شهرستان ادب: حسن صنوبری به تازگی مطلب زیر را درمورد مرحوم مهدی آذریزدی در وبلاگ خود با عنوان «یک یادداشت تمام رنگی» منتشر کرد.
زندگینامۀ خودنوشت زنده یاد مهدی آذر یزدی با این سطرهای حکیمانه آغاز میشود:
«از خود حرف زدن كار آسان و خوشايندی است و اگر جلويش را نگيرند به پرحرفی و پر مدعايی میكشد چون احتياج به مآخذ و مرجع ندارد و همه اش مربوط به نقش حافظه است. ولی نظم و ترتيب دادنش براي اينكه قابل چاپ شود يا قابل خواندن ، قدری وقت میگيرد. ناچار در اين وقت كوتاهی، كه شايد من براي خود مقرر كرده ام ، چاره اي جز سرسری نوشتن نيست. با ترتيب شروع میكنم ، ولی میدانم كه بیترتيب میشود»
«يكي بود يكي نبود، غير از خدا هيچ كس نبود. و بعد در ميان خلايق، خداوند استاد مهدي آذريزدي را آفريد، و اين استاد روزي به فكرش رسيد كه آفريننده جهان، بچهها، يعني آفريدگان خود را خوب خلق كرده است و (بنابراين) براي اين خوبها بايد كاري كرد تا شكر نعمت خداي به جاي آورده شود، و فكرش به اينجا رسيد كه در قديم و نديمها آدمهاي خوب به فراواني، قصههاي خوبي گفتهاند و بخشي از اين قصههاي خوب را (كه يا بهتر از قصههاي ديگر بوده و يا به علتي زودتر و راحتتر به آن دسترسي يافتهاند) گروهي اديب، دانشمند، شاعر و نويسندۀ خوب به رشتۀ تحرير درآوردهاند. اما با وجود آن كه يكي از همين آدمهاي بزرگ و خوب يعني مولانا جلال الدين محمد بلخي با دقت و توجه گفته است كه:
چون كه با كودك سروكارت فتاد
پس زبان كودكي بايد گشاد
قصههاي اين بزرگواران براي دورۀ ما يعني دورۀ استاد آذريزدي آن چنان، كه بايد و شايد، بچه فهم نيست. لاجرم استاد آذريزدي فكر خود را ادامه داد و (به اصطلاح امروزيها) آن را اجرايي و عملياتي كرد؛ يعني، درپي راه و روشي رفت كه اين قصههاي خوب را براي بچههاي خوب امروزي قابل درك و فهم كند و بنابراين پايه گذار بازنويسي آن قصهها به زبان و بياني شد كه بچههاي خوب آنها را به آساني و خوبي بخوانند و چنين كرد».
آنچه در بالا خواندید هم آغازینۀ یادداشت مرحوم دکتر حسن حبیبی بود و قصۀ چرایی نگارش مجموعه کتابهای ارزشمندِ «قصههای خوب برای بچههای خوب» توسط مرحوم مهدی آذر یزدی.
در کودکی و تقریباً نوجوانی خودم تنها چیزی که میتوانست مقابل حجم انبوه و قدرتمند کتابهای علمیتخیلی دوام بیاورد، همین کتاب «قصههای خوب برای بچههای خوب» بود. البته بودند کتاب داستانهایی که علمیتخیلی نبودند و زیبا هم بودند، مثلا به خاطر شدت صمیمیت و لطافتشان خواندنی بودند، اما اینها هم عموما غربی بودند و بیگانه با میراث و دنیای ایران و اسلام. در «قصههای خوب...» خبری از فضاهای مدرن و وقایع جنبل و جادویی و خرافی عصر جدید نبود، و این شاید از منظر «جذابیت برای نوجوان» خود یک ضعف به حساب میآید. اما همین ویژگی و ویژگیهای دیگر و دقیقا از همین منظر باعث جذابیت بودند. درست است که در کودک و نوجوان جادوی «ماجراجویی» وجود دارد، اما حقیقت «پاکی» هم حضور دارد. این چیزی است که خیلیها از آن غفلت میکنند. همانقدر که در کودک، میل به آینده شدت دارد، انس به گذشته هم شدید است. گذشتهای که دور نیست و سرشار بوده است از حقیقت. ما اصلا حواسمان نیست که یک کودک هفت هشت ساله، تا همین هفت هشت سال پیش به جای من و شما با فرشتهها در گفت و گو بوده است. برای من هم در هیاهوی دروغ و دغل کتابهای علمی تخیلی _که به جای خود نیکو و مفیدند_ کتابی مثل «قصههای خوب...» به خاطر خوبیها و پاکیها و مهمتر از همه: حقیقت داشتنهایش بسیار دلپذیر بود و آرامش دهنده. همین اسم «قصههای خوب برای بچههای خوب»، و همین طرح جلد شگفت انگیزش که آخر نفهمیدیم کار چه کسی است ( به این هم توجه دارم که طرح جلد دورههای قدیمیتر تفاوتهایی داشت، اما سرانجام هیچ ردپایی از هیچ طراح جلدی نیافتم) به تنهایی کلی با حال و باصفا و با آرامش است. البته گاهی کودک و نوجوان آنقدر در جو آن شلوغیها قرار میگیرد که فرصت نمیکند به یاد بیاورد که به آرامش هم نیاز دارد. و این دردسر من است که به خواهرزادههایم چگونه بقبولانم که در همین کودکی، در کنار آنهمه «خیال» و «مضمون»، به «معنا» و «لطافت» هم نیاز دارید.
این دو فراز را هم از یکی از نامههای مرحوم آذریزدی _در هفتاد سالگیاش_ به محمدرضا سرشار انتخاب کردم:
یک
«درست است که هر کسی از تایید شدن یا شناخته شدن خوشحال میشود و اگر بیتفاوت باشد با چوب خشک تفاوتی ندارد؛ ولی بنده همیشه منزوی و توی لاک خودم بودهام. در اجتماع هیچ جا آفتابی نشدهام. این است که شهرت بیابم سرمایۀ نقدی نیست که آنرا خرج کنم. و همینکه بچهها این کتابها را خواندهاند و میخوانند و به تبع آن هم سی سال است که خرج روزانهام را دادهاند شکرگزارم.»
دو
«یک نکتهای هم تازه کشف کردهام که خندهدار به نظر میآید ولی واقعیت دارد: این روزها کتابی بدستم رسید بنام "روانشناسی رشد" تالیف آقای دکتر محمد پارسا از انتشارات بعثت. و در صفحه 215 این کتاب نشانههای نوجوانان را نوشتهاند با این شرح:
نوجوان موجودی است :
- از نظر بدنی در حال دگرگونی و تحول، از لحاظ عاطفی نابالغ، از جهت تجربه محدود، از دیدگاه فرهنگ تابع محیط.
- همه چیز میخواهد اما نمیداند چه چیز باید بخواهد.
- فکر میکند همه چیز میداند اما چیزی نمیداند.
- تصور میکند همه چیز دارد ولی در واقع چیزی ندارد.
- نه از مزایای کودکی بهره میبرد نه از امتیازات بزرگسالی.
- در رویا و تخیل زندگی میکند، اما با واقعیت روبروست.
- مستی است هشیار و خوابیدهای است بیدار.
آی گفتی! و بنده میبینم تمام این نشانیها در من موجود است. من همیشه خیال میکردم یک آدم پیر هفتاد ساله هستم. ولی با این توصیفها معلوم شد که هنوز در دورهی نوجوانی به سر میبرم؛ و متاسفانه دیگر هم فرصتی برای گذشتن از این دوره برایم باقی نمانده.»
________________________________________
در یادداشتها و نامههایی که از او به جامانده، جالبترین و زیباترین چیزی که به چشم میآید نثر زیبا، صمیمانه و بی پروای مرحوم آذریزدی است. «صمیمیت» در نثر عنصری است که میتواند تعادل «زیبایی» و «بی پروایی» را حفظ کند. اگر نباشد، تلاش برای زیبایی ممکن است کار را به سمت تصنع ببرد، و تلاش برای بی پروایی کار را به مسخرگی بکشاند. این صمیمیت هم فقط از کودکی بر میآید. چون کودک هرچقدر هم هنرمند، به خاطر نداشتن جدیت لازم، و هرچقدر هم بی پروا، به خاطر نداشتن وقاحت و خشونت کافی، هرگز به سمت تصنع و مسخرگی نمیرود.
در چندتا از این یادداشتها ناراحتی بسیارش را از مجوز نگرفتن کتاب «گربه تنبل» باز میگوید. هم در نامه به آقای سرشار. هم در زندگینامۀ خودنوشت. نامه به سرشار برای سال 70 سالگیش است ، ولی با اینکه تاریخ زندگینامه را نمیدانم فکر میکنم آن هم باید برای همان حوالی باشد. یک جا در زندگینامه میگوید:
«گربۀ تنبل؛ كه هنوز چاپ نشده و همين باعث شده كه از سال 1365 به بعد ديگر نتوانستهام اثر تازهاي ارائه كنم.
با خود میگويم اگر چيزي نوشتي و نگذاشتند چاپ بشود، چه فايده دارد؟ ! و عجيب اين است كه در ميان تمام كارهايم «گربه تنبل» بيش از همه موافق و كاملاً هماهنگ با رهنمودهاي رهبري اسلامي است...»
و در نامه به آقای سرشار:
«بخاطر اینکه "گربۀ تنبل" را ارشاد اجازۀ چاپ نداد؛ اصلا فلج شدم و هرچه کار برای کودکان، نیمه کاره هم داشتم کنار گذاشتم. یکی برای اینکه وقتی چاپ نشود نوشتنش کاری بیحاصل است؛ یکی هم برای اینکه گربه تنبل صد در صد به نفع رژیم حاضر بود. و وقتی آدم میبیند دستگاهی از تشخیص اینکه چه چیز به نفع دستگاه است؛ عاجز باشد، دچار حیرت و تعجب میشود و از همه چیز مایوس و از امید خالی میشود».
که تا آنجا که میدانم «گربۀ تنبل» بالاخره چاپ شد (من هنوز ندیدمش). و شاید به همین خاطر دیگر گلایه مند نبود. البته تاثیر بد آن سالهای مجوز نگرفتن بالاتر از این حرفهاست که بخواهیم فقط در گلایهها بجوییمشان. چه گلایهها را کنار گذاشته باشد و چه نه به قول خودش از آن پس کاملا فلج شد و از نوشتن بازماند. و بازماندن چنین نویسندۀ ارزشمندی از نوشتن سندی است همیشگی پیش چشم مسئولان گذشته و کنونی و آیندۀ ممیزی در وزارت ارشاد.
و سرانجام نامهای که یک سال پیش از مرگش به انتشارات امیر کبیر نوشت (نامهای با نام عجیب و جالب «بخشنامه معتبر پاستوریزه») را اینگونه تمام کرد:
«در نهايت، از هيچكسی يا دستگاهی گلهمند نيستم، زيرا سرگذشت من حاصل كاهلیها و بی كفايتیهای خودم است. والسلام و نامه تمام.»
حسن صنوبری