موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
به مناسبت زادروز نویسنده

از پرنده‌های مهاجر بپرس | داستان کوتاهی از سیمین دانشور

08 اردیبهشت 1401 16:15 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: با 0 رای
از پرنده‌های مهاجر بپرس | داستان کوتاهی از سیمین دانشور

شهرستان ادب: سیمین دانشور، از بزرگ‌ترین نویسندگان معاصر است که بسیاری رمان «سووشون» او را از سرآمدان رمان ایرانی می‌دانند. به مناسبت زادروز این نویسنده، داستان کوتاهی از او می‌خوانیم با عنوان «از پرنده‌های مهاجر بپرس» که از مجموعه‌ای با همین نام انتخاب شده است.

 

خواب می‌دیدم که مادرم دارد خواب مرا می‌بیند و خودم هم در خوابش حضور دارم و نقش رویدادها را در خواب او خودم ایفا می‌کنم. راست است که به هیچ منطقی جور نمی‌آید امّا مگر همه چیز در زندگی را باید به ترازوی منطق سنجید؟ مادرم دستی را که قیچی دستش بود و به سر من نزدیک می‌شد، می‌دید. موهای چیده‌شده روی زمین ریخته بود. پرونده‌ام زیر بغلم بود.

از پلّه‌ها که بالا می‌رفتم، خانم ناظم تشر زد: «با تو هستم. روسری‌ات را بکش جلو.» گفتم: «خانم! در دبیرستان ما که مردی وجود ندارد. حتّی فرّاش زن است. پردۀ کلفتی هم جلوی در آویزان است. در هم که بسته.» خانم ناظم داد زد: «دخترۀ لجّارۀ بی‌همه‌کس! هر چه می‌گویم بکن.» جواب دادم: «بی‌همه‌کس نیستم. مادر دارم. برادر نازنینی دارم که از جبهه برگشته و طپانچه‌اش تو طاقچه است. تهدید کرد. بلایی سرت بیاورم که...»

معلّم هندسه سر کلاس می‌گفت: «دو خطّ موازی به هم نمی‌رسند مگر خدا بخواهد.» گفتم: «خدا به‌اضافۀ بی‌نهایت است و دو خطّ موازی در بی‌نهایت دور به هم می‌رسند.» خانم هندسه گفت: «آفرین!» افزودم: «گرد بودن زمین هم کمک می‌کند.»

فرمولش را نوشتم: خدا مساوی است با به‌اضافۀ بی‌نهایت و شیطان مساوی است با منهای بی‌نهایت. خانم هندسه هم آمد پای تخته. آه کشید: «تنها یکی است که یگانگی بر او اوفتد و بدو نام‌زده شود.»

پرسید: «عدد چیست؟» جواب دادم: «جمله‌هایی که از «یک»های جمع‌آمده با هم به دست می‌آید. و اضافه کردم که خدا همان یگانۀ تنهاست؛ تنهاتر از هر چیز و هر کس». یکی از همشاگردی‌ها شیطنت کرد: «شیطان می‌تواند تنها مونس خدا باشد.»

خانم هندسه جواب داد: «مطلقاً. مگر آن که  به خاطر تو، فرمول را این‌طور تغییر دهیم: خدا مساوی است با به‌اضافه‌منهای بی‌نهایت. آن وقت به یاد ناصرخسرو بخوانیم: اگر ریگی به کفش خود نداری، چرا بایست شیطان آفریدن؟» طولی نکشید که زنگ را زدند. چرا خانم ناظم زنگ را زودتر از وقت پایانی کلاس به صدا درآورده بود؟ او که می‌دانست ما به هر جهت سر جاهایمان می‌نشینیم و به خانم هندسه گوش دل می‌دهیم.

نمی‌دانم مادرم ذهنم را که مثل فرفره می‌چرخید، در خواب‌هایش مرور می‌کرد یا نه. خودم می‌دانستم چرا به آن حد به یاد خدا و شیطان افتاده بودم. امّا مادرم که با من سر کلاس خانم هندسه نبود. فکر می‌کردم خدا پیش از خلقت به چه فکر می‌کرده است. از خودم می پرسیدم: آیا شیطان می‌تواند تنها مونس خدا باشد؟ پس ملائکه را برای چه آفریده است؟ ملائک که در میخانه را زدند. خودم صدای در را شنیدم. خودم دیدم که دو خطّ موازی در بی‌نهایت دور به هم رسیدند. منی که در باغ زندگی‌ام جز گل کاغذی نرویید. آیا رویید و من متوجّه نشدم؟ درخت‌های مغرور، آسفالت‌های بی‌اعتنا. سبزی‌های سبزسبز و تربچه‌های نقلی قرمز در دکّان روبه‌روی خانه‌مان، گل‌های کاغذی با خرزهره. آیا گل خرزهره برای زهره ترک کردن خانم ناظم بود؟ آیا جسد من روی آسفالت خیابان، ملافه‌های سفید روی پشت‌بام همسایه‌ها، صدای آژیر، پرنده‌های مهاجر در آسمان؛ همۀ این‌ها منتظر بودند تا در خواب مادرم ظاهر شوند؟

روی پشت‌بام پرنده‌ها را می‌دیدم که به دنبال پرندۀ راهنما مهاجرت می‌کردند. پرندۀ راهنما افتاد. شاید تیر خورد یا شاید از خستگی یا از هر دو. صدای تبر را شنیدم. کلت برادرم را پشت گردنم گذاشته بودم. آن‌قدر محکم طپانچه را در دست گرفته بودم که بعد از تیراندازی، برادرم هر چه کوشید نتوانست آن را از دستم دربیاورد. برادرم گریان گفت: «چرا خواهر نازنینم را آزار می‌دهم؟ تدفین دردناک است، چه با کلت باشد، چه بی کلت.»

پرنده‌های مهاجر جیرجیر کردند. به زیگزاگ و گاه به طور دایره به هم برآمدند. انگار کنکاش می‌کردند تا یکی را به سرپرستی برگزینند. من از روی جسدم پا شدم و به پرواز درآمدم تا به آن‌ها رسیدم. آن‌ها مرا انتخاب کردند. یک وردست هم برایم برگزیدند و آرایش پرواز را به صورت مثلّث از سر گرفتند. به کجا می‌پریدیم؟ شاید رو به بی‌نهایت پرواز می‌کردیم یا رو به ناکجاآباد. امّا یادم است اوّل از روی سبزی‌های دکّان سبزی‌فروشی گذشتیم. سبزی‌فروش پشنگ آب به سبزی‌ها و تربچه‌نقلی‌ها می‌زد.

صف بسته بودیم که بعد از نیایش برویم سر کلاس‌هایمان. خانم ناظم دست مرا کشید و از صف خارج کرد و من و خانم ناظم جلوی دیگران ایستاده بودیم. خانم ناظم روسری‌ام را برداشت. با قیچی اوّل وسط سرم را چید، با خشم، بی‌رویه. لابد سرم شده بود شبیه قارّۀ آفریقا و یا شاید شبیه کشور خودمان. قسمت‌های کویری، موهای چیده‌شده بود. به بچّه‌ها فرمان داد: «این دخترۀ لجباز را هو کنید.» صدا از لب احدی بیرون نیامد. مِن‌مِن چند تا از همشاگردی‌هایم را می‌شنیدم. 

خانم ناظم گفت: «خبر مرگت روسری‌ات را سر کن». نکردم. خودش روسری‌ام را سرم کرد. و آن‌قدر گره زیر چانه را محکم بست که نزدیک بود خفه بشوم. مرا به دفتر برد. خانم مدیر داشت بچّه‌اش را شیر می‌داد. سر بلند نکرد. به لالۀ گوش بچّه خیره مانده بود. لالۀ گوش بچّه شبیه یک گلبرگ بهاره بود که تازه باز شده باشد.

خانم ناظم پرونده‌ام را از رئیس دفتر خواست. رئیس دفتر پرسید: «مگر دسته‌گلی به آب داده؟» خانم ناظم جواب داد: «نمی‌دانم با همه‌شان چه کنم؟» خانم مدیر که دبیرستان را کرده بود خانۀ دوم خودش. حتّی سر و صورتش را در مدرسه می‌شوید. صبحانه‌اش را در مدرسه می‌خورد. فرّاش هم که خریدش را می‌کند.

رئیس دفتر در جستجوی پروندۀ من بود. پرسید: «آخر نگفتید این دختر چه گناهی کرده؟»

- نافرمانی. کفر هم می‌گوید. معلّم هندسه هم امر به معروف و نهی از منکر نمی‌کند. خودم به گوش خودم شنیدم. معلّم هندسه خواند: «تو کفش خدا ریگ است»، و این دختره گفت: «شیطان دوست خداست.» گزارش داده‌ام. خانم دینی هم همین‌طور. حساب او را هم می‌رسم.

رئیس دفتر گفت: «ولی این دختر سال آخر دبیرستان است.» از تیزهوشی و ممتاز بودن من و از امتحان نهایی هم حرف‌هایی زد و خانم ناظم قسم خورد که خدمت او هم می‌رسد.

خانم ناظم پرونده‌ام را گذاشت زیر بغلم و گفت: «تو اخراجی. برای عبرت شغال‌های دیگر. فردا پدرت و مادرت بیایند مدرسه پیش من.»

- من که به شما گفته بودم پدر ندارم.

بعد پرسیدم: «پس شما پشت در کلاس‌ها جاسوسی می‌کنید و تازه عوضی می‌شنوید و لابد عوضی هم گزارش می‌دهید. من هرگز نگفتم دوست خدا شیطان است. نه معلّم هندسه و نه خانم دینی هم هرگز کفر نگفتند.»

داد زد: «خفقان بگیر.» یک خط‌کش از روی میز برداشت و به سر و صورت و شانه‌هایم زد. نوک کفشم را به استخوان ساقش کوفتم. روی یک صندلی از حال رفت. رئیس دفتر یک لیوان آب داد دستش و آهسته به من گفت: «برو جانم. عقدۀ چندهزار ساله دارد.»

من کفر نگفته بودم. تنها نمی‌دانستم روزۀ روز سوم اعتکاف واجب است. حتّی نمی‌دانستم می‌شود معتکف شد. اگر می‌دانستم در همان باغ گل کاغذی ذهنم معتکف می‌شدم و می‌گذاشتم به جای شیطان، ملال همدم من باشد. به خانم دینی هم همین را گفتم. خانم دینی خندید و گفت: «بچّه تو این همه حرف گنده را از کی یاد گرفته‌ای؟»

پرنده‌های مهاجر را رها کردم. گفتم: «به خطّ مستقیم بروید. به زودی به شما می‌رسم.» پرنده‌ها گفتند: «بی تو هرگز پرواز نخواهیم کرد.» گفتم: «با وردستم بروید.» گفتند: «کنار چشمه می‌آساییم و آب می‌خوریم. این هم یک نوع آب حیات است.» وردستم گفت: «تو هم نشئۀ این نوع آب حیات هستی.» از همه‌شان پرسیدم: «می‌توانید چهل سال صبر کنید؟» جواب دادند: «می‌توانیم یک هزاره صبر کنیم تا تو بیایی.» گفتم: «صبر کوچک خدا چهل سال است.» 

پنجرۀ کلاس باز بود. رفتم تو. همشاگردی‌هایم به سقف نگاه کردند. خانم دینی هم حرفش را برید و به جلوه خیره شد. گمان نکنم مرا دیده بودند. نه، ندیده بودند. در جای خالی من یک گلدان گل کاغذی گذاشته بودند. روی سر همشاگردی‌هایم می‌نشستم و می‌گفتم: «شما ملکۀ بلقیس هستید و هدهد می‌آید و می‌بردتان پیش سلیمان.» صدایم را هم نشنیدند امّا هم خانم دینی و هم یارانم انگار به ندایی گوش می‌دادند که نمی‌دانستند از کجاست و چه می‌گوید. ناگهان خانم ناظم در را باز کرد و تو آمد. بچّه‌ها او را هو کردند. گفت: «چرا همۀ تقصیرها را گردن من می‌اندازید؟» خانم دینی گفت: «تو نمی‌توانی حوضی را که خالی کرده‌ای پر کنی امّا اگر می‌خواهی خاک بر سر کنی، خاک تلّ بلندی را بر سر کن یا دست‌کم کنار تلّ بلندی بایست، در خرابه‌ها...» کتابچه و کیفش را برداشت و از کلاس بیرون  می‌رفت، گفت: «بچّه‌ها، خداحافظ! این دبیرستان دیگر جای من نیست.»

و حالا در انتظار آب روی پشت‌بام سر ناودان نشسته بودم. ملافه‌های سفید همسایه‌ها در باد تکان می‌خورد. آسمان چنان صاف بود که انگار فرشته‌ها لیسیده بودندش یا شاید به پاکی آدم‌های حمّام‌رفته یا شاید غسل‌داده‌شده می‌مانست و خورشید چنان بزرگ شده بود که پهنای آسمان را برق انداخته بود. نسیم خنکی بال‌های مرا نوازش می‌داد. پرندۀ وردستم به طرفم آمد و نوکش را که پر از گلاب بود، به نوک من چسبانید. بوی گلاب می‌آمد.

با پرنده‌های مهاجر پروازمان را پی گرفتیم. نور روی بال‌هایمان بود. زمین زیر پایمان روشن بود. انگار زمین جشنی چیزی گرفته بود. مزرعه‌ها سرسبز بود، به سرسبزی سبزی‌های دکّان سبزی‌فروشی روبه‌روی خانه‌مان. گل‌های کاغذی سر برافراشته بودند و گل‌های درخشان سرخشان مرا به یاد تربچه‌نقلی می‌انداخت امّا نمی‌دانم چرا هوس هلو یا انجیر داشتم. می‌شد روی درخت انجیری نشست و به انجیرها نوک زد امّا منقار هیچ کدام ما کج نبود. صدای مادرم را می‌شنیدم که می‌گفت: «هیچ کس انجیر خیرات نمی‌کند.» سر شب ستاره‌ها درآمدند. ستارۀ خودم را شناختم. سوخت و افتاد و ما بر فراز گورستانی پرواز می‌کردیم. مادرم در خواب پریشانش از برادرم می‌پرسید: «دلت چه می‌خواهد؟ حاضرم جانم را بدهم تا هرچه دلخواهت لست برایت فراهم کنم.» برادرم می‌گفت: «تنها خواهرم را می‌خواهم.» مادرم گلاب ریخت روی سنگ قبر. اشک‌های مادر و برادرم با گلاب درآمیخت. صدای شیونشان را می‌شنیدم و فریاد می‌زدم: «نروید. تنهایم نگذارید.» امّا می‌دانستم که برای فریادهایم جوابی نیست و ما مرغان مهاجر هم‌چنان رو به بی‌نهایت پرواز می‌کردیم و نور ماه از بال‌های ما نفوذ می‌کرد و به پرهای سینه‌هایمان می‌رسید.


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • از پرنده‌های مهاجر بپرس | داستان کوتاهی از سیمین دانشور
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.