان می‌بودند، من از این ظلم که اهالی نااهل کوفه در حقّ فرزندان پیامبر روا داشته بودند، خون دل می‌خوردم از شرم، سر به زیر می‌داشتم و تو خوب می‌دانی که در آن دم نمی‌بایست چهره در هم بکشم و غم و اندوه آشکار کنم تا مبادا پسر معاویه را ناخوش آید. حال که چند روزی از آن مجلس شادی گذشته است و من هم‌چنان دلتنگم، چارۀ درد در این دیدم که یادی نیکو از آن جوانمرد شهید را در قلب تو به یادگار بگذارم تا شاید اندوهانم اندکی سبک گردد و این‌قدر باشد که فرزندم بداند حقیقت نه آن است که آدم‌های پسر معاویه در کوی و برزن فریاد می‌زنند.
فرزندم سعید، این حسین که بنا بر آنچه شنیده‌ام، در هنگام شهادت تشنه نیز بوده است، مردی بود مرد. همین مرد در روزگار خردسالی پدرت، از برگزیدگان مدینه -شهری که این روزها تو در کوچه‌هایش گام برمی‌داری- بود و نامی داشت هم‌سنگ نام بزرگان تاریخ عرب. و اگرچه من تا آن روز ندیده بودم او را. قصّۀ اوّل‌دیدار خود را با حسین علی -که درود خدا بر او و پدرانش باد- برایت می‌نویسم تا خود بدانی چنان بزرگی را نه چنین ستمی رواست. سالیان سال پیش از این، من که نوجوانی موی‌بلند و سبزه‌روی بودم، به همراه دوستی که نامش سلیمان بود، با بزرگ‌زاده‌ای از اهالی مدینه دوست بودیم. نام این بزرگ‌زاده هلال بود؛ نوجوانی تنومند که در دوستی گرم و صمیمی می‌نمود. در روزی از روزهای بهاری مدینه، هلال ما دو تن را به شادی بازگشت پدرش از سفر روم، دعوت به باغ بزرگشان در اطراف شهر کرد؛ به این ترتیب که من و سلیمان ساعتی به ظهر مانده به در باغ برویم تا هلال که در میان باغ است، ما را به اندرون بخواند. در آن روز، من و سلیمان که شوق رفتن به باغ پرآوازۀ پدر هلال را مدّت‌ها بود در سر می‌پروراندیم، در ساعتی که قرار گذاشته بودیم، وارد کوچه‌باغ بلند و پردرخت شدیم. یکی از باغ‌های این کوچه برای پدر هلال بود. ما هر دو سخت بی‌قرار بودیم و منتظر تا چه هنگام هلال از دروازه بیرون بیاید و به داخل دعوتمان کند. هلال امّا در آن ساعت نیامد و انتظار ما طولانی شد. به ناچار، چندین بار کوچه‌باغ پرسایه و سرسبز را تا انتها رفتیم و بازآمدیم. چشم گرداندیم و از این دروازه به آن دروازه نگاه کردیم و حوصله کردیم تا کی هلال را پیدا کنیم و یا او آوازمان دهد. هلال نیامد امّا چندین مرد نیک‌اسبه که با جامه‌های فاخر از پی هم آمدند، و به هیچ نگاهی به ما، سواره از کنارمان گذشتند، وارد باغی با دروازۀ بزرگ چوبی شدند. پس از عبور اینان، نسیم خنکی که در کوچه‌باغ می‌پیچید و با خود بوی گل‌های بهاری را داشت، به زبان بی‌زبانی می‌گفت: «زودتر به باغ درآیید و در میان علف‌های خوشبویش بغلتید.» چه، پیش از آن، هلال بارها گفته بود لابه‌لای علف‌های باغشان پر است از خرگوش و تیهو و کبک. و گفته بود: «اگر زرنگ باشید، می‌توانید بر سفرۀ نیم‌روزتان به جای تکّه‌های نان خشک و پنیر سفت، کباب تیهو داشته باشید و خوردنی‌های رنگین.

» و گفته بود: «پدرم علاوه بر تجارت، فنّ شکار نیز می‌داند؛ و اگر ما هوس کباب کرده باشیم، در پلک بر هم زدنی، چندین کباب پرکنده را برایمان می‌گیرد روی آتش.» و دل ما را با این خیالات خوش آب کرده بود و دست کشیده بود به موهای خرمایی وزوزش و گفته بود: «پدرم می‌گوید مسیر روم پر از شکارهای پرگوشت و خوش‌خوراک است که مزّه‌ای دارند فراموش‌ناشدنی.» و بی‌ربط به این سخن افزوده بود: «اگر احوالش خوش باشد، برایمان از سفرهایش به روم نیز خواهد گفت.»
تا آن روز ما فقط آوازۀ روم را شنیده بودیم؛ از مردم و گاه از همین هلال. گفتیم: «کاش احوالش به جا باشد.»
به یاد دارم که بعد از این سخن ما، هلال سینه‌اش را پر کرد از باد غروری کودکانه و گفت: «آن‌طور که پدرم گفته است، من نیز روزی باید تاجری شوم همانند او؛ و من نیز باید مثل او پارچه‌های رومی به شام و مدینه بیاورم و بفروشم. مطمئن باشید که شما را نیز در این یکی از این سفرها همراه خود خواهم برد و روم را نشانتان خواهم داد.» و دامن لباس بلند و آبی‌اش را نشانمان داده بود و گفته بود: «پارچه‌هایی مثل این خواهم آورد. این پارچه را پدرم از روم آورده است.»
و حالا این پدر در اندرون باغ بود و ما می‌رفتیم تا از نزدیک ببینیمش، و هم مهمان پسرش باشیم؛ پسری که هنوز هم پیدایش نبود. سلیمان که انتظار طولانی بی‌حوصله‌اش کرده بود، دست کشید به لباس تمیزش و گفت: «شاید که هنوز خودش هم نیامده باشد.» و با اشارۀ دست، سایه‌سار دیوار باغی نزدیک را نشان داد: «بهتر نیست آنجا منتظر بمانیم؟»
من نگاه کردم به آفتاب که داشت می‌رسید به اوج آسمان. دستم را سایه‌بان چشم‌هایم کردم و گفتم: «امّا هلال گفته بود صبح زود می‌آید.»
در این هنگام مردی سیاه، سوار بر اسبی دم‌قرمز از باغی که ساعتی پیش، مردان اشرافی وارد آن شده بودند، بیرون جست و روی به سمت ما آورد. سلیمان دستش را به دست من رسانید و مرا کشید سمت سایه‌ای که نشان کرده بود. مرد سیاه آمد و آمد و بی که نگاهی به ما بیفکند، از کنارمان گذشت و رفت به سمت شهر. سلیمان گفت: «به نظرم آشنا آمد؛ شاید از غلامان پدر هلال باشد.»
من گفتم: «هر که بود به یقین به دنبال ما نمی‌رفت.» و گفتم: «ساعتی بیشتر به نیم‌روز نمانده است و خبری هم از هلال نیست. چنان که پیداست، باید بازگردیم و سفره‌هامان را در خانه بگشاییم.»
درست در همین لحظه سلیمان مشتش را آرام بر پهلویم زد و گفت: «آنجا را ببین، هلال است.»
سرم را برگرداندم و هلال را دیدم. او نیز از همان دری بیرون آمده بود که دمی پیش غلام سیاه با اسبش بیرون جسته بود. هلال با گام‌های آهسته پیش می‌آمد و در چشمانش غمی آشکار بود. نزدیک رسید، سر به زیر انداخت و شرمساری نشان داد. سلیمان گفت: «منتظرمان گذاشتی، هلال. نکند چشم به راهمان نبودی.»
من نگاه کردم به چشم‌های هلال و گفتم: «خوشحال نیستی.»
هلال لب گزید و سپس با صدای آرام گفت: «پدرم برای دوستان تاجرش مهمانی گرفته است و ممنوع کرده کس دیگری وارد باغ شود.»
سلیمان گفت: «دیدیم که آمدند.»
هلال نگاه کرد به چهره‌های ما که ناامید شده بودیم از رفتن به درون باغ. گفت: «بسیار اصرار کردم امّا پدرم اجازه نداد. می‌گوید امروز روز شادی بزرگ‌ترهاست.»
من گفتم: «پس پدرت نمی‌دانست که ما را مهمان کرده‌ای؟»
گفت: «می‌دانست امّا امروز نظرش تغییر کرد.»
سلیمان پس‌پس رفت به سمت دیوار و نشست در سایه. چشم‌های هلال یک‌باره پرآب شد و گریه سر داد. من که از این حال هلال شرمگین شده بودم، پیش رفتم و دست بر شانه‌های پهنش گذاشتم. گفتم: «رفتار پدرت، رفتار بزرگان این شهر است با کودکان. غمگین نباش. ما آنان را می‌شناسیم. تو ما را دعوت کردی و ما آمدیم. حال اگر باغ نشد، مگر همین کوچه‌باغ چیزی از آن داخل کم دارد؟» و سایه‌ساری که سلیمان را فرا گرفته بود، نشان دادم و برای دلگرمی‌اش افزودم: «ما همین‌جا می‌نشینیم و سفره می‌گستریم.»
هلال که نیکدلی ما را دید، دوان‌دوان به باغ بازگشت و با سفره‌ای هم‌رنگ سفره‌های من و سلیمان بازآمد. خندان بود و سرخوش که ما دوستی کرده‌ایم و بددلی ننموده‌ایم. هر سه تن نشستیم بر چمن بلند کنار دیوار و سفره‌ها را گشودیم. هنوز لقمۀ اوّل را فرو نداده بودیم که همان غلام سیاه با اسبش از راه برسید و لحظه‌ای بر فراز سرمان بایستاد؛ و با چشمانی گشاد آنچه بود را تماشا کرد. و هلال در این زمان سر به زیر داشت و به خوردن مشغول بود. غلام که این بی‌اعتنایی را دید، بی کلامی بگذشت. ما در چشمانش دیدیم که می‌رفت تا آشوبی بر پا کند. و باز ما ماندیم و سفرۀ گشاده و پنیر سفت و نانی که از دم نسیم جاری در کوچه‌باغ می‌خشکید.
سلیمان به هلال گفت: «اگر پدرت را خبر کند چه؟»
هلال گفت: «نمی‌کند.»
سلیمان گفت: «اگر بکند؟»
هلال لقمه‌ای را که گرفته بود، پیش چشم آورد و چرخاند و گفت: «گفته است دیگر.» و من دانستم که پدرش او را منع کرده است از نشستن با ما در این روز. سکوت افتاد میانمان.

و همین سکوت بود که صدای گام‌های چند اسب را آشکارتر به گوشمان رساند. هر سه نفر با هم سر چرخاندیم و سه سوار را دیدیم که شانه به شانۀ هم در پهنای کوچه‌باغ رو به شهر پیش می‌آیند. نزدیک‌تر که آمدند، سلیمان گفت: «می‌نماید از محتشمان شهر باشند و از مهمانان پدر هلال.» هلال گفت: «مهمانان پدرم همگی در باغند.» و بعد از نگاهی دقیق‌تر، ادامه داد: «این که حسین علی است. او مهمان پدرم نیست.»
من که تا آن روز حسین پسر علی را ندیده بودم امّا فراوان درباره‌اش شنیده بودم، با این سخن هلال از جا برخاستم. هلال و سلیمان هم‌چنان نشسته ماندند تا سواران پیش‌تر آمدند و صدای دم و بازدم اسب‌هایشان شنیده شد. من به حدس دریافتم که حسین همان است که در حلقۀ دو سوار دیگر است. پس چشم دوختم به چهره‌اش و خواسته و ناخواسته «سلام» بلندی گفتم. حسین نگاهم کرد و با صدای بلند پاسخ سلامم را داد. با پاسخ او، هلال و سلیمان هم از جا برخاستند و سلام کردند. حسین و همراهانش سلام آن‌ها را نیز بی‌پاسخ نگذاشتند. هلال و سلیمان با یکی دو گامی که به عقب برداشته بودند، به کنار من رسیدند و تختۀ پشتشان را چسباندند به دیوار، همانند من. حسین روبه‌رویمان که رسید، افسار اسبش را کشید و از من پرسید: «فرزند کیستی جوان؟»
گفتم: «پسر عبدالله اباسلط؛ اسمم نافع است.»
پرسید: «دوستانت از کیانند؟»
نیم‌نگاهی به هلال و سپس سلیمان انداختم و گفتم که کیانند. به سفره‌هامان نگاه کرد و چند قرص نانی که داشت باد می‌خورد و دست کشید به ریشه‌های سیاه و مرتّبش. من اشاره کردم به سفره و گفتم: «لقمه‌ای مهمانمان شوید، پسر رسول خدا.»
هلال و سلیمان هم پی حرفم را گرفتند و هم‌صدا «بفرمایید» گفتند. حسین رو کرد به همراهانش و گفت: «نمی‌شود کرم این تازه‌جوان‌ها را بی‌پاسخ گذاشت؛ بسم الله.» و دست گذاشت برکوهۀ زین اسبش و پای از رکاب برداشت. همراهانش نیز عمل او را تکرار کردند و از اسب‌هایشان فرود آمدند. حسین عبایی پوشیده بود که به اخرایی می‌زد. گوشه‌های این عبا را جمع کرد و نشست بر چمن‌های کنار سفره و ابتدا رو به ما و بعد رو به همراهانش «بسم الله» گفت. ما که هنوز بی‌باور بودیم به آنچه می‌دیدیم، پیش رفتیم و نشستیم. حسین دست برد به نزدیک‌ترین قرص نان و گفت: «یکی به من بگوید دست در سفرۀ کدامتان دارم؟» هلال دست‌هایش را مالید به زانوانش و گفت: «هر کس به سهم خودش نان و خورش آورده است.»
یاران حسین هم لقمه‌هایشان را گرفتند و به دهان بردند. حسین لقمه‌اش را در حالی که نگاهش به سفره بود، فرو داد و پرسید: «پس چرا سفره بر راه باغ گشوده‌اید؟»
من بی نگاهی به هلال و سلیمان گفتم: «سبزه‌هایش برایمان دلکش بود.»
لحظه‌ای خیره‌ام ماند. طاقت نگاه سنگینش را نیاوردم و سر فرو انداختم. صدایش آمد: «به راستی هم بد منزلی نیست. امّا من اکنون از شما می‌خواهم که به منزل من بیایید تا غذایی که آماده است را در کنار هم تناول کنیم.»
هنوز من سر برنداشته بودم به پاسخ که صدایی از جانب دروازۀ باغ بلند شد: «خوش آمدی حسین جان! سرافرازمان کردی. منّت بگذار و پای در این باغچه بنه تا با حضورت سربلند باشیم.»
مردی تنومند، سرخ‌روی و سپیدموی با لباسی هم‌رنگ لباس هلال، آغوش گشوده بود و به سوی ما می‌آمد. نگاهش با حسین بود. پشت سر او غلام سیاهی بود که با اسب دم قرمز آمده بود و رفته بود. قبل از همه هلال از جای برخاست و بعد حسین و همراهانش. من و سلیمان هم بی آنکه بخواهیم، بلند شدیم. مرد نزدیک‌تر که آمد، سلام گفت و هم‌چنان می‌خندید. حسین جواب سلام مرد سرخ‌روی را داد و گامی به پیشوازش برداشت. مرد که دیگر یقین کرده بودم پدر هلال است، حسین را به آغوش کشید و با گرمی نوازش کرد. من نگاه کردم به هلال. سر به زیر داشت و چشمش پنهانی با پدرش بود. پدرش اشاره کرد به سفره و گفت: «در شأن بزرگان نیست که بر سفرۀ کودکان بنشینند. به باغ درآی و بر سفره‌ای باشکوه بنشین، پسر علی!»
حسین برگشت و نگاه کرد به سفره. لحظه‌ای خاموش ماند و آن‌گاه گفت: «این نیز سفره‌ای باشکوه است که کرم این تازه‌جوان‌ها سخت دلپذیرش کرده.»
پدر هلال چشم از سفره گرفت و با اشارۀ دست، دروازۀ باغ را به حسین نشان داد: «باغ در انتظار توست، پسر علی. به میان بزرگان شهر بیا که جمعشان جمع است و جای تو در بینشان خالی. بفرما؛ بسم الله.»
حسین دست پدر هلال را گرفت و پایین آورد و گفت: «من را ببخش که خود امروز میزبان این چند جوانم.» و به ما نگاه کرد. پدر هلال بخندید و گفت: «مهمان‌هایت را هم بیاور؛ اگرچه اینان خود مهمان پسرم هلال هستند.»
حسین بار دیگر سپاس گفت و روی سوی ما کرد و خواست تا سفره‌ها را برچینیم و همراهش برویم. ما نیز به تندی چهار گوشۀ سفره‌ها را روی هم آوردیم و آمادۀ رفتن شدیم. پدر هلال ناگزیر کناری رفت و ایستاد دوشادوش غلامش. حسین افسار اسبش را در دست گرفت. با پدر هلال بدرود کرد و رو به شهر راه افتاد.

ما هنوز پای در راه ننهاد بودیم که پدر هلال آواز داد: «پس هلال را هم تو ببخش، پسر علی!»
حسین ایستاد. گفت: «هلال و دوستانش را به همراه هم مهمان کرده‌ام امّا اجازۀ او در دست توست.»
هلال ایستاد و ما در پی حسین و یارانش رفتیم. دلمان غمی بود که بی هلال می‌رویم. امّا هنگامی که به انتهای کوچه‌باغ رسیده بودیم، با صدای پاهایی که به سرعت نزدیک می‌شد، به عقب نگریستیم. هلال بود. می‌خندید و می‌آمد. نزدیک‌تر که شد، حسین گفت: «از پدرت رضایت گرفتی یا که به رأی خودت آمدی؟»
هلال نفس‌نفس می‌زد. گفت: «پدرم دریغش آمد مرا از سفرۀ شما محروم کند.»
حسین گفت: «خوش آمدی!»
رفتیم تا به شهر. از کوچه‌های آشنا و سپس ناآشنا عبور کردیم و به سرای حسین رسیدیم. خانه‌ای بود در نهایت پاکیزگی و سادگی. به اتاقی راهنمایی شدیم و حسین در همه حال در کنارمان بود. انگار نه انگار که ما همان نوجوانانی هستیم که ساعتی پیش حتّی به باغی نیز راهمان نداده بودند. من به هلال می‌نگریستم و هلال به سلیمان و هر سه به حسین که کمال ادب را دربارۀ ما رعایت می‌کرد. به داخل اتاق که رفتیم، حسین ما و دو همراه خودش را به بالای مجلس فرستاد و خود نزدیک در نشست. مردی جوان بیامد و سفره بگسترد. غذایی نیکو در برابر هر یک از ما گذاشت و بعد حسین «بسم الله» گفت. سکوت افتاد و هر کس به خوردن مشغول شد.
پسرکم، هم‌چنان که تو نیز نیک می‌دانی، پدرت امروز مردی است درباری. پس در زندگی‌اش سفره‌های رنگارنگ و پرشکوه کم ندیده است و نیز دیگر کمتر غذایی مانده است که طعمش در بن دندان او نرفته باشد. امّا هنوز وقتی نگاهی دوباره به خاطرۀ آن سفرۀ ساده می‌اندازم، می‌بینم که طعم غذایش هزار بار از کباب کبک و تیهویی که هلال قولش را داده بود و من در این سال‌ها بارها و بارها چشیده‌ام، لذیذتر بود. آن سفره شاهانه نبود امّا پدرت سال‌هاست که حسرت نشستن دوباره بر چنان سفره‌ای را با خودش دارد. و در آن روز، وقتی یکی‌یکی دست از طعام کشیدیم و از سفره کناره گرفتیم، یکی از همراهان حسین، از در سپاس درآمد و گفت: «سفرۀ کریمانه‌ای بود، پسر علی! خداوند بر این خانه، رحمت و برکت ارزانی کند!»
حسین نگاهی به ما انداخت و گفت: «بخشندگی اینان بیشتر بود، چرا که هر آنچه داشتند را پیش نهاده بودند.»
و این بهترین سخنی است که تا امروز از بزرگی در حقّ تازه‌جوان‌ها شنیده‌ام. حال، پسرم! تو بیندیش به سرنوشت این بزرگ‌مرد و آنچه که مردمان روزگارش با او کردند. امّا چشم دار که پدرت بتواند در بیان این حقایق بی‌پروا باشد؛ چه، خوب می‌داند که گوش شنوا و چشم حقیقت‌بین نخواهد یافت.
 
و السّلام
 ۲۱ محرّم سال ۶۱ هجری
 دربار شام

 

 


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • «این نامه به مقصد نرسید» | داستانی از «موج فرشته» نوشتۀ علی‌اصغر عزّتی پاک
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.