شهرستان ادب: خورخه لوئیس بورخس، نویسندۀ آرژانتینی، برای خوانندگان ادبیات و بویژه ادبیات آمریکای جنوبی، نامی آشناست. شیوۀ خاصّ داستانسرایی و محوریت رمز و راز در بسیاری از داستانهایش، از بورخس، نویسندهای الهامبخش ساخته است. مصاحبههای متعدّد با وی، از نشانههای محبوبیت و جذّابیت شخصیت بورخس برای جهانیان است. در ادامه، بخشی از یکی از مصاحبههای بورخس، از کتاب «تاریخچۀ تانگو» آورده شده است که به گفتگوی دنیس داتن و دو نفر از همکارانش از نشریۀ فلسفه و ادبیات، با این نابغۀ آرژانتینی اختصاص دارد.
■ دنیس داتن: پس فکر میکنید داستان ممکن است نظری فلسفی را به طرز مؤثّرتری از آن که یک فیلسوف میتواند دربارهاش استدلال کند، توضیح بدهد؟
□ بورخس:هیچ وقت به این موضوع فکر نکردهام ولی گمان کنم درست میگویید. چون همانطور که –نمیدانم کی این را گفته، برنارد شاو؟- به هر حال، گفته استدلال هیچ کس را متقاعد نمیکند. یادم افتاد. امرسن بود. میگفت استدلال هیچ کس را متقاعد نمیکند. و فکر میکنم درست گفته، حتّی اگر به عنوان مثال، دلایل وجود خدا را در نظر بگیرید. این طور نیست؟ در این صورت، اگر استدلال هیچ کس را متقاعد نمیکند، فکر نمیکنید که انسان با تمثیل یا افسانه متقاعد شود، یا با داستان؟ اینها بسیار متقاعدکنندهتر از قیاس منطقی است و به نظر من، مخصوصاً وقتی با ملاک عیسای مسیح به چیزی فکر میکنم، تا آنجا که به یاد میآورم، مسیح هیچ وقت استدلال نمیکرد، از سبک استفاده میکرد، از استعارههای خاصّی استفاده میکرد. بسیار عجیب است. بله، و همیشه از جملههای بسیار گیرایی استفاده میکرد. نمیگفت من برای آوردن صلح بلکه برای جنگ آمدهام. میگفت: «من نه برای آوردن صلح بلکه برای آوردن شمشیر آمدهام.» مسیح تمثیلی فکر میکرد. به گفتۀ –فکر کنم بلیک بود که میگفت انسان- منظورم این است که اگر مسیحی باشد، نه تنها عادل، بلکه هوشمند هم باید باشد... هنرمند هم باید باشد، چون مسیح از شیوۀ وعظش، هنر را هم به پیروانش میآموخت، چون، اگر نگویم هر یک از پارهگفتارهایش، هر یک از جملههایش دارای ارزش ادبی است و میشود آن را استعاره یا تمثیل به حساب آورد.
■ دنیس داتن: اگر فلسفه و ادبیات این وجوه مشترک را دارند، پس فکر میکنید در نهایت وجوه افتراقشان چیست؟
□ بورخس: فکر میکنم فیلسوف با شیوۀ تفکّر قاطع و جدّی وارد بحث میشود، نویسنده به داستانسرایی علاقه دارد، قصّه میگوید و برای این کار از استعاره استفاده میکند.
■ مایکل پانسیا راث: داستان، مخصوصاً داستان کوتاه، ممکن است از نظر فلسفی قاطع و جدّی باشد؟
□ بورخس: به نظر من ممکن است. البتّه در این صورت تمثیل خواهد بود. یادم میآید یک وقتی زندگینامهای را که هکست پیرسن دربارۀ اسکار وایلد نوشته بود، میخواندم. بحثی طولانی در آن بود، دربارۀ جبر و اختیار. از وایلد پرسیده بود نظرش دربارۀ اختیار چیست. وایلد جواب او را با یک داستان داده بود. داستانش تا اندازهای نامربوط به نظر میرسید ولی اینطور نبود. گفته بود بله، بله، بله، تعدادی میخ، سنجاق و سوزن همسایۀ یک آهنربا بودند و یکی از آنها گفت: «فکر میکنم باید سری به آهنربا بزنیم و احوالش را بپرسیم.» یکی دیگرشان گفت: «فکر میکنم وظیفۀ ماست که به دیدار آهنربا برویم.» یکی دیگر گفت: «همین حالا باید این کار را بکنیم. درنگ جایز نیست.» و هنگام گفتن این حرفها، بی آنکه متوجّه باشند، همگی داشتند به سرعت سوی آهنربا کشیده میشدند، که چون میدانستند دارند به دیدارش میروند، لبخند میزد. لبخند زدن یک آهنربا را میتوانید مجسّم کنید؟ ببینید، وایلد با گفتن آن داستان نظرش را ابراز کرد، و نظرش این بود که ما تصوّر میکنیم که آزادیم ولی مسلّماً آزاد نیستیم...
ولی دلم میخواهد این را روشن کنم که اگر در چیزهایی که من مینویسم رأی و نظری پیدا شود، پس از نوشتن پیدا شده است. منظور این است که من با نوشتن شروع کردهام، با داستان شروع کردهام، یا اگر دلتان میخواهد اسمش را رؤیا بگذارید، با رؤیا شروع کردهام. و بعدها شاید، رأی و نظری از آن برآمده باشد. ولی همانطور که گفتم، هیچ وقت کارم را با در نظر گرفتن پیام خاصّی شروع نمیکنم تا برای اثبات آن حکایتی اخلاقی بگویم.