به مناسبت آغاز ماه مبارک رمضان
اندیشۀ روزهداران l سه حکایت از تذکرهالاولیای عطار
02 فروردین 1402
22:00 |
0 نظر
|
امتیاز:
با 0 رای
شهرستان ادب: تذکرهالاولیای عطّار یکی از بهترین آثار او و یکی از مهمترین آثار نثر فارسی است که در آن به شرح حال برخی از سرآمدان عرفان اسلامی پرداخته است. به مناسبت فرا رسیدن ماه رمضان، سه حکایت از سه تن از عارفانِ یادشده در این کتاب، در ادامه آمده است.
1
خدمت عرفا (ابراهیم ادهم)
نقل است که هر روزی به مزدوری رفتی و تا شب کار کردی و هر چه بستدی، در وجه یاران خرج کردی. امّا تا نماز شام بگزاردی و چیزی بخریدی و برِ یاران آمدی شب درشکسته بودی. یک شب یاران گفتند: «او دیر میآید. بیایید تا ما نان بخوریم و بخسبیم تا او بعد از این پگاهتر آید، او دیر میآید و ما را در بند ندارد.» چنان کردند. چون ابراهیم بیامد، ایشان را دید خفته. پنداشت که هیچ نخورده بودند و گرسنه خفتهاند. در حال، آتش درگیرانید و پارهای آرد آورده بود. خمیر کرد تا ایشان را چیزی سازد تا چون بیدار شوند بخورند تا روز روزه توانند داشت. یاران از خواب درآمدند. او را دیدند، محاسن بر خاک نهاده و در آتش پف پف میکرد و آب از چشم او میرفت و دود، گرد بر گرد او گرفته. گفتند: «چه میکنی؟» گفت: «شما را خفته دیدم. گفتم مگر چیزی نیافتهاید و گرسنه بخفتهاید. از جهت شما چیزی میسازم تا چون بیدار شوید تناول کنید.»
ایشان گفتند: «بنگرید که او با ما در چه اندیشه است و ما با او در چه اندیشه بودیم.»
2
کوتاهی امل (رابعۀ عدویه)
نقل است که یک بار هفت شبانهروز به روزه بود و هیچ نخورده بود و به شب، هیچ نخفته بود. همه شب به نماز مشغول بود. گرسنگی از حد بگذشت. کسی به در خانه اندرآمد و کاسهای خوردنی بیاورد. رابعه بستد و برفت تا چراغ بیاورد. چون بازآمد، گربه آن کاسه بریخته بود. گفت بروم و کوزهای بیاورم و روزه بگشایم. چون کوزه بیاورد، چراغ مرده بود. قصد کرد تا در تاریکی آب بازخورد. کوزه از دستش بیفتاد و بشکست. رابعه بنالید و آهی برآورد که بیم بود که نیم خانه بسوزد.
گفت: «الهی این چیست که با من بیچاره میکنی؟»
آوازی شنود که: «هان! اگر میخواهی تا نعمت جمله دنیا وقف تو کنم امّا اندوه خویش از دلت وابرم که اندوه و نعمت دنیا هر دو در یک دل جمع نیاید. ای رابعه! تو را مرادی است و ما را مرادی. ما و مراد تو هر دو در یک دل جمع نیاییم.»
گفت: «چون این خطاب بشنودم چنان دل از دنیا منقطع گردانیدم و امل کوتاه کردم که سی سال است چنان نماز کردم که هر نمازی که گزاردم چنان دانستم که این واپسین نمازهای من خواهد بود و چنان از خلق سربریده گشتم که چون روز بود از بیم آنکه نباید که کسی مرا از او به خود مشغول کند. گفتم خداوندا! به خودم مشغول گردان تا مرا از تو مشغول نکنند.»
3
سیری و گرسنگی (سهل تستری)
پس به تستر آمدم و قوت خود به آن آوردم که مرا به یک درم جو خریدندی و آس کردندی و نان پختندی. هر شبی به وقت سحر بیک وقیه روزه گشادمی، بی نانخورش و بی نمک. این درم مرا یک سال بسنده بودی. پس عزم کردم که هر سه شبانروزی یک بار روزه گشایم. پس به پنج روز رسانیدم. پس به هفت روز بردم. پس به بیست روز رسانیدم. نقل است که گفت به هفتاد روز رسانیده بودم و گفت گاه بودی که در چهل شبانروز، مغزی بادام خوردمی.
و گفت چندین سال بیازمودم و در سیری و گرسنگی. در ابتدا، ضعف من از گرسنگی بود و قوت من از سیری. چون روزگار برآمد، قوت من از گرسنگی بود و ضعف من از سیری. آنگاه گفتم: «خداوندا سهل را دیده از هر دو بردوز تا سیری در گرسنگی و گرسنگی در سیری از تو بیند.»
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.
چهارشنبه, 31 فروردین,1401