«...دوباره دستش را توی پاکت میبرد و اینبار کاغذی کوچک را بیرون میکشد. آهسته شروع میکند به خواندن:
- "انّی تارک فیکم الثّقلین؛ کتاب الله و عترتی..."
صدای رعد و برق، فضا را پر میکند...»
سطرهایی پایانی را میخوانم و کتاب را میبندم تا فکر کنم به همۀ آنچه خواندهام؛ به اینکه چرا باید همۀ فصلهای کتاب با رعد و برق و غرش آسمان ختم شود؟ به اینکه چقدر سخت است خودم را جای حبیب بگذارم؛ به اینکه «آواز ابابیل» فقط یک رمان نبود و تمام قصه بهانهای بود برای بیان خیلی از حرفهای بزرگ. حرفهایی که باورها و دغدغههای نویسنده را بیان میکند و آنچه میخواهد برای روشنگری بگوید و تحلیل کند را در قالب داستان و صحبت شخصیتهای آن آورده است.
«آواز ابابیل» داستان مردی به نام «حبیب ابریشم» است که در جنگ حافظهاش را از دست میدهد و یک پیرزن کُرد عراقی از او محافظت میکند و پس از بیست سال بر اثر اتفاقی حافظهاش را باز مییابد؛ به میهن برمیگردد و در شهر به دنبال زندگی گذشتهاش میگردد و در این بین با «حوا ماندگار» آشنا میشود و... در طول داستان از جستجوی زندگی گذشتۀ حبیب مهمتر، پیدا کردن هویت از دست رفتهاش است؛ اینکه شهر و آدمها همه تغییر کردهاند و ارزشها و عقاید مردم متفاوت از آن چیزی است که حبیب و دوستانش سالها پیش به دفاع از آن پرداختند.
«مجید پوروَلی» در نگارش «آواز ابابیل» قدم از بسیاری از خط قرمزها فراتر میگذارد و از بیان حقیقتها –هر چند با زبان شعاری- ابایی ندارد. در این رمان بیان برخی از آسیبهای اجتماعی و سیاسی، اباهیگری و لاقیدی افراد و... بدون هیچگونه سانسوری است. حبیب و حوا در داستان پورولی دنبال انقلابی هستند که مستضعفان صاحب اصلی آنند؛ اما هر روز از صاحبان اصلی و دلسوزانش فاصله میگیرد.
«آواز ابابیل» علاوه بر اینکه یک داستان سیاسی اجتماعی را روایت میکند، کتابی آموزنده نیز هست. آموزنده بدین منظور که گاهی نویسنده موقعیتی را پیدا میکند تا به یادآوری نکاتی از امام خمینی(ره)، مقام معظم رهبری و حتی شهید مطهری بپپردازد. حتی در بعضی از موارد اشارهای به شکاف موجود بین نسلهای متفاوت انقلاب دارد و دربارۀ نگرشهای متنوع به انقلاب اسلامی توضیحاتی میدهد.
مؤسسۀ فرهنگی هنری شهرستان ادب از سری کتابهای «داستان ما» در بهار سال 1391 «آواز ابابیل» را در 2500 نسخه منتشر کرده است. این کتاب هجده فصل دارد و از 200 صفحه با قطعی رقعی تشکیل شده است و برای خرید آن میبایست 4500 تومان پرداخت کرد. در متن پشت جلد کتاب میخوانیم:
«این رعد و برقها من را به یاد داستان سربازی میندازه که از سپاه ابرهه جا مونده بود. داستانش را باید شنیده باشی، میخواست حمله کنه تا خونۀ خدارو خراب کنه. بین راه به دستور خدا پرندههایی به اسم ابابیل میآن و بالای سر سپاه ابرهه چرخ میخورن. ابرهه بیتفاوت به پرندهها به راهش ادامه میده، اما ابابیل سنگهایی را که به نوک داشتن و انگار از سنگهای دوزخی بوده، به امر خدا پرت میکنن روی سر سپاه ابرهه. فقط یک سرباز جون سالم به در میبره تا خبر نابودی سپاه ابرهه رو به بقیه بگه. و داستان اصلی اینجاست، که از اون روز به بعد تا سالهای سال اون سرباز نتوانست بخوابه. شبها تا به صبح دراز میکشید در حالی که چشمهاش باز بود. میدونی چرا؟ چون آواز ابابیل هنوز توی گوشش بود.»
محمد غفاری