یادداشتی از پروانه حیدری
بنایی بر آب | پیرامون کتاب «مدیر مدرسه» اثر جلال آلاحمد
18 شهریور 1401
08:00 |
0 نظر
|
امتیاز:
3.14 با 7 رای
شهرستان ادب: «مدیر مدرسه» یکی از آثار مهمّ جلال آلاحمد است که پروانه حیدری، به بهانۀ درگذشت جلال، نگاهی داشته است به این میراث ادبی ارجمند.
کتابخواندگان و نویسندگان، «مدیر مدرسه» جلال را از بهترین آثارش میدانند. حتّی جمالزاده هم آن را «انشای کاریکاتوری» خوانده که هم از سویی لحن گزندهاش را بستاید و از سویی دیگر شاید، کوتاه بودنش را دست بیندازد. من بعد از خواندن کتاب به این نتیجه رسیدم که باور عموم درست است. جلال آلاحمد این اثر را در سیوپنج سالگی نوشته و توانسته یک گزارش کامل از بیفرهنگی در مهد فرهنگ و ادب ارائه کند.
امّا قضیه چیست؟ قضیه از این قرار است که معلّمی خسته از ده سال تدریس، تلاش میکند تا خودش را از این شغل خلاص کند و با زدوبند و واسطه، سمت مدیریت دبستانی دورافتاده در دل کوه را به دست بیاورد. قصدش را هم از تغییر سمت شغلی بیتعارف بیان میکند:
«- تقصیر این سیگار بود یا خستگی؟
- فکر کردند بچّهبازی چیزی هستم که از شغل محترم دبیری استعفا کردهام!»
در همین ابتدای رمان مشخّص میشود حقوق دبیری کفاف زندگی را نمیدهد و مدیر آیندۀ ما، دل به چیزی بزرگتر بسته، غافل از آنکه خودش را از چالۀ دبیری به چاه مدیریت انداخته است. لحن گزنده و اصطلاحات عامیانه، قرابت میان شخصیت و خواننده را بیشتر میکند. جملات کوتاهند و ریتم داستان تند است. جالب است که در ابتدای رمان تصوّر میکنیم قرار است با یک مدیر منفعل طرف باشیم، از بس که معلّم نک و ناله میکند و شوق به استراحت دارد، تا آنجا که به ناظم میگوید انگار کن مدیری نیامده. امّا این طور نیست. اکت (حرکت) مدیر در هر فصل بیشتر میشود و مجبور است هر طور که شده، آرامش مدرسهاش را حفظ کند و مدام بگوید: «بر من ببخشیدش». گاهی حتّی روبهروی ناظمی که میخواهد با حسابدار وزارت فرهنگ زدوبندی داشته باشد، میایستد. او نمیداند این تازه آغاز فرورفتن در فسادی است که قبلترها تنها از دور دیده و جامهاش را به آن نیالوده است. این دلسوزی که در شخصیت وجود دارد، دلسوزی یک مدیر نیست. دلسوزی یک معلّم است. اوایل مدیر شدنش است و هنوز حالوهوای دبیری در اوست. حالا آمده بیرون گود و دلش بیشتر از قبل برای بچّهها میسوزد که چهطور میخواهند معلّم سال سوم را که مسلول به نظر میرسد، تحمّل کنند یا چهطور میتوانند با این همه فشار سر هر امتحان کنار بیایند:
«باید مدیر بود. یعنی کنار گود ایستاد و به این صفبندی هر روزه و هر ماهۀ معلم و شاگرد چشم دوخت تا دریافت که یک ورقۀ دیپلم یا لیسانس یعنی چه. یعنی تصدیق به اینکه صاحب این ورقه، دوازده سال یا پانزده سال تمام و سالی چهار بار یا ده بار در فشار ترس قرار گرفته و قدرت محرّکش ترس است و ترس است و ترس.»
برای همین است که حتّی سر جلسات امتحان هم نمیرود و کمکم میفهمد که حتّی مدیر هم نمیتواند باشد. در این مدرسۀ دو طبقۀ شش کلاسۀ نوبنیاد، هر کس ساز خودش را میزند. معلّمها دیر میآیند، ناظم یک دسته ترکۀ آماده زیر میزش دارد و فرّاش جدید به پشتگرمی حقوقش که دو برابر حقوق معلّمهاست، بیمحلّی به آنها را به حدّ اعلا میرساند. مدیر از فصل سوم به بعد دیگر آن معلّم خستهای نیست که برای استراحت آمده. اوّلین حرکتش، شکستن ترکههاست. امّا گیریم ناظم را هم از تنبیه بدنی منصرف کرد، با پدر بچّه چه کند که کمربند به دست آمده، پاهای بچّه را بسته و از ناظم میخواهد فلکش کند؟
بعد سعی میکند فرّاش را راضیکند تا به معلّمها احترام بگذارد، با لاطائلات، با اراجیف. خودش اینطور میگوید: «یکهو دیدم رفتهام بالای منبر و دارم نصیحت میکنم.» این اعترافات دلچسبند. این کلافگی برای معلّمی که به دنبال کنار کشیدن از مسئولیت آمده، قابل درک است و حالا سر صف، درست موقع نخستین نطقش، چشمش به دانشآموزهای کچلش میافتد و میفهمد که چهقدر همه چیز جدّی است:
«اگر فردا یکیشان زد سر آن یکی را شکست، اگر یکی زیر ماشین رفت، اگر یکی از ایوان بالا افتاد، چه خاکی به سر خواهم ریخت؟»
در این رمان، شخصیتها اسم ندارند و همه با شغلشان تعریف میشوند. معلّم کلاس چهارم که پت و پهن است و شبیه مدیرها و از او برای حرف زدن در هر انجمنی استفاده میکنند. معلّم کلاس سوم که سیاسی است و سر از زندان درمیآورد. معلّم کلاس پنجم که چند عکس برهنه از زنان را میدهد شاگردش تا برایشان قاب درست کند. مدیر نمیتواند معلّم را اخراج کند، چون هزار سال طول میکشد وزارت فرهنگ معلّم جدید بفرستد. بیچاره بچّهها! بیچاره معلّمها! و بیچاره مدیری که هر بار چشمانش چهار تا میشود از گزارشهایی که میدهد و هیچ کس نمیخواند و مشکلاتی که او نمیفهمد چهطور باید حل شود. این آدم شاید نه از ابتدا، امّا حالا آمده تا چیزی را درست کند، آمده تا در گرداب فساد آموزش و پرورش غرق نشود و صورت پسرک محصّلی را از سنگینی دستش سرخ نکند. امّا آیا میتوان به تمام اخلاقیات پایبند بود؟ میتوان خود را حفظ کرد؟ آن هم در جایی که انسانیت تاوان سنگینی دارد و کمترین تاوانش کنارگذاشته شدن است. توصیفات مدیر از شرایط مدرسه، از شغل سنگین معلّمی و حقوق کم معلّمها تا آنجا که حقوق خودش را دزدی میداند و عذابی که هر روز میکشد؛ اینها همه قصّۀ مدیری است که خوشحال نیست.
«مدیر مدرسه» یک داستان صادقانه از معلّمی است که گاه در مواجهه با اولیا دستپاچه میشود، تعجّب میکند، از پاچهخواریشان کلافه میشود و تلاش میکند با همه کنار بیاید، جملات گزندهاش را در ذهن نگهدارد و به زبان نیاورد:
«ششهزار تومان پول دزدی را گذاشت کف دستم! مردهشور! وقتی حقوق بقیه آنقدر کم است!»
«چای و بساطی در کار نبود و ربع ساعت تفریح فقط توی دفتر جمع میشدند و به همدیگر نشان میدادند که یک بار دیگر سالم از کلاس برگشتهاند و دوباره از نو.»
فصل باران میشود و بچّهها مدام زمین میخورند. کفش و لباس مناسب ندارند. مدیر با معلّم کلاس چهارم و ناظم میرود از شورای محلّی کمک بخواهد. با غرور شکسته برمیگردند، احساس میکنند دست گدایی دراز کردهاند سمت غریبهها؛ غریبههایی که قالی روی قالی میاندازند تا ردّ پاهای گلی را بپوشانند:
«میبینی احمق؟ مدیر مدرسه هم که باشی باید شخصیت و غرورت را لای زرورق بپیچی و طاق کلاهت بگذاری که اقلّاً نپوسد...»
«چهقدر همه چیز داغان است!»
«تا ته چاهکها پیدا بود و چنان گشاد که گاو هم تویش فرومیرفت.»
«و فرّاش را هر وقت که میخواستی نبود و زنش میدوید که فلانی رفته آب بیاورد.»
مدیر چیزی برای خودش برنمیدارد. کاری از دستش بربیاید، میکند. حتّی حواسش هست کدامیک از بچّهها مرغ و پلو میخورند و کدامشان نان خالی سق میزنند. جایی میگوید خوب شد دیگر نمرۀ اینها دست من نیست وگرنه برای انتقام هم که شده، فقیرها را نمرۀ بالا میدادم و پولدارها را نمرۀ پایین.
آنچه که شخصیت را جذّاب میکند، درگیری او با خودش است؛ اویی که نمی داند با معلّم کلاس چهارمش که تصادف کرده و افتاده روی تخت، چهطور رفتار کند تا مدیر لایقی به نظر برسد، تا حقّ مدیری را بر معلّمش تمام کرده باشد؛ اویی که از دیدن شاگرد قدیمش که حالا پزشک شده، خوشحال نمیشود. شاید موقعیت، موقعیت مناسبی نیست. مدیر در هر فصل چیزی برای افسوس خوردن دارد:
«این جوجهفکلی و جوجههای دیگر که نمیشناسیشان همه از تخمی سر درآوردهاند که روزی حصار جوانی تو بوده و حالا شکسته.»
کتابهای خوب تاریخ انقضا ندارند. این مدرسۀ بدون آب و برق و پر از کاغذبازی هنوز وجود دارد، در دل کوهی، در روستایی، در بیابانی. «مدیر مدرسه» روایتی است که از دل جامعه برآمده، قصّۀ انسانی است که باید میان شرافت و پست و مقام دولتی، یکی را انتخاب کند؛ یا باید خودش را از این گرداب نجات دهد یا روی خیلی چیزها پا بگذارد و بشود یکی شبیه بقیه. امّا آنجا که قوانین خودش را نقض میکند، نقطۀ تسلیم است و حالاست که باید تصمیم بگیرد: برود یا بماند. آنچه در این وزارت گم است، فرهنگ است و این موضوع بارها و بارها به زبان کنایه و طنز و استعاره بیان میشود. «مدیر مدرسه» داستان مدیری است که فصل به فصل غمگینتر، دلسوزتر و عصبانیتر میشود و در پایان آنچه نباید رخ دهد، رخ میدهد.
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.