شهرستان ادب: به مناسبت زادروز میلان کوندرا، ستون داستان سایت را با داستان کوتاه «بازی اتواستاپ» از کتاب «عشقهای خندهدار» از این نویسندۀ مشهور اهل چک، بهروز میکنیم.
عقربۀ بنزین ناگهان به طرف خالی پایین افتاد و رانندۀ جوان اتومبیل اسپرت گفت که مقدار بنزینی که اتومبیل میخورد، دیوانهکننده است. دختر (حدود ۲۲ ساله) اعتراض کرد: «مواظب باش باز بنزین تمام نکنیم» و چندین جا را که این اتّفاق برایشان افتاده بود، به یاد او آورد. مرد جوان جواب داد که نگران نیست، چون همۀ لحظاتی که با او گذرانده برایش در حکم ماجراجویی شیرینی بوده است. دختر مخالفت کرد. گفت: «بنزین تمام کردنشان در بزرگراه همیشه برای او ماجرا بوده است. مرد جوان خود را از نظر پنهان میکرد و او مجبور میشد از جذّابیتش سوءاستفاده کند و با اشارۀ انگشت شست، اتومبیلی را نگه دارد که او را تا نزدیکترین پمپ بنزین برساند. بعد اتواستاپکنان با یک ظرف بنزین برگردد. مرد جوان از دختر پرسید مگر رانندههایی که او را سوار کرده بودند، رفتار ناخوشایندی داشتهاند؟ زیرا طوری حرف میزند که انگار کار شاقّی انجام داده است. دختر (با عشوهای ناشیانه) جواب داد که بعضی وقتها خیلی هم خوشایند بودهاند امّا فایدهای به حالش نداشتهاند، زیرا مسئولیت ظرف بنزین را داشته و پیش از آنکه بتواند چیزی را شروع کند، مجبور بوده آنها را ترک کند. مرد جوان گفت: «خوک». دختر اعتراض کرد که خوک نیست، خوک خود اوست، خدا میداند وقتی که به تنهایی رانندگی میکرده چند دختر در بزرگراه جلوی او را گرفتهاند! مرد جوان در حالی که همچنان میراند، دستش را دور شانۀ دختر انداخت و به آرامی پیشانی او را بوسید. میدانست که دختر دوستش دارد و حسود است. حسادت خصوصیت خوشایندی نیست ولی اگر به حدّ افراط نرسد (و در صورتی که با حجب توأم باشد) جدا از درد سرش، حتّی گیرایی هم دارد. دستکم مرد جوان اینطور فکر میکرد. چون فقط ۲۸ سالش بود. به نظر میرسید که مسن است و از همۀ دانستنیهای مردها دربارۀ زنها آگاه است. در وجود دختری که کنارش نشسته بود، درست به همان چیزی ارزش میگذاشت که تاکنون ابداً در زنها پیدا نکرده بود؛ پاکی.
وقتی که چشم مرد جوان در سمت راست به علامتی افتاد که نشان میداد پمپ بنزین یکچهارم مایل جلوتر است، عقربه روی خالی ایستاده بود. پیش از این که مرد جوان راهنمای چپ را بزند و اتومبیل را به داخل محوّطۀ جلوی تلمبه براند، دختر فرصتی پیدا کرد که بگوید چهقدر خیالش راحت شده است. مرد ناگزیر بود کمی دورتر توقّف کند، زیرا کنار تلمبهها یک کامیون عظیم با مخزن بزرگ فلزی و لولهای بزرگ مشغول پر کردن تلمبهها بود.
مرد جوان به دختر گفت: «مجبوریم صبر کنیم» و از اتومبیل پیاده شد. دختر با صدای بلند از مردی که لباس کار پوشیده بود، پرسید: «چهقدر طول میکشد؟» کارگر جواب داد: «فقط یک لحظه» و مرد جوان گفت: «این را قبلاً شنیدهام.» میخواست برگردد و در اتومبیل بنشیند امّا دید که دختر از آن طرف پیاده شد. دختر گفت: «تا آن وقت کمی قدم میزنم.» مرد جوان که میخواست واکنش دستپاچگی دختر را ببیند، عمداً پرسید: «کجا؟» حالا یک سال بود که دختر را میشناخت امّا دختر هنوز از او خجالت میکشید. او از لحظههای خجالت دختر خیلی خوشش میآمد، کمی به دلیل اینکه این لحظهها او را از زنانی که پیشتر شناخته بود، متمایز میکرد و کمی هم برای اینکه از قانون ناپایداری زمان باخبر بود و این باعث میشد که شرم دوستدخترش در نظر او حتّی به چیزی گرانبها تبدیل بشود.
2
دختر از اینکه مجبور میشد در طول مسافرت از او بخواهد که اتومبیل را چند لحظه نزدیک جایی با درختان انبوه نگه دارد، واقعاً خوشش نمیآمد (مرد جوان ساعتها بدون وقفه رانندگی میکرد). همیشه وقتی مرد با تعجّبی ساختگی از او می پرسید که چرا باید توقّف کند، عصبانی میشد. میدانست که شرم و حیایش مضحک و از مد افتاده است. بسیاری وقتها در محیط کار متوجّه شده بود که به همین خاطر به او میخندند و عمداً تحریکش میکنند. همیشه پیشاپیش از فکر اینکه چهطور خجالت خواهد کشید، دچار خجالت میشد. اغلب آرزو میکرد مثل بیشتر زنهای دور و برش دربارۀ تن خود احساس رهایی و آزادی بکند. حتّی روش مخصوصی برای متقاعد کردن خود درست کرده بود: پیدرپی به خودش میگفت که هر موجود انسانی، موقع تولّد، یکی از میلیون ها بدن موجود نصیبش میشود، مثل آنکه از میان میلیونها اتاق هتلی عظیم، اتاقی بخصوص را بگیرد. در نتیجه، این بدن چیزی اتّفاقی و غیر شخصی، چیزی حاضر و آماده و عاریهای است. این نتیجهگیری را به صورتهای مختلف برای خودش تکرار میکرد امّا هرگز نتوانست واقعاً احساس آزادی و راحتی بکند. دوگانگی ذهن-جسم برایش مفهوم آشنایی نبود. بیش از اندازه با بدنش یکی شده بود و به همین دلیل همیشه دلواپس بود.
این دلواپسی را حتّی در روابطش با مرد جوان هم که از یک سال پیش او را میشناخت و با او خوشبخت بود، احساس کرده بود، شاید به خاطر اینکه مرد هرگز جسد او را از جانش جدا ندانسته بود و میتوانست با او به تمامی زندگی کند. در این یگانگی خوشبخت بود امّا درست در پشت خوشبختی سوءظن کمین داشت و دختر آکنده از این حس بود. مثلاً اغلب به نظرش میرسید که زنهای دیگر (آنهایی که این دلواپسی را ندارند) از او جذّابتر و فریبندهترند و مرد که این موضوع را پنهان نکرده بود که این این نوع زنان را به خوبی میشناسد، روزی او را به خاطر یکی از همینجور زنها ترک خواهد کرد (در واقع، مرد جوان گفته بود که آنقدر از اینجور زنها میشناخته که برای تمام عمرش کفایت خواهد کرد. امّا دختر میدانست که مرد هنوز بسیار جوانتر از آن است که خودش فکر میکند). میخواست که مرد به تمامی مال او باشد و خودش هم کاملاً متعلّق به او باشد امّا اغلب چنین به نظرش میرسید که هر چه بیشتر سعی میکند که هیچ چیز را از او فروگذار نکند، یک چیز را نمی تواند برایش تأمین کند: همان چیزی که عشق های سبک و ظاهری یا مغازلهها به آدم میدهد. نگران بود که چرا نمیتواند وقار و سرزندگی را با هم توأم کند. امّا حالا نگران نبود و اینگونه افکار از ذهنش دور بودند. سرحال بود. اوّلین روز تعطیلاتشان بود (تعطیلاتی سه هفتهای که یک سال تمام رؤیای آن را در سر پرورانده بودند)، آسمان آبی بود (تمام سال نگرانی داشت که آیا آسمان واقعاً آبی خواهد شد یا نه) و او در کنارش بود. با پرسش «کجا؟» سرخ شد و به یک کلمه حرف از اتومبیل بیرون آمد.
دور پمپ بنزین که به شکل کاملاً دورافتادهای کنار یک بزرگراه قرار داشت و دور تا دورش را مزارع فراگرفته بود، قدم زد. حدود صد متر دورتر (در همان سمتی که سفر میکردند) جنگلی شروع میشد. به طرف آن به راه افتاد. پشت یک بوتۀ کوچک ناپدید شد و خود را به دست حال و هوای خوشی که داشت، سپرد. در تنهایی میتوانست بیشترین لذّت را از حضور مردی که دوست میداشت ببرد. اگر این حضور همیشگی میبود، دیگر لذّتش از بین میرفت. فقط وقتی تنها بود میتوانست آن را به دست بیاورد).
از جنگل که به بزرگراه آمد، پمپ بنزین پیدا بود. کامیون بزرگ بنزین آنجا را ترک کرده بود و اتومبیل اسپرت به جلو به سمت برجک سرخ تلمبه حرکت کرد. دختر در حاشیۀ بزرگراه همچنان قدم میزد و گهگاه نگاهی به پشت سر میانداخت که ببیند آیا اتومبیل اسپرت میآید یا نه. سرانجام چشمش به آن افتاد. ایستاد و مثل مسافر پیادهای که برای اتومبیل بیگانهای دست تکان میدهد، شروع به دست تکان دادن کرد. اتومبیل اسپرت سرعت خود را کم کرد و نزدیک دختر ایستاد. مرد جوان به طرف پنجره خم شد، شیشه را پایین کشید، لبخند زد و پرسید: «دختر خانم، کجا میروید؟» دختر در حالی که عشوهگرانه به او لبخند میزد، پرسید: «به بیستریتسا میروید؟» مرد جوان در حالی که در را باز میکرد، گفت: «بله، خواهش میکنم سوار شوید.» دختر سوار شد و اتومبیل به راه افتاد.
3
مرد جوان همیشه وقتی که دوستدخترش سرحال بود، خوشحال میشد. این حالت زیاد اتّفاق نمیافتاد؛ دختر کاری بسیار خستهکننده در محیطی ناخوشایند، ساعتهای اضافهکاری بسیار بدون فراغت جبرانکننده و مادری بیمار در خانه داشت. بنابراین اغلب خسته بود. نه نیروی زیادی داشت و نه اعتماد به نفس، و به آسانی دستخوش بیم و اضطراب میشد. از این رو مرد جوان با اشتیاق محبّتآمیز پدرانهای از بروز هر شادمانی در او خوشحال میشد. به او لبخند زد و گفت: «امروز شانس آوردهام. پنج سال است که رانندگی میکنم امّا تا به حال چنین مسافر اتواستاپیای سوار نکردهام.
دختر سپاسگزار هر ذرّه خوشآمد گویی مرد جوان بود؛ میخواست لحظهای در گرمای آن درنگ کند و بنابراین گفت: «در دروغگویی خیلی مهارت دارید.»
«به دروغگوها میمانم؟»
دختر گفت: «به نظر میرسد از دروغ گفتن به زنها خوشتان میآید.» و ناگهان حرفهایش رنگی از دلواپسی قدیمی پیدا کرد، زیرا واقعاً معتقد بود که مرد جوان از دروغ گفتن به زنها خوشش میآید.
حسادت دختر اغلب مرد جوان را ناراحت میکرد امّا این بار میتوانست به آسانی بر آن چشم ببندد، چرا که این بار طرف خطابش نه او، که رانندۀ ناشناس بود. این بود که همینطوری اتّفاقی پرسید: «این موضوع ناراحتتان میکند؟»
دختر گفت: «اگر قرار بود همراه شما باشم ناراحتم میکرد.» و کلماتش حاوی پیامی تیز و نافذ و آموزنده برای مرد جوان بود ولی آخر جملهاش فقط خطاب به رانندۀ ناشناس بود: «امّا شما را نمیشناسم، بنابراین این موضوع ناراحتم نمیکند.»
«زن همیشه از مسائل مربوط به مرد خود خیلی بیش از مسائل مربوط به مردی بیگانه ناراحت میشود،» (حالا این پیام تیز و نافذ و آموزندۀ مرد جوان به دختر بود) «بنابراین با توجّه به این که با هم بیگانهایم، میتوانیم به خوبی با هم کنار بیاییم.»
دختر عمداً نخواست معنای ضمنی پیام او را درک کند و بنابراین حالا فقط خطاب به رانندۀ ناشناس گفت: «وقتی قرار است بعد از مدّت کوتاهی از هم جدا شویم، چه اهمّیتی دارد؟»
مرد جوان پرسید: «چهطور؟»
«خوب من در بیستریتسا پیاده میشوم.»
«اگر من هم با شما پیاده بشوم، چی؟»
ضمن این حرفها دختر به او نگاه کرد و دید که او تقریباً همانطور مینماید که در عذابآورترین لحظات حسادت مجسّمش میکرد. از شیوه خوشآمدگویی و خوش و بش کردنش با او (به عنوان یک مسافر میان راهی ناشناس) و برازنده بودن این کار به او، وحشت کرد.
بنابراین با گستاخی برانگیزانندهای جواب داد: «نمیدانم چه منظوری دارید.» مرد جوان به تعارف و زننوازانه گفت: «وقتی زنی به این زیبایی باشد، جواب به این سؤال، احتیاج به فکر کردن ندارد.» و در این لحظه دوباره بیشتر با دوست خودش حرف میزد تا با آن مسافر اتواستاپی.
امّا این جملۀ چاپلوسانه باعث شد که دختر احساس کند مچ او را گرفته است، گویی با ریشخند و تملّق و نیرنگی فریبآمیز از او اعتراف گرفته بود. برای لحظهای نفرتی شدید نسبت به او احساس کرد و گفت: «زیادی از خودتان مطمئن نیستید؟»
مرد جوان به دختر نگریست. چهرۀ گستاخ او به نظرش بسیار مضطرب آمد. دلش به حال او سوخت و آرزوی حالت همیشگی و آشنای او را (که کودکانه و سادهاش میشناخت) کرد. به طرف او خم شد، دستش را روی شانۀ او گذاشت و مهربانانه با نامی که معمولاً او را خطاب میکرد، صدایش زد. میخواست به این ترتیب بازی را متوقّف کند.
امّا دختر آرام و بیخیال گفت: «دارید یک کمی زیادی تند میروید!»
مرد جوان در جواب این پس زدن گفت: «مرا ببخشید خانم» و ساکت به جلو روی خود، به بزرگراه چشم دوخت.
4
حسادت رقّتانگیز دختر به هر حال، به همان سرعتی که بر او چیره شده بود، از وجودش رخت بربست. هر چه باشد عاقل بود و خیلی خوب میدانست که این همه صرفاً بازی است؛ بعد حتّی به ذهنش رسید که نفرت از مردش به دلیل طغیان حسادت، کمی هم مضحک بوده است. اگر مرد پی میبرد که او به چه دلیل آن کار را کرده، برایش هیچ خوب نمیشد. خوشبختانه توانایی حیرتانگیزی در تغییر دادن معنای کارهایش بعد از وقوع داشت. با استفاده از این توانایی به این نتیجه رسید که تنفّر از مرد، نه از سر عصبانیت، بلکه به این علّت بود که بتواند این بازی را که به دلیل غرابتش، با اوّلین روز تعطیلاتشان بسیار سازگار بود همچنان ادامه بدهد.
بنابراین باز همان دختر اتواستاپیای شد که همین الأن رانندۀ زیادی با دل و جرأت را فقط محض کاستن از سرعت پیشروی او و هیجانانگیزتر کردن ماجرا، از خود رانده بود. نیمچرخی به طرف رانندۀ جوان زد و با لحنی دلجویانه گفت: «قصد نداشتم شما را ناراحت کنم، آقا!»
مرد جوان گفت: «معذرت میخواهم، دیگر به شما دست نخواهم زد.»
از دست دختر به شدّت عصبانی بود که به حرف او گوش نمیداد و زیر بار نمیرفت که خودش بشود، در صورتی که «خودش» همانی بود که او میخواست و چون دختر اصرار داشت که به ایفای نقش خود ادامه بدهد، خشمش را متوجّه مسافر اتواستاپی ناشناسی کرد که دختر به روشنی توصیفش میکرد. و ناگهان به نوع نقش خودش پی برد: از ابراز اظهارات عاشقانهای که به وسیلۀ آن خواسته بود دوستدختر خود را غیرمستقیم راضی کند، دست برداشت و شروع به بازی نقش مرد سختی کرد که با جنبههای خشنتر مردانگی خود، یعنی قاطعیت، طعنه و اعتماد به نفس با زنها رفتار میکند. این نقش با رفتار معمولاً آرزومندانۀ مرد جوان با دختر کاملاً تناقض داشت. راست است که پیش از آشنایی با دختر رفتارش با زنها در واقع بیش از آنکه ملایم و مهربانانه باشد، خشن بود امّا هرگز شبیه مردی سرسخت و خشن شده بود، چون هیچ وقت قاطعیتی بخصوص شدید یا بیرحمی نشان نداده بود. به هر حال، گرچه به همچو مردی نمیماند امّا با این وصف، زمانی آرزو کرد آنچنان باشد. البتّه این آرزو کاملاً سادهلوحانه بود امّا وجود داشت. آرزوهای کودکانه در برابر تمام گرفتاریهای ذهن بالغ مقاومت میکنند و اغلب تا سنین جاافتادگی باقی میمانند. شرایط به سرعت به کمک تحقّق بخشیدن به این آرزوی کودکانه آمد. پروای کنایهآمیز مرد جوان -که دختر را از خودش جدا و رها میکرد- کاملاً خوشایند دختر بود، چرا که او خود بیشتر از هر چیز عصارۀ حسادت بود. لحظهای که دیگر مرد جوان فریبندۀ خودنما را در کنار خود ندید و فقط چهرۀ دسترسیناپذیر او را دید، حسادتش فرونشست. توانست خود را از یاد ببرد و یکسره تسلیم نقش خود بشود.
نقش خودش؟ نقش او چه بود؟ نقشی بود که ریشه در اعتقادات و شایعات مهمل داشت. مسافر اتواستاپی اتومبیل را نه برای سفر، که برای اغوا کردن راننده متوقّف کرده بود. اغواگر پرمکری بود، میدانست که چگونه زیرکانه از جذّابیتهای خود استفاده کند. دختر با چنان راحتیای به درون این نقش احمقانه و خیالی خزید که خودش در شگفت ماند و افسون شد.
5
در زندگی مرد جوان جای هیچ چیز به اندازۀ سرزندگی خالی نبود. راه اصلی زندگیاش با دقّتی بدون زیاد و کم ترسیم شده بود: کارش فقط منحصر به صرف روزی ۸ ساعت وقت نبود، بلکه با ملال اجباری جلسهها و مطالعه در خانه، در باقیماندۀ اوقاتش هم نفوذ میکرد و در نتیجۀ کنجکاویهای همکاران بیشمار مرد و زنش در اوقات بسیار اندکی که برای زندگی خصوصیاش باقی مانده بود هم نفوذ میکرد؛ زندگی خصوصیاش هیچ گاه خصوصی نماند و گاها حتّی به موضوع شایعات و بحثهای عمومی تبدیل میشد. حتّی دو هفته مرخصی هم به او احساس رهایی و ماجراجویی را نداد، سایۀ دلتنگکنندۀ برنامهریزی دقیق، اینجا هم وجود داشت. کمبود تسهیلات مسافرتی تابستانی در کشور ما، را مجبور کرد از شش ماه جلوتر، اتاقی در تاتراس ذخیره کند و چون برای این کار به معرّفینامۀ ادارهاش نیاز داشت، مغزِ همهجاحاضر اداره حتّی لحظهای از احاطه بر او بازنماند.
خودش را با همۀ اینها وفق داده بود، با وجود این کابوس جادّهای مستقیم هر چند گاه مغلوبش میکرد –جادّهای که در طول آن تعقیب میشد، در آن همه او را میدیدند و نمیتواند از آن جدا شود. در این لحظه هم این کابوس دوباره به سراغش آمد. جادّۀ خیالی از طریق برخورد فکرهایی عجیب و کوتاه، با بزرگراه واقعی که در آن رانندگی میکرد، یکی شد. و این ناگهان باعث شد که کار احمقانهای بکند.
از دختر پرسید: «گفتید کجا میخواهید بروید؟»
دختر جواب داد: «به بانسکا ببستریتسا.»
«آنجا میخواهید چه کار بکنید؟»
«قرار ملاقاتی دارم.»
«با کی؟»
«با یک آقایی.»
اتومبیل داشت به چهارراه بزرگ میرسید. راننده سرعت را کم کرد تا بتواند علامتهای جادّه را بخواند، بعد به سمت راست پیچید.
«اگر به آن قرار نرسید، چه خواهد شد؟»
«تقصیر شما خواهد بود. آن وقت باید خودتان عهدهدارم بشوید.»
«معلوم است که متوجّه نشدهاید که من به طرف نووه زامکی پیچیدم.»
«راست میگویید؟ دیوانه شدهاید.»
مرد جوان گفت: «نترسید. عهدهدارتان میشوم.»
به این ترتیب راندند و به همین ترتیب با هم صحبت کردند؛ راننده و مسافر اتواستاپی که یکدیگر را نمیشناختند.
جریان بازی ناگهان شتاب بیشتری گرفت. اتومبیل اسپرت نه فقط از مقصد خیالی بانسکا بیستریتسا، که از مقصد واقعی، یعنی تاتراس که از صبح به طرف آن رانده بود و اتاقی که در آن ذخیره کرده بودند نیز دور افتاد. خیالبافی ناگهان به زندگی واقعی هجوم آورد و مرد جوان از خودش و از جادّۀ مستقیم و انعطافناپذیری که تاکنون هرگز از آن منحرف نشده بود، دور میشد.
دختر تعجّب کرد: «امّا شما که گفتید به تاتراس سفلی میروید!»
«خانم هر کجا که دلم بخواهد میروم. من مرد آزادی هستم و هر کاری که دلم بخواهد و از انجام آن خوشم بیاید، میکنم.»
به نووه زامکی که رسیدند، هوا تاریک شده بود.
مرد جوان پیشتر هرگز به اینجا نیامده بود و مدّتی طول کشید تا با محیط آشنا شد. چند بار اتومبیل را نگه داشت و از عابران، نشانی هتل را پرسید. چند خیابان را کنده بودند و راندن تا هتل، با اینکه بنا به گفتۀ همه کسانی که از آنها سؤال کرده بودند، بسیار نزدیک بود، مستلزم عبور از پیچ و خمها و مسیرهای فرعی بسیار بود و بالأخره حدود یک ربع ساعت بعد، مقابل آن ایستادند. هتل دلچسبی نشان نمیداد امّا تنها هتل شهر کوچک بود و مرد جوان نمیخواست باز هم رانندگی کند. بنابراین به دختر گفت: «همینجا بمانید» و از اتومبیل پیاده شد.
بیرون از اتومبیل، البتّه دوباره خودش بود. از اینکه شبهنگام خود را در جایی به کلّی متفاوت با مقصد مورد نظرش مییافت، ناراحت بود، بیشتر به این دلیل که هیچ کس او را مجبور به این کار نکرده بود و در واقع، حتّی خودش هم واقعاً نمیخواست چنین کاری بکند. خود را به خاطر این حماقت سرزنش کرد امّا بعد به آن تن در داد. اتاق تاتراس میشد تا فردا به اسمشان حفظ شود و هیچ ضرری نداشت که نخستین روز تعطیلاتشان را با چیزی نامنتظر افتتاح کنند. به رستوران، پردود، پر سر و صدا و شلوغ، رفت و سراغ قسمت پذیرش را گرفت. او را پشت راهرو، نزدیک راهپلّه فرستادند، آنجا پشت دیواری شیشهای، زن موبورِ از حال و کار افتادهای زیر تابلوی پر از کلید نشسته بود. با دشواری کلید تنها اتاق موجود را گرفت.
دختر هم وقتی خود را تنها دید، نقشش را از خود دور کرد. با اینکه خود را در شهرک نامنتظر مییافت، بدخلق نبود. چنان سرسپردۀ مرد جوان بود که هرگز به هیچ یک از کارهای او شک نمیکرد و با اطمینان، هر لحظه از زندگی خود را به او سپرده بود. از سوی دیگر ناگهان دوباره این فکر به خاطرش آمد که شاید زنهای دیگری، زنهایی که مرد جوان در مسافرتهای شغلی به آنها برخورده بود، در این اتومبیل منتظر مرد او مانده بودند؛ درست همین کاری که حالا خودش میکرد. امّا عجیب بود که این فکر حالا ابداً مضطربش نمیکرد. در واقع، به این فکر که چه خوب است که امروز خودش آن زن دیگر شده است، آن زن غیر مسئول و بی حجب و حیا، یکی از زنهایی که آنقدر به آنها حسادت میکرد، خندید. به نظرش آمد که جای همۀ آنها را گرفته است، شیوۀ آنها را در استفاده از سلاح آموخته است؛ نحول ارائۀ آنچه را تاکنون نمیدانست چگونه باید به مرد جوان ارائه کند، یاد گرفته است: سرزندگی، بیخجالتی، هرزگی؛ وجودش سرشار از رضایت خاطری غریب شد، زیرا به تنهایی توانایی را داشت که در حکم همۀ زنها باشد و به این ترتیب (به تنهایی) میتوانست عاشق خود را دربست اسیر کند و دلبستگی او را همچنان نگه دارد.
مرد جوان در اتومبیل را باز کرد و دختر را به رستوران هدایت کرد. میان غوغا، خاک و کثافت و دود، میز تک و اشغالنشدهای پیدا کرد.
دختر با لحنی برانگیزاننده پرسید: «حالا چهطوری عهدهدار مواظبتم میشوید؟»
«پیش از غذا چه نوشابهای میل داری؟»
دختر علاقۀ چندانی به الکل نداشت، فقط کمی شراب میخورد و از شراب افسنطین خوشش میآمد. امّا حالا عمداً گفت: «ودکا».
مرد جوان گفت: «باشد. امیدوارم سر من بازی درنیاوری.»
دختر گفت: «مثلاً اگر دربیاورم، چه میشود؟»
مرد جوان جواب نداد امّا پیشخدمت را صدا زد و دو گیلاس ودکا و دو تکّه گوشت سرخشده سفارش داد. یک لحظه بعد پیشخدمت سینیای با دو گیلاس کوچک آورد و جلو آنها گذاشت.
مرد گیلاس خود را برداشت: «شادی!»
«عبارت شوختری به فکرتان نرسید؟»
در بازی دختر چیزی بود که داشت عصبانیاش میکرد؛ حالا که روبهروی او نشسته بود، متوجّه شد که تنها کلمات نبود که دختر را به بیگانهای تبدیل میکرد. کل شخصیت او، حرکات بدن و حالت ظاهریاش تغییر کرده بود و به طرزی ناخوشایند و کامل، به آن نوع زنانی شباهت پیدا کرده بود که به خوبی میشناختشان و از آنها بیزار بود.
در جواب (در حالی که گیلاس را در دست گرفته بود) عبارت خود را اصلاح کرد: «باشد، پس این را نه برای شادی تو، که برای شادی نوع تو مینوشم که در آن صفات برتر حیوان با جنبههای بدتر بشر به شکل موفّقیتآمیزی با هم ترکیب شده است.»
دختر پرسید: «منظورتان از «نوع» تمام زنهاست؟»
«نه، منظورم فقط زنهایی است که مثل تو هستند.»
«به هر صورت به نظر من مقایسه کردن زن با حیوان زیاد شوخ نیست.»
مرد جوان در حالی که هنوز گیلاس در دستش بود، گفت: «باشد، پس نه برای شادی نوع تو، که برای شادی روح تو. قبول؟ برای شادی روح تو که وقتی از سرت نزول میکند و به شکمت میرسد، روشن می شود و وقتی که دوباره بالا میرود، به سرت برمیگردد خاموش میشود.»
دختر گیلاس خود را برداشت: «باشد، به سلامتی روح من که نزول میکند و به شکمم میرسد.»
مرد جوان گفت: «یک بار دیگر حرفم را اصلاح میکنم. برای شادی شکمت که روحت در آن نزول میکند.»
دختر گفت: «برای شادی شکم من.» و شکم او (حالا که با صراحت از آن نام برده بود) به صداییشان پاسخ داد؛ دختر تمامی آن را احساس کرد.
آنگاه پیشخدمت گوشتهای سرخشدهشان را آورد و مرد جوان یک نوشابۀ دیگر و سودا سفارش داد و گفتگو با همین لحن عجیب و غریب و سبک ادامه یافت. مهارت او در تبدیل شدن به دختری هرزه، مرد جوان را بیشتر از کوره در میبرد؛ با خود فکر کرد وقتی به این خوبی میتواند نقش بازی بکند، به این معنی است که خودش واقعاً همینطور هست. به هر حال، روح بیگانهای که از آسمان وارد بدنش نشده بود؛ آنچه اکنون نمایش میداد، خود واقعیاش بود. این شاید بخشی از وجود اوست که پیشتر در بند بود و بهانۀ این بازی، آن را از قفسش بیرون آورده است. شاید دختر تصوّر میکرد که از طریق این بازی خودش را انکار میکند امّا آیا درست برعکس نبود؟ آیا فقط از طریق بازی به خود واقعیاش تبدیل نمیشد؟ آیا در حین بازی خودش را آزاد نمیکرد؟ نه. روبهروی مرد، زن بیگانهای در جسم دوستدخترش جا نگرفته بود، این خود دوستش بود، نه کس دیگری. به او نگاه کرد و نسبت به اون نفرتی فزاینده احساس کرد.
به هر صورت، این فقط نفرت نبود. دختر هر چه بیشتر از نظر روحی او را پس میزد، اشتیاق مرد از نظر روحی به او بیشتر میشد؛ بیگانگی با روح دختر، توجّه او را به جسمش معطوف کرد؛ بله، باعث شد که بدنش به بدن تبدیل بشود؛ انگار تا کنون در پشت غبارهای دلسوزی، مهربانی، توجّه، عشق و احساس از نظر مرد پنهان بود. گویی در این غبارها گم شده بود (بله، انگار این بدن گم شده بود!) به نظرم مرد جوان، چنین آمد که امروز برای اوّلین بار جسم محبوبش را میبیند.
دختر پس از نوشابۀ سوم از جا برخاست و عشوهگرانه گفت: «مرا ببخشید.»
مرد جوان گفت: «دختر خانم! ممکن است بپرسم کجا میروید؟»
دختر گفت: «اگر اجازه بفرمایید، میروم بشاشم.» از میان میزها گذشت و پشت پردۀ مخملی رفت.
8
دختر راضی بود از اینکه مرد جوان را با این کلمه که به رغم تمام سادگیاش هرگز از او نشنیده بود، مبهوت کرده است؛ به نظرش در شخصیت زنی که داشت نقش او را بازی میکرد، هیچ چیز حقیقیتر از این تأکید عشوهگرانه بر کلمۀ مورد نظر نبود؛ بله، راضی بود و حال بسیار خوبی داشت، بازی اسیرش کرد؛ به او امکان داد آنچه را تا آن وقت احساس نکرده بود، حس کند: احساس بیمسئولیتی سرخوشانه.
او که همیشه برای هر قدمی که برمیداشت، از پیش معذّب بود، ناگهان راحتی و سبکی کامل احساس کرد. زندگی بیگانهای که در آن پا گذاشته بود، زندگیای فاقد شرم، فاقد خصوصیتهای مربوط به زندگی، فاقد گذشته یا آینده و فارغ از قید خواهد بود؛ زندگیای فوقالعاده آزاد بود. دختر در نقش مسافر اتواستاپی میتوانست هر کاری بکند: همه چیز برایش مجاز بود؛ میتوانست هر آنچه دوست داشت بگوید، انجام بدهد و حس کند.
از سالن گذشته متوجّه بود که مردم از تمام میزها دارند تماشایش میکنند. این هم احساس تازهای بود که آن را نمیشناخت: لذّت زشتی که بدنش ایجادکنندۀ آن بود. تاکنون هرگز نتوانسته بود از شرّ دختر ۱۴ سالۀ درون خود که از وجود سینههایش شرم داشت، راحت شود، از شرّ این احساس ناخوشایند که چون اینها از بدنش درآمدهاند و معلومند، آدم زشت و بیحیایی است. با اینکه به قشنگی و سیمای دلپذیر خود میبالید امّا این غرور همیشه بلافاصله در شرم گم میشد؛ به درستی گمان میکرد که انگیزش جسمی بالاترین وظیفۀ زیبایی زنانه است و این را نفرتانگیز مییافت. آرزو داشت فقط از آنِ مردی که بشود که دوستش دارد. وقتی در خیابان مردها به او خیره میشدند، به نظرش میرسید به خصوصیترین حریم او که فقط باید به خودش و محبوبش تعلّق داشته باشد، تجاوز میکنند. حالا امّا دختر مسافر اتواستاپی بود، زنی بدون تقدیر. در این نقش از قیدهای حسّاس عشقش آسوده بود و تازه به گونهای جدّی بر جسمش آگاهی پیدا کرد.
از آخرین میز رد میشد که مردی مست که میخواست باخبر بودن خود را از دنیا نشان بدهد، به زبان فرانسوی به او گفت: «combien moidemoiselle?» (دختر خانم، چند است؟)
با حالتی کاملاً مطمئن نسبت به هر حرکت پشتش، سینهاش را جلو داد، آنگاه پشت پرده ناپدید شد.
9
بازی عجیب و غریبی بود. غرابتش، برای مثال، از آنجا معلوم بود که مرد جوان با اینکه خودش نقش رانندۀ ناشناس را فوقالعاده خوب بازی میکرد امّا یک لحظه هم نشد که به محبوبش به چشم مسافر اتواستاپی نگاه نکند. و درست همین بود که عذابآور بود. محبوبش را در حال جلب توجّه مرد بیگانهای دید، و امتیاز ناخوشایند را داشت که خود از نزدیک حاضر و ناظر بود که دختر چه حالتی به خود گرفته است. شنیده بود که هنگام دلربایی از چهها به زبان میآورد (وقتی که از او دلربایی کرده بود و وقتی میخواست از او دلربایی کند، این افتخار بیمعنی را داشت که خود دستاویز بیوفایی او شده بود).
این به مراتب بدتر بود، زیرا دختر را پیش از آنکه دوست داشته باشد، ستایش میکرد؛ همیشه به نظرش رسیده بود که ماهیت درونی او تنها در چهارچوب وفاداری و پاکی واقعیت دارد، و در فراسوی این مرزها، دیگر وجود نخواهد داشت؛ فراسوی این مرزها دیگر خودش نخواهد بود، همانطور که آب در فراسوی نقطۀ جوش دیگر آب نیست. حالا که میدید با ظرافتی سهلانگارانه از این مرز هولناک عبور میکند وجودش مالامال از خشم شد.
دختر از دستشویی برگشت و شکایت کرد: «مردی که آنجاست از من پرسید: combien moidemoiselle?»
مرد جوان گفت: «نباید تعجّب کنی. روی هم رفته شبیه بدکارهها شدهای.»
«میدانی که این حتّی یک ذرّه هم ناراحتم نمیکند؟»
گفتگو با افراط بیشتر در گستاخی ادامه یافت؛ این وضع دختر را کمی تکان داد امّا نمیتوانست اعتراض کند. فقدان آزادی حتّی در بازی هم کمین میکند. حتّی بازی هم برای بازیکنان دامی است. اگر این واقعه بازی نبود و آنها واقعاً دو بیگانه بودند، دختر اتواستاپی خیلی وقت پیش دلخور شده و رفته بود امّا در بازی راه فراری وجود ندارد. تیم نمیتواند پیش از پایان مسابقه از زمین فرار کند، مهرههای شطرنج نمیتوانند عرصه را خالی کنند، مرزهای زمین بازی ثابتند. دختر میدانست که باید هر شکلی را که بازی ممکن بود، به خود بگیرد، بپذیرد، فقط برای اینکه بازی بود. میدانست که هر قدر بازی سختتر بشود، بیشتر بازی خواهد بود و به ناگزیر باید فرمانبردارانهتر آن را بازی کند. و فراخواندن عقل سلیم و آگاهاندن روح گیج از اینکه باید از بازی فاصله بگیرد و آن را جدّی نگیرد، بیهوده بود. دقیقاً به این دلیل که بازی بود روحش نهراسید، با بازی مخالفت نکرد و به گونهای خوابآلود و از خود بیخود، عمیقتر در آن فرو رفت.
مرد جوان پیشخدمت را صدا کرد و صورتحساب را پرداخت. بعد از جا برخاست و به دختر گفت: «داریم میرویم.»
دختر تظاهر به تعجّب کرد: «کجا؟»
مرد جوان گفت: «سؤال نکن. فقط بیا.»
«این چه طرزی است که با من حرف میزنی؟»
مرد جوان گفت: «همانطوری است که با اینجور زنها حرف میزنم.»
10
از راهپلّۀ بسیار روشن بالا رفتند. در پاگرد زیر طبقۀ دوم گروهی مرد مست نزدیک دستشویی ایستاده بودند. آنها را دیدند و فریاد زدند. دختر میخواست از او جدا شود امّا مرد جوان سرش فریاد زد: «بیحرکت!» مردها با هرزگی این کار را تشویق کردند و چند حرف زشت نثار دختر کردند. مرد جوان و دختر به طبقه دوم رسیدند. مرد جوان در اتاقشان را باز کرد و لامپ را روشن کرد.
اتاقی باریک بود با دو تختخواب، یک میز کوچک، یک صندلی و دستشویی. مرد جوان در اتاق را قفل کرد و به طرف دختر برگشت. دختر با تمایلی گستاخانه در چشمهایش و ژستی مبارز روبهروی او ایستاده بود. مرد به او نگاه کرد و کوشید پشت حالت هرزۀ او سیمای آشنایی را پیدا کند که با محبّت دوست می داشت. انگار با یک لنز به دو تصویر که روی یکدیگر قرار گرفته بودند و این یکی، از طریق آن دیگری نشان داده میشد، نگاه میکرد. این دو تصویر که از طریق یکدیگر نمایان میشدند، به او میگفتند که در دختر همه چیز وجود دارد، روحش به گونهای هولناک بیشکل است و وفاداری و بیوفایی، خیانت و معصومیت، عشوهگری و پاکدامنی را در بر میگیرد. این درهمآمیختگی بینظم، درست مثل تنوّعی که در تودهای آشغال یافت میشود، به نظرش نفرتانگیز آمد. هر دو تصویر همچنان از طریق یکدیگر نمایان شدند و مرد جوان دریافت دختر فقط در ظاهر با زنهای دیگر فرق میکند امّا در باطن، درست مثل همۀ آنهاست: پر از تمام اندیشهها، احساسات و رذالتهای ممکنی که تمام بیمها و حسادتهای مرد جوان را توجیه میکرد. این حس که طرح خاصّی دختر را به عنوان یک فرد ترسیم میکند، فقط دلخوشی بیاساسی بوده که آن دیگری، هم که داشت نگاه میکرد، یعنی خودش، دستخوش آن شده بود. به نظرش آمد که دختر که دوست میداشت آفریدۀ آرزوی خودش، افکار خودش و اعتقاد خودش بود و دختر واقعی که اکنون در مقابلش ایستاده بود، به گونهای نومیدکننده بیگانه بود، به گونهای نومیدکننده مبهم بود. از او متنفّر شد.
گفت: «منتظر چه هستی؟ حاضر شو.»
دختر عشوهگرانه سر خود را خم کرد و گفت: «لازم است؟»
دختر به هنگام ادای این جمله به نظرش بسیار آشنا آمد؛ به نظرش آمد که خیلی وقت پیش یک زن دیگر، فقط یادش نمیآمد که کدام یک، از این حرف را به او زده بود. دلش خواست او را تحقیر کند، نه دختر اتواستاپی، که دوست خودش را. بازی و زندگی یکی شد. بازی تحقیر دختر اتواستاپی فقط به بهانهای برای تحقیر کردن دوست خودش تبدیل شد. مرد جوان فراموش کرده بود که دارد بازی میکند. فقط از زمانی که روبهرویش ایستاده بود، نفرت داشت. به او خیره شد و یک اسکناس ۵۰ کرونی از کیف پول درآورد. آن را به دختر داد: «کافی است؟»
دختر اسکناس ۵۰ کرونی را برداشت و گفت: «فکر نمیکنی که خیلی بیشتر از اینها میارزد؟»
مرد جوان گفت: «بیش از این نمیارزد.»
دختر به طرف مرد جوان رفت: «اینطوری نمیتوانی در من نفوذ کنی. باید راه دیگری بروی. باید یک کمی کار کنی.»
سپس به او نزدیک شد و مرد جوان به آرامی او را از خود دور کرد.
گفت: «فقط زنی را که دوست دارم میبوسم.»
«مرا دوست نداری؟»
«نه.»
«چه کسی را دوست داری؟»
«به تو چه ارتباطی دارد؟ حاضر شو.»
11
دختر پیشتر هرگز اینگونه لباس درنیاورده بود. شرم، هراس بیدلیل درونی، گیجی و همۀ آن چیزهایی که همیشه در چنین وضعی احساس می کرد (و نمیتوانست آن را پنهان کند) از بین رفته بود. با اعتماد به نفس، جسورانه زیر نور ایستاده و مبهوت مانده بود که این ژستها را که تا کنون برایش بیگانه بود، ناگهان از کجا کشف کرده است.
امّا بعد ناگهان این مرحله کاملاً تمام شد و در این لحظه از ذهنش گذشت که اکنون بازی تمام میشود و عاری از پوشش شدن، به معنای آن بود که حالا خودش بود و مرد جوان باید به سراغش بیاید و حرکتی نشان بدهد که با آن همه چیز را پاک کند و به دنبال آن مهرورزی صمیمانهشان جایگزین شود. بنابراین در برابر مرد جوان ایستاد. در این حالت و در این لحظه، دیگر دست از بازی برداشت. دستپاچه شد و در صورتش لبخندی نمایان شد که واقعاً متعلّق به خودش بود؛ لبخندی خجولانه و گیج.
امّا مرد جوان به سراغ اون رفت و به بازی پایان نداد. متوجّه آن لبخند آشنا نشد؛ در برابر خود فقط جسم زیبا و بیگانۀ دوست خودش را که از او نفرت داشت، دید. نفرت تمایلات او را از هرگونه پوشش عاطفی عاری کرد. دختر خواست به طرف او برود امّا او گفت: «همانجا که هستی بمان. میخواهم درست و حسابی نگاهت کنم.» حالا فقط آرزو داشت که با او مثل بدکارهای رفتار کند. امّا مرد جوان هرگز با بدکارهای به سر نبرده بود و تمام تصوّراتش دربارۀ آنها، ناشی از خواندهها و شنیدههایش بود. بنابراین فکرش متوجّه این تصوّرات شد و اوّلین چیزی که به یادش آمد، تصویر زنی با زیرجامۀ سیاه و جوراب سیاه بود که روی قسمت صیقلی بالای پیانویی میرقصید. در اتاق کوچک هتل پیانویی وجود نداشت، فقط یک میز کوچک کنار دیوار بود که روی آن را رومیزی کتان میپوشاند. به دختر دستور داد که روی آن برود. دختر حرکت معترضانهای کرد امّا مرد جوان گفت: «پولت را گرفتهای.»
وقتی دختر حالت وسوسۀ تزلزلناپذیر را در چشمهای مرد جوان دید، حتّی با اینکه دیگر نمیتوانست و نحوۀ آن را هم بلد نبود، سعی کرد به بازی ادامه بدهد، در حالی که اشک در چشمهایش جمع شده بود روی میز رفت. سطح میز به زور ۹۰ سانتیمتر مربع میشد و یکی از پایههای آن کوتاهتر بود و دختر روی آن احساس بیثباتی میکرد.
امّا مرد جوان از جسمی که اکنون بالای سرش خط کشیده بود، خوشش آمد و ناامنی و حالت بیثباتی خجولانۀ دختر، تنها بر شعلۀ غرورش دامن زد. پست و شهوتران شده بود. کلماتی را بر زبان میآورد که دختر هرگز از او نشنیده بود. دختر میخواست سرپیچی کند، میخواست خود را از بازی آزاد کند. او را با نام کوچکش صدا زد امّا بلافاصله سرش فریاد زد که حق ندارد چنین خودمانی صدایش کند. بنابراین عاقبت در حالی که نزدیک بود اشکهایش روان شود، با سراسیمگی و ناشیگری فرمانبرداری کرد.. طبق خواستۀ مرد جوان به جلو خم شد و چمباتمه زد، سلام داد و بعد در حالی که برای او تویست میرقصید، پشتش را تکان داد. در طول لحظات اندکی سختتر، هنگامی که رومیزی زیر پایش لغزید و نزدیک بود بیفتد، مرد جوان او را گرفت.
دختر خوشحال بود که اکنون بالأخره بازی مصیبتبار تمام میشود و دوباره همان آدمهای سابق خواهند شد و همدیگر را دوست خواهند داشت. خواست او را ببوسد امّا مرد جوان سر او را عقب راند و تکرار کرد که فقط زنانی را که دوست دارد، میبوسد. دختر به صدای بلند زار گریست امّا حتّی اجازۀ گریستن نداشت، زیرا هیجان شدید مرد رفتهرفته او را به طرف خود کشید و آنگاه شکایت جانش را ساکت کرد. اندک زمانی بعد، چون دو بیگانه در کنار هم بودند. این درست همان چیزی بود که دختر در تمام عمرش بیشتر از هرچیز از آن وحشت داشت و تا کنون با نهایت دقّت و وسواس از آن دوری کرده بود: مهرورزی بدون احساس یا عشق. دانست که از مرز ممنوع گذشته است امّا بی هیچ اعتراضی و در کمال همراهی از آن عبور کرد.
12
بعد همه چیز تمام شد. مرد جوان بلند شد، دست دراز کرد و ریسمان بلندی را که بالای تختخواب آویزان بود، گرفت. چراغ را خاموش کرد. نمیخواست صورت دختر را ببیند. میدانست که بازی تمام شده امّا دلش نمیخواست به روابط عادّیشان بازگردند؛ از این بازگشت میترسید. در تاریکی کنار دختر خوابید، به گونهای که بدنهایشان به یکدیگر نخورند.
پس از لحظهای، صدای گریۀ آرام او را شنید. دست دختر با تردید و کمرویی به حالتی بچّگانه دست او را گرفت؛ گرفت، ول کرد، دوباره گرفت و بعد صدایی ملتمس و گریان که او را به اسم میخواند و میگفت: «من خودم هستم، خودم هستم» سکوت را شکست.
مرد جوان ساکت بود، هیچ حرکتی نکرد و از بیهودگی غمانگیز ادّعای دختر که در آن ناشناختهای به وسیلۀ همان ناشناخته تعریف میشد، باخبر بود
و دختر کوتاه زمانی بعد از هقهق به گریهای بلند افتاد و پیدرپی این جملۀ رقّتانگیز را بیهوده تکرار کرد: «من خودم هستم، خودم هستم، خودم هستم...»
مرد جوان شفقت را به کمک خواند (میبایست آن را از جایی بس دور فرا میخواند، زیرا نزدیک و در دسترس نبود) تا بتواند دختر را آرام کند. هنوز سیزده روز مرخصی در پیش داشتند.