شهرستان ادب: ستون داستان سایت شهرستان ادب را با داستانی ضدّ جنگ از دونالد بارتلمی، که امروز زادروز اوست، بهروز میکنیم.
گروه ما با جنگ مخالف است ولی جنگ ادامه دارد. من را به کلیولند فرستادند تا با مهندسها صحبت کنم. مهندسها در کلیولند جلسه داشتند. قرار بود من قانعشان کنم کاری را که میخواستند انجام دهند، انجام ندهند. ساعت ۴:۴۵ با هواپیمای شرکت یونایتد از فرودگاه لاگاردیا در نیویورک پرواز کردم و ساعت 6:13 به کلیولند رسیدم. در این ساعت کلیولند رنگ آبی تیرهای دارد. یکراست به متلی رفتم که محلّ تشکیل جلسۀ مهندسها بود. صدها مهندس در اجلاس کلیولند شرکت کرده بودند. خیلی از مهندسها شکستگی استخوان یا باندپیچی و عضو تحت کششی داشتند. شش مورد شکستگی استخوان مچ دست دیدم، تعداد زیادی شکستگی بازو و پاشنۀ پا و کمربند لگنی دیدم. کلّی شکستگی بیلزنی دیدم. از علّت این شکستگیها سر درنمیآوردم. مهندسها داشتند محاسبه میکردند و اندازه میگرفتند و روی تختهسیاه شکل میکشیدند و آبجو میخوردند و نان لوله میکردند و کارمندها را به حرف میکشیدند و گیلاسها را در بخاری خالی میکردند. گرم بودند.
گرم بودند. مملو از عشق و اطّلاعات بودند. مهندس ارشد عینک آفتابی زده بود. استخوان کشکک زانو تحت کشش، با شکستگیای شبیه یک صدف دوکپهای. وسط کوچهای از بطریهای آبجو و سیمهای میکروفون ایستاده بود. گفت: «مقداری از این مرغ طبخ شده به سبک ایزامبارد کینگدوم برونل، مهندس کبیر، میل کنید و بفرمایید که هستید و چه کمکی از ما برمیآید. موضع شما چیست، مهمانان محترم؟»
گفتم: «نرمافزار، از هر نظر. من به نمایندگی گروه کوچکی از طرفهای علاقهمند به اینجا آمدهام. ما به چیز شما که ظاهراً کار میکند، علاقهمندیم. میان این همه غلطکاری، کار کردن جالب توجّه است چیزهای دیگران ظاهراً کار نمیکنند. چیز وزارت امور خارجه ظاهراً کار نمیکند. چیز سازمان ملل ظاهراً کار نمیکند. چیز چپ دموکراتیک ظاهراً کار نمیکند. چیز بودا...»
مهندس ارشد گفت: «هر چه میخواهید دربارۀ چیز ما که ظاهراً کار میکند، بپرسید. ما قلبها و مغزهایمان را برای شما، آقای نرمافزار، باز میکنیم، چون ما مایلیم مردم شریف کوچه و بازار، ما را درک کنند و دوست بدارند و از معجزههای ما قدردانی کنند؛ مردمی که ما روزانه بیاجر، خروارها معجزۀ تازه برایشان تولید میکنیم که یکی از یکی حیاتبخشترند. هر چه میخواهید از ما بپرسید. میل دارید با متالورژی پوستۀ نازک تبخیری آشنا بشوید؟ یا با فرآیندهای تکمدار یکپارچه و پیوندی؟ یا جبر نابرابریها؟ نظریۀ بهینهسازی؟ سیستمهای حلقوی باز و بستۀ ریزبافت سریعالسّیر ترکیبی؟ هزینهیابیهای ریاضی متغیّر ثابت؟ ریزش زیرساختی موادّ نیمههادی؟ کاوشهای فضایی بینالوجهی عمومی؟ ما کسانی را هم داریم که متخصّص گل ترهتیزک و ماهی خاردار و گلولۀ دُمدُماند که با جنبههایی از تکنولوژی بالندۀ امروزی ارتباط پیدا میکنند و واقعاً هم ارتباط زیادی دارند.»
آن وقت من دربارۀ جنگ با او صحبت کردم. همان چیزهایی را گفتم که هر وقت مردم علیه جنگ حرف میزنند، میگویند. گفتم جنگ درست نیست. گفتم کشورهای بزرگ نباید کشورهای کوچک را به آتش بکشند. گفتم دولت مرتکب یک رشته اشتباه شده است. گفتم این اشتباهها با اینکه اوّلش کوچک و بخشیدنی بودند، حالا بزرگ و نابخشودنی شدهاند. گفتم دولت دارد اشتباهات اوّلیهاش را زیر قشری از اشتباههای تازه پنهان میکند. گفتم دولت از این اشتباهها گهگیجه گرفته است. گفتم تا همین الآنش دههزار سرباز ما جانشان را به خاطر اشتباهات دولت از دست دادند. گفتم دهها هزار نظامی و غیرنظامی از دشمن به علّت اشتباهات ما و خودشان، کشته شدهاند. گفتم ما مسئول اشتباهاتی هستیم که به نام ما صورت میگیرد. گفتم نباید اجازه داد دولت مرتکب اشتباههای بیشتری بشود.
مهندس ارشد گفت: «بله، بله. صحبت شما مسلّماً دور از حقیقت نیست ولی ما نمیتوانیم جنگ را ببازیم. اینطور نیست؟ و توقّف کردن یعنی باختن. درست است؟ مگر جنگ را یک روند تکاملی و توقف را سقط در نظر نمیگیریم؟ ما اصولاً نمیدانیم جنگ را چگونه میشود باخت. جای این مهارت بین مهارتهایمان خالی است. همینقدر میدانیم که ارتش ما ارتش آنها را نابود میکند. روند کار این است. همین و بس.
ولی اجازه بدهید این بحث بدبینانۀ دلسردکنندۀ زیانآور را ادامه ندهیم. من اینجا چند معجزۀ تازه دارم که مایلم به اجمال با شما در میان بگذارم. چند معجزۀ تازه که آمادۀ غافلگیر کردن چشم ستایشگر مردم است؛ مثلاً در رشتۀ تبخیر آرزوی کامپیوتری. تبخیر آرزو اهمّیت تعیینکنندهای در پاسخگویی به آرزوهای روزافزون ملّتهای جهان پیدا خواهد کرد، آرزوهایی که میدانید با سرعت زیادی دارند افزایش پیدا میکنند.»
در همین موقع متوجّه موارد زیادی شکستگی اریب استخوان زند اسفل در میان حاضران شدم. او ادامه داد: «ساخت معدۀ شبهنشخوارگر برای ملّتهای توسعهیافته از کارهای جالب ماست که شما باید به آن علاقهمند باشید. با معدۀ شبهنشخوارگر، شما میتوانید نشخوار کنید. یعنی میتوانید علف بخورید. آبی در سراسر دنیا مورد پسندترین رنگ است، برای همین ما داریم روی گونههایی از «پوآ پراتنسیس» با علف سبزآبی بومی کنتاکی شما کار میکنیم، به عنوان مادّۀ اصلی برای خطّ تولید معدۀ شبهنشخوارگر که خون تازهای هم در رگهای حساب توازن تجاری ما میریزد که شما از آن بیاطّلاعید...» در همین لحظه، متوجّه شکستگی استخوانهای کف پا شدم که با تختههایی به شکل بانجو بسته شده بودند. «طرح کانگورو... پرورش هشتصد هزار عدد در سال گذشته... بیشترین درصد پروتئین خوراکی به دست آمده از هر علفخواری که تا کنون مورد مطالعه قرار گرفته...»
«کانگوروهای جدیدی پرورش داده شدهاند؟»
مهندس نگاهم کرد و گفت: «من نفرت و حسادت شما را نسبت به چیز ما درک میکنم. بیخاصیتها همیشه از همه چیز ما متنفّرند و آن را ضدّ انسانی میخوانند که هیچ توصیف درستی از چیز ما نیست.» در حالی که نقطههایی کهربایی در شیشههای عینک آفتابیاش جرقّه میزدند، ادامه داد: «هیچ چیز مکانیکی برای من بیگانه نیست، چون من به تعبیری انسانم و اگر چیزی ابداع کنم، أن هم انسانی است، هر چه میخواهد باشد. به شما بگویم، جناب نرمافزار، ما در مورد این جنگ کوچکی که شما به آن توجّه نشان میدهید، واقعاً خوددار بودهایم. خواستۀ همه کار کردن است و چیز ما واقعاً کار میکند. کارهایی بوده که میتوانستهایم بکنیم ولی نکردهایم. اقداماتی که میتوانستهایم انجام بدهیم ولی انجام ندادهایم. این اقدامات را اگر آگاهانه نگاه کنیم، میبینیم عین آگاهی از همراستایی منافع عمومی با منافع خصوصی است؛ اقداماتی کاملاً موجّه. البتّه میشد عصبانی شویم. میشد صبرمان را از دست بدهیم.
میشد هزاران هزار عدد سیم تیتانیوم خزندۀ خودکار به طول هجده اینچ و قطر 0005/0 سانتیمتر (یعنی نامرئی) رها کنیم تا با شنیدن بوی دشمن از پاچۀ شلوارش بالا بروند و دور گردنش بپیچند. ما این چیزها را ساختهایم. همه از عهدهمان برمیآید. میشد در جوّ بالا سمّ جدید بادکنکماهیمان را رها کنیم که به بحران هویت دامن میزند. اینها برای ما کاری ندارد. میشد ظرف بیستوچهار ساعت کاری کنیم که برنجهایشان دو میلیون کرم بگذارد. کرمها حاضرند، در آمادگاههای مخفی آلاباما. ما پیکانهای زیرپوستی را داریم که میتوانند پوست بدن دشمن را لک و پیس کنند. قارچها و انگلها و آفتهایی داریم که میتوانند به الفبای خطّ دشمن حمله کنند. محشرند. یک مادّۀ شیمیایی کلبهکوچککن داریم که در نسوج چوب خیزران نفوذ میکند و باعث میشود آن، یعنی کلبه، ساکنانش را خفه کند. کارش هم بعد از ساعت 10 شب است که همه خوابند. ریاضیات آنها طعمۀ ریشۀ اصم چرکزایی است که ما اختراع کردهایم. تیرهای ماهی داریم که برای حمله به ماهیهای آنها تربیت شدهاند. یک تلگراف بیضهشکن کشنده داریم. شرکتهای مخابراتی همکاری میکنند. مادّۀ سبزی داریم که... نه، بهتر است از آن چیزی نگویم. یک کلمۀ سرّی داریم که اگر به زبان بیاید در محوّطهای به بزرگی چهار زمین فوتبال باعث شکستگیهای زیادی در بدن همۀ موجودات زنده میشود.»
«پس برای همین است که...»
«بله، یک احمق بیلیاقتی نتوانست دهنش را بسته نگه دارد. نکته اینجاست که همۀ ساختار زندگی دشمن در ید قدرت ماست که بدریم و ببلعیم و خرد کنیم و نابو کنیم. امّا چیز جالب این نیست.»
«با چه اشتهایی از این امکانات صحبت میکنید.»
«بله، اعتراف میکنم که اشتها زیاد است. ولی شما هم باید بدانید که این تواناییها فینفسه نشاندهندۀ مسائل و مشکلات فنّی بسیار پیچیده و جالبی هستند که بچّههای ما هزاران ساعت کار سخت و نوآوری را صرف آنها کردهاند و اینکه قربانیان بیمسئولیت غالباً در مورد آثار آنها خیلی مبالغه میکنند و اینکه همه چیز حاکی از یک رشته پیروزی فوقالعاده برای مفهوم تیم همهکارۀ مشکلگشاست.»
«میفهمم.»
«ما میتوانستیم همۀ این تکنولوژی را در یک آن به کار ببندیم. مجسّم کنید که چه اتّفاقی میافتاد ولی چیز جالب این نیست.»
«چیز جالب چیست؟»
«چیز جالب این است که ما یک وجدان هم داریم. روی کارتهای پانچ شده است. شاید پیشرفتهترین و حسّاسترین وجدانی باشد که دنیا به خودش دیده.»
«چون روی کارتها پانچ شده است؟»
او گفت: «همۀ ملاحظات را با همۀ جزئیاتشان لحاظ میکند. حتّی چانه میزند. با این ابزار اخلاقی تازه، چهطور میشود اشتباه کنیم؟ من با اطمینان پیشبینی میکنم که اگرچه از همۀ این سلاحهای عالی جدید، که دربارهشان برایتان توضیح دادم، میتوانیم استفاده کنیم، هیچ وقت استفاده نخواهیم کرد.»
با پرواز ساعت 5:44 یونایتد از کلیولند پرواز کردم و ساعت 7:19 به نیوآرک رسیدم. نیوجرزی در این ساعت رنگ گُلی درخشانی دارد. موجودات زنده در این ساعت در سطح نیوجرزی حرکت میکنند و از راههای همیشگی مزاحم همدیگر میشوند. گزارشم را به گروه دادم و روی برخورد گرم مهندسها تأکید کردم. گفتم جای نگرانی نیست. گفتم ما یک وجدان هم داریم. گفتم از آنها هیچ وقت استفاده نخواهیم کرد. باور نکردند.