شهرستان ادب: داستان آخر کتاب «رانندۀ رئیسجمهور»، اثر سلمان کدیور، داستانی عاشورایی است با نام «سپاه وحشت» که موضوع به اسرای دشت کربلا بازمیگردد. ستون داستانهای سایت شهرستان ادب را به مناسبت شب عاشورای حسینی، با این داستان جانسوز بهروز میکنیم.
شب با طلوع ستارۀ سرخی از غروب، دامنش را بر صحرا گسترانده بود. لشکر خسته، بعد از چند ساعت حرکت از کربلا، اتراق کرده بود. عمر سعد، شمر ابنذیالجوشن، حجّار ابنابیحجر، حسین ابننمیر و عمرو ابنحجاج گرد آتشی نشسته و به پشتیهای زربفت تکیه داده بودند و طبقی از سیب و انگور روبهرویشان نهاده شده بود. حجّار به نگهبان گفت: «های سرباز! پس کو بریان شتر؟ مگر نمیدانی شکم جنگجویان تاب گرسنگی ندارد؟»
ابننمیر گفت: «شکم تو با یک شتر سالم هم پر نمیشود.» و قهقهه زد.
شمر گفت: «به راستی که گوشت شتر غنیمتی حسین باید لذیذ باشد. شیرینی این بریان، سختی امروز را از کام میبرد. دیدید که حسین چگونه بر پشت این شتر ما را موعظه میکرد؟ چه زیرکانه آن همه کف و سوت و طبل زدیم تا صدایش را کسی نشنود!»
ابنسعد گفت: «این شتر سفید را امشب بخورید، به یاد هزاران دیناری که از عبیدالله هدیه خواهید گرفت. با آن پول میتوانید صد شتر بهتر از شتر حسین بخرید و هر شب نحر کنید و به نیش بکشید.»
ابنحجاج گفت: «دینار گرفتن ما کجا و هدیه گرفتن ملک ری از امیرالمؤمنین یزید کجا؟ ری و آن زنان سفیدروی ایرانی... بهشتی است برای خودش... های نگهبان! مقداری شراب بیاور. هرچه آب مینوشم عطشم رفع نمیشود.»
شمر با تمسخر گفت: «تو آب را بر حسین بسته بودی یا خودت؟ خودت را سیراب میکردی مؤمن. از عصر تا کنون از یک مشک هم بیشتر آب خوردهای.»
همه خندیدند. ابن حجاج قصد جواب دادن داشت که ابوالجنوب کوفی با چهره ای نگران نزدیک شد و سلام داد.
عمر سعد گفت: «چه شده است ابوالجنوب؟ پریشانی!»
- دختر علی همۀ کاروان را به هم ریخته.
- امان از علی و آل علی! چگونه؟ چه میخواهد؟
- میگوید دختر حسین از کاروان جا مانده یا در سپاه گم شده. پی او میگردد.
- خب بشود. دختری که پدر ندارد، بمیرد بهتر است.
همه خندیدند.
- هر کار کردیم ساکت نشد. میگوید یا سربازان در پیاش بگردند یا او را آزاد بگذارند تا میان کاروان دنبال دختر برادرش بگردد. چه دستور میدهید؟
- بگذار بگردد تا خسته شود. کسی دل خوش از اهلبیت حسین ندارد که دنبالشان باشد. حالا برو و ما را تنها بگذار. برو و خودت را سرگرم کن.
- عرض دیگری دارم امیر. فقط این نیست.
- بگو و زود برو. ما از نبرد خستهایم. بگذر کمی خوش باشیم.
- السّاعه امیر. شایعاتی در سپاه افتاده که حال لشکریان را مشوّش کرده. از بعدازظهر که از کربلا راه افتادیم تا به حال هر لحظه این شایعات بیشتر شده. برخی انگار مجنون شدهاند. حرفهای پریشان میزنند. تکلیف چیست امیر؟
ابن سعد جواب داد: «مجنون شدهاند؟ مگر چه دیدهاند که جنون به آنها رسیده؟»
- چه بگویم امیر؟ یکیشان کوزۀ آبی از خیمههای حسین غنیمت آورده بود که ناگهان نعرهزنان شروع به دویدن کرد. سربازان دورهاش کردند تا ببینند او را چه شده.
- چه شده بود؟
- راستش... راستش امیر... میگفت... میگفت از کوزۀ غنیمتی، به جای آب، خون جاری شده.
ابن حجاج در حالی که چشمانش گشاد شده بود، گفت: «خون؟ خون چه کسی؟»
- نمیدانم... میگوید خون حسین است... دیگری خبر آورده که در کوفه بارانی از خون آمده و مردم به وحشت افتادهاند.
ابننمیر با پوزخند به میان حرفشان آمد: «چی؟ خون کی؟ حسین؟» و قهقهه زد.
عمر سعد زیرچشمی ابننمیر را نگاه کرد و با فریاد گفت: «اینها شایعۀ بنیهاشم است در میان لشکریان ابله. چرا مثل خالهزنکان کوفه سخن میگویی؟ باران خون دیگر چه صیغهای است؟ حتماً میخواهی بگویی آسمان از داغ حسین ابنعلی که بر امیرالمؤمنین خروج کرد، خون گریه کرده است. خداوند ما را بر حسین و یارانش نصرت داد و او را خوار کرد. این بیّنۀ روشن را نمیبینید و به خرافات چنگ زدهاید؟»
شمر گفت: «راست گفت عبیدالله که بنیهاشم از همان ابتدا با خرافه قدرت را به چنگ آوردند. باید اسیران را از سربازان دور نگه داریم. این خرافهها کار آنان است. اگر دست روی دست بگذاریم، مغز همه را شستوشو میدهند.»
ابوالجنوب سر به زیر انداخت: «من فقط گزارش وضع لشکریان را دادم امیر. بر من خشم نگیرید.»
ابنسعد با لگد زیر طبق انگور زد و گفت: «خداوند بر تو خشم بگیرد که مرا خشمگین کردی. ما حسین را کشتیم، اموالش را غارت کردیم و امشب هم گوشت ناقهاش را به مبارکی این نبرد به نیش خواهیم کشید تا همه ببینند که خداوند یاور کدام یک از ما بوده است. حال میگویی آسمان بر حسین خون گریسته است؟ های ابله! این بریان چه شد؟»
شمر سر در گوش عمر سعد کرد و به آرامی گفت: «آرام باش عمر! چرا مثل دیوانگان پرخاش میکنی؟»
ابننمیر دست بر شانۀ شمر زد و گفت: «آنجا را ببینید.»
شمر سر از گوش عمر بیرون آورد. زنی با عجله به سوی عمر میآمد. سربازی خودش را به او رساند و با شلّاق او را به زمین انداخت. صدای نالهاش لشکر مضطرب را آشفته کرد. عمر فریاد کشید: «آنجا چه خبر است ابوالجنوب؟ آن زن کیست؟ چرا نمیگذارید کمی بیاساییم؟»
- یکی از زنان کاروان حسین است.
عمر سعد تا این را شنید، مثل برق از جا جهید و فریاد کشید: «بس کن احمق. آن زن را رها کن.» سرباز به خودش آمد. دست از شلّاق زدن کشید.
زن با وقار تمام بلند شد، چادر خاکیاش را تکاند و دست بر نقاب صورتش کشید، در حالی که شانههایش از ضرب شلّاق میسوخت. آرام به عمر نزدیک شد و گفت: «شما از آن زمان که فاطمه دختر رسول خدا را زیر شلّاق گرفتید و در کوچه بر او هجوم بردید، غیرت و مردانگیتان خشکید. پس نباید گلایه داشته باشم که چرا جلوی چشمت به اهلبیت رسول خدا شلّاق میزنند و تو نظاره میکنی.»
کلام زن چنان نافذ بود که کلام در دهان عمر ماند. زن را میشناخت امّا سعی کرد طور دیگر وانمود کند.
- چه میخواهی؟
- تو در کودکی همبازی حسین بودی. یادت هست؟ در کوچه با هم بازی میکردید و هرگاه پیامبر شما را با هم میدید، خرما در دهانتان میگذاشت.
عمر از این حرف متأثّر شد. عرق سردی به پیشانیاش نشست. زن ادامه داد: «حال امروز او را کشتید و بر بدنش اسب دواندید و اهلبیتش را اسیر کردید. آیا از رسول خدا شرم نمیکنی؟»
عمر گفت: «از خیمهات بیرون شدهای تا اینها را بگویی؟ سخنت را بگو و برگرد ضعیفه. زنان را چه به دخالت در جنگ؟»
زن گفت: «دختر حسین گم شده است. او فقط چهار سال دارد و توان حفظ جان خویش را ندارد. او را به ما برگردانید.»
عمر جواب داد: «مأمور حفظ جان دختران حسین تو هستی، نه من.»
زن گفت: «خدا تو را بکشد! شما راه ما را بستید و مردانمان را خون ریختید و زنان را اسیر گرفتید وگرنه ما راهمان را میرفتیم. به والله قسم که این کاروان بدون دختر حسین فردا حرکت نخواهد کرد.»
عمر خشمگین فریاد زد: «تو اسیر منی یا من و لشکریانم اسیر تو؟ لشکر صبحگاه بعد از صلات صبح حرکت خواهد کرد، چه دختر حسین در کاروان باشد و چه نباشد. بگذار امشب خوراک درندگان صحرا شود. فکر کرده ای مرگ او برای من سنگینتر از مرگ پدرش است؟ های سرباز، او را به خیمهاش ببر تا بیش از این لشکریان را آزردهخاطر نکرده است.»
ابننمیر گفت: «دستور امیر را نشنیدی سرباز؟ خودت را خشمگین نکن امیر. بیا که بریان ناقۀ حسین، تلخی نیش زنان را از بین میبرد.»
زن به آسمان نگاه کرد، زیر لب چیزی گفت و برگشت. سربازی نزدیک شد و جام شرابی میان نهاد. ابنحجاج به طرف جام خیز برداشت و لیوانی پر کرد و به عمر تعارف کرد. عمر لیوان را گرفت، در حالی که هنوز چهرهاش سرخ و کبود بود و دستش از خشم میلرزید. ابن حجاج لیوان دیگری پر کرد و بدون توجّه به کسی، مثل قحطیزدهها یکنفس سرکشید و در حالی که لب و لوچهاش را با گوشۀ آستینش پاک میکرد، گفت: «به چه نگاه میکنی امیر؟ اگر شراب حرام بود که خلیفۀ رسول خدا و امرایی چون عبیدالله زیاد نمیخوردند. پس بنوش.» عمر به شراب نگاه کرد. آن را بر لب ننهاده بود که نعرۀ سربازانی که گوشت ناقه را بریان میکردند، بلند شد. همه به عقب برگشتند. سربازان از گرد آتش بلند شدند و مثل دیوانگان شروع به فریاد زدن کردند. یکیشان دست بر دهانش گرفته بود و خودش را بر زمین میزد و دیگری خاک صحرا را در دهانش میریخت. شمر از جا بلند شد و فریاد زد: «آنجا چه خبر است؟» سربازی که رنگ از صورتش پریده بود گفت: «اَاَاَ...»
- زبان به دهان بگیر و حرف بزن احمق. چه شده است؟ چرا سربازها اینطور فرار میکنند؟ آن دو نفر را چه شده؟ چرا خاک به دهان میریزند؟
- اً... از... از... ناقه... از گوشت ناقۀ حسین آتش... آتش برخاست.
عمر بلند شد و کنار آتش آمد. از پارههای گوشت آتشی بلند میشد که انگار آتش و هیزم درونش هم در آن میسوخت. سرباز ادامه داد: «آن دو سرباز خواستند کمی گوشت به نیش بکشند که دهانشان آتش گرفت.» عرق سردی بر تن عمر سعد نشست. جام شراب از دست ابن حجاج افتاد.
□□□
شیپور بیدارباش در لشکر پیچید. چند سرباز با طبل در میان خیمهها بر طبل میکوفتند تا همه بیدار شوند. مردی بالای تپّۀ رملی کوتاهی ایستاد و شروع به اذان گفتن کرد. عمر سعد جلو ایستاد و عدّهای به او اقتدا کردند و مابقی مشغول برچیدن خیمهها و آماده کردن اسبها و شتران شدند. نماز که تمام شد، عمر سعد دست به قبضۀ شمشیر برد و رو به سپاهیان ایستاد: «خداوند شما لشکریانش را رحمت کند که در راه جهاد علیه دشمنان امیرالمؤمنین، یزید ابنمعاویه، از امن و آسایش کناره گرفتهاید و عازم سفر شدهاید. خداوند شما را نصرت داد و بر دشمنانش پیروز ساخت؛ کسانی که اسلام را آنچنان میخواستند که منافع عشیرهشان را تأمین کند. بعد از وفات پیامبر که سلام خداوند بر او باید، دین توسّط خلفای راشد -رضی الله عنهم- تکمیل گشت تا به ما رسید و جرم حسین این بود که علیه این دین خروج نمود و سعی کرد اساس اسلامی را که از خلفا -رضی الله عنهم- به ما رسیده است، از ریشه بیندازد. معاویه که رحمت خدا بر او باد، منصوب خلیفۀ دوم -رضی الله عنه- بود و سزاوار نبود که علی و آلعلی با او و فرزندانش در این مورد مجادله کنند و این چنین کیان اسلام را در خطر اندازند و میان مسلمین تفرقه کنند. شکر خدا که این فتنه توسّط شما از اسلام دفع گردید. پس آسودهخاطر باشید که شما برای خداوند و در راه خلفای او شمشیر زدهاید. از شایعات و جادوها نهراسید. اینها کار جماعتی خاطی است که همانند فالگیران میخواهند پیروزی ما را کمرنگ کنند. مبادا شک به دل راه دهید و از دلاوری هایی که در کربلا به خرج دادید نادم شوید که انّ الشّیطان لکم عدوُّ مبین باشید. همگی آمادۀ حرکت باشید که نزد خداوند در آخرت و نزد امیرالمؤمنین در دنیا اجری بزرگ دارید.»
شیپورهای حرکت نواخته شد. زینها بر اسبها و بارها بر شتران سوار شد و پرچمداران در پیشانی سپاه منتظر فرمان حرکت بودند که ابوالجنوب سراسیمه خودش را به عمر سعد رساند.
- امیر، اتّفاقی افتاده که باید بدانید.
- چه شده است باز ابوالجنوب؟ عیش دیشب ما را تلخ کردی کافی نبود؟
- مرا عفو کنید امیر، امّا سربازانی که سرها را حمل میکنند از ادامۀ کارشان طفره میروند. هیچ کس حاضر نیست سرها را بردارد و به پیشانی سپاه بیاید.
عمر سعد با خشم و تعجّب گفت: «حاضر نیستند؟ چه مرگشان شده است؟»
- آنها را وهم و ترس برداشته است امیر. اتّفاقات دیشب هم مزید علّت شده.
شمر میان حرفشان آمد و با پوزخند گفت: «اتّفاقات دیشب جز جادوگری چه بود؟ ها؟ از سر بدون تن وهم کردهاند؟ اگر دیروز با حسین، در میان میدان، سر بر بدن مواجه میشدند در حالی که از شمشیرش همانند ناودان خون میچکید، لابد قالب تهی میکردند.»
ابوالجنوب جواب داد: «به دستور شما هفتادودو سر از بزرگان سپاه حسین رامیان قبایل مختلف تقسیم کردیم تا همه خودشان را در سرکوب حسین شریک بدانند و نزد عبیدالله گرامیشوند امّا تمامی آنها از ادامۀ این کار عذر خواستهاند. باید خودتان آرامشان کنید امیر. از دست من کاری ساخته نیست. تا سرها حرکت داده نشوند، کاروان نمیتواند راه بیفتد.»
عمر با غیظ دندانهایش را به هم فشرد و خشمگین خودش را به سربازها رساند. با دیدن عمر رنگ از رخسار کلافه و گنگ سربازها پرید.
-چه مرگتان شده است؟ چرا سرها را راه نمیاندازید؟ شما هماکنون باید پیشانی سپاه باشید، نه مثل زنان در پستو بلولید و ناله کنید.
پیرمردی با صدایی عاجز و گریان از میان سربازان جلو آمد و گفت: «از ما خرده مگیرید امیر. ما دیگر نمیتوانیم سرها را حمل کنیم. این کار را به دیگران بسپارید.»
- چه مرگتان شده است؟ نکند برای سحر و جادویی که دیشب شنیدید به هم ریختهاید؟ هان؟ زود نیزهها را بردارید و به قراول سپاه بروید.
پیرمرد آب دهانش را قورت داد. با بدنی لرزان دستش را به یکی از نیزهها مالید و به عمر سعد نشان داد و گفت: «ببینید. خون تازه است. انگار که همین الآن از تن جدا شده باشد.»
عمر جواب داد: «پیر خرفت، مگر عقلت را از دست دادهای؟ از سر بریده چه چیزی میریزد جز خون؟ هان؟»
پیرمرد نالهکنان جواب داد: «بله، جز خون نمیریزد، امّا نه یک شب تا به صبح... آن هم خون گرم و تازه... فقط این نیست امیر. آن سر را ببینید، همان که خلاف همۀ سرها از فرق سر به نیزه شده. سر عبّاس ابن علی است. دیروز چنان با غضب به ما نگاه میکرد که هرآینه نزدیک بود قالب تهی کنیم. برای همین سر او را از فرق به نیزه کردیم تا چشمانش به ما نیفتد. خودم دیدم که گاه به زنان و کودکان اسیرشده چشم میدوخت و گاه بر حسین نظاره میکرد و گاه بر ما غضبآلود مینگریست. آن یکی را ببینید، همان که شبیه سیب سرخی کوچک است. سر شیرخوارۀ حسین است. او دائم زمزمه میکند که به چه گناهی مرا کشتید. برخیشان قرآن میخوانند و برخیشان کوفیان را نفرین میکنند. نیمهشب که همه خفته بودند، از سر حسین چنان نوری میدرخشید که لحظهای تصوّر کردم ماه به زمین نازل شده است. چند نفر از سربازان دیوانه شدند و از لشکر گریختند. برخیشان هم تب کردهاند و هذیان میگویند. ما را معاف کنید امیر. التماس میکنم. بگذارید به خانه و دیارمان برگردیم. ما عطایای امیرالمؤمنین را نمیخواهیم. آن را به دیگر سپاهیان بدهید. فقط ما را معاف کنید.» و شروع به گریه کرد.
سرباز دیگری با زاری ادامه داد: «پدرم در قسمت آهنگرهای سپاه بود. نه شمشیری تیز کرد، نه نعلی بر اسبی زد و نه آتشی افروخت. دیشب خواب دیده در محکمهای که قاضی اش رسول خدا بوده، او را به دوزخ محکوم میکنند. از وقتی بیدار شده از وحشت از هوش میرود و باز به هوش میآید و باز... التماس میکنم امیر. به ما رحم کنید.»
شمر در حالی که دندانهایش را روی هم میفشرد، گفت: «وای... وای از خرافات بنیهاشم... به خدا باید همۀ شما را کشت، پیش از آنکه لشکریان را با خرافاتتان مشوّش کنید.»
عمر دست به شمشیر برد و گفت: «به خدا قسم اگر به کارتان ادامه ندهید، سرهای شما را هم جدا میکنم و بر نیزه میزنم تا ببینم صدایی از شما بلند میشود یا نه. زود نیزهها را بردارید.»
سربازان خشکشان زد. از ترس جانشان به سوی نیزهها رفتند، در حالی که میلرزیدند. سرها دوباره بلند شد. عمر گفت: «زود خودتان را به پیشانی سپاه برسانید. باید راه بیفتیم.» و به سوی عقب برگشت.
هنوز چند قدمی برنداشته بود که کسی فریاد زد: «امیر! امیر!» عمر با خشم برگشت و فریاد کشید: «چه خبرتان است مادرمردهها؟ فعلاً که امیر این سپاه حسین است انگار، نه من.»
پیرمرد بود: «سر حسین... سر حسین...»
- سرحسین چه پیر خرفت؟
پیرمرد با چشمانی از حدقه بیرونپریده به نیزه اشاره کرد. سربازی هرچه تقلّا میکرد تا نیزه را از خاک بیرون بکشد، نمیتوانست.
- نیزۀ حسین از خاک بیرون نمیآید. از دیشب تا به حال.
عمر با خشم جلو آمد و سرباز را به گوشهای پرت کرد و نیزه را با یک دست گرفت تا بیرون بکشد، امّا نتوانست. از دو دستش کمک گرفت. بیفایده بود. انگار که نیزه تا اعماق زمین ریشه دوانده باشد. پیرمرد با ناله گفت: «میبینید امیر؟ این عادی است؟ وای بر ما... این سر حسین ابنعلی است، پسر فاطمه، دختر رسول خدا.» عمر تا نالههای پیرمرد را شنید، شمشیر کشید و در سینۀ پیرمرد فروبرد و او را بر زمین انداخت. خون بر خاک صحرا جاری شد.
- حسین... حسین... حسین... آنقدر که از دیروز تا به حال این اسم را شنیدهام، در زمان حیات حسین نشنیده بودم. ما او را کشتیم که نامش گم شود و نشانش پاک گردد، امّا انگار او زندهتر از قبل است. دیروز با جسمش جنگیدیم و از امروز به بعد باید با اسمش بجنگیم.
سپس بلند شد و روبهروی نیزه ایستاد و به حسین خیره شد. چشمانش کاملاً باز و به انتهای صحرا خیره بود. موهای بلند و افشانش ژولیده و پر از خاکستر بود و در پیشانیاش جای کبودی سنگ به خوبی مشخّص بود. در گونۀ سمت راستش جای زخم شمشیر تازگی داشت. خون تازه در محاسن بلند و جوگندمیاش دیده میشد. لبهایش آرامآرام میجنبید، در حالی که لب پایین از میان پارگی داشت. رگهای گردنش دور نیزه تاب خورده بودند و از آنها خون تازه بر نیزه میلغزید. دلش لرزید و تشویش همانند گردبادی سهمگین وجودش را متلاطم ساخت، دهانش خشک شد و پاهایش مثل چوب خشک بیحرکت ماند.
- ابوالجنوب، ابوالجنوب، خدا تو را نیامرزد، بیا.
- بله امیر؟ بله؟ در فرمانبرداری حاضرم.
عمر مثل شبزدهها با صدای لرزان گفت: «تو مگر پهلوان کوفه نیستی؟ ها؟ مگر زور بازویت زبانزد نیست؟ این نیزه را... این نیزه را از خاک بیرون بیاور تا همه ببیند که سرباز ابله نیزه را زیاده در خاک فروبرده است. ببیند حسین معجزه ندارد... زود باش لعنتی، زود.»
ابوالجنوب به هم ریخت. تنش سرد شد و دستانش به رعشه افتاد. نزدیک شد. از اینکه در چشم سر نگاه کند واهمه داشت. دو دستش را اطراف نیزه نهاد. رطوبت خون ترس را در رگهایش دواند. چشمانش را بست و با همۀ توانش نیزه را به طرف بیرون کشید. نیزه حتّی تکان هم نخورد. مثل یک ستون در زمین فرورفته بود. چند بار دیگر تکرار کرد. بیفایده بود. ناامید به سوی عمر نگاه کرد. عمر مستأصل ماند.
سربازی نفس زنان سر رسید: «عرضی دارم امیر.»
عمر با چشمانی بی روح به طرف سرباز برگشت. سرباز گفت: «دختر علی مرا فرستاده است.»
شمر لحظه ای مات شد. با تردید گفت: «جان بکن. حرف بزن. چه گفته است دختر علی؟»
- میگوید حسین نگران دخترش است که از کاروان جا مانده. او را بیابید تا حسین راه بیفتد.
عمر دیوانهوار شروع به قهقهه زدن کرد و گفت: «ببینید وضع مرا... تو ا به خدا ببینید... من امیر این لشکرم یا حسین؟ من فرمانده سپاهم یا سر برنیزهرفتۀ حسین؟ آه خدایا... ببینید خواهرش چگونه برایم شرط میگذارد... برایم شرط گذاشته که تا دخترش را نیابم، لشکرم را زمینگیر خواهد کرد... آیا این خنده ندارد؟»
سرباز ادامه داد: «گفت که خطّ نگاه حسین به هر سمت بود، به آن طرف روانه شوید تا دختر را بیابید.»
عمر نعره زد: «ابله دیوانه، زبان به دهان بگیر که خون تو را هم خواهم ریخت. شما همه دست به یکی کردهاید که سپاه را پر از وحشت کنید. السّاعه همهتان را گردن میزنم. اینها همه دروغ است... دروغ... حسین مرده است... دخترش هم خوراک گرگان بیابان شده... شما همه دست به یکی کردهاید...»
شمر دو طرف شانۀ عمر را گرفت: « آرام باش امیر... آرام باش. باز که دیوانه شدی! چه کسی علیه شما دست به توطئه زده است؟ سربازان خودتان؟ آرام باش.»
ابوالجنوب نزدیک آمد و به آرامی گفت: «چارهای نداریم امیر. اجازه دهید چند نفر را پی دختر حسین بفرستم. سپاه را نباید بیش از این معطّل کرد. از شایعه و تشویش سپاهیان باید هراس داشته باشیم. اگر سپاهیان متوجّه موضوع بشوند، همه چیز به ضرر ما خواهد شد. بگذارید چند نفر دنبال دختر حسین بروند.»
عمر سعد به آفتاب خیره شد که اوّلین طلوع پس از عاشورا را با سری سرخ در حال تجربه بود. در سکوتی شکستخورده سربازان را ترک گفت. ابوالجنوب خطاب به سربازان فریاد زد: «خطّ نگاه حسین را بگیرید و دخترش را بیابید.»