معرفی گابریل گارسیا مارکز
«گابريل جوسي گارسيا ماركز» در ششم مارس 1928 در دهكدۀ «آراكاتاكا» در منطقۀ «سانتامارا» در کلمبیا به دنيا آمد. از آنجا كه پدر و مادر ماركز، فقير و در پي تامين معاش بودند، پدر بزرگش طبق سنت رايج آن زمان، مسئوليت پرورش او را بر عهده گرفت. وي در بین مردم کشورهای «آمریکای لاتین» با نام «گابیتو» به معناي «گابريل كوچك» مشهور است.
گابريل شيفتۀ همنشيني و گفتگو با پدربزرگ و داستانهاي خرافاتي مادر بزرگش شده بود.
او در سال ۱۹۴۱ نخستين نوشتههايش را در روزنامهای به نام Juventude که ويژۀ شاگردان دبيرستانی بود، منتشر کرد و در سال ۱۹۴۷ در دانشگاه «بوگوتا» به تحصيل در رشتۀ حقوق پرداخت.
مانند بسياري از نويسندگان ديگر كه دانشگاه را تجربه كردند و آن را كوچك شمردند، گارسيا ماركز نيز متوجه شد كه علاقهاي به مطالعه در رشتۀ دانشگاهي ندارد و تبديل به كسي شده كه كاري را بر حسب وظيفه و اجبار انجام ميدهد. به اين ترتيب، دوران سرگرداني او آغاز شد؛ كلاسهايش را ناديده گرفت و از خودش و درسهايش غفلت كرد، سوار ترامواي شهري ميشد و به جاي خواندن حقوق، شعر ميخواند.
در غذاخوريهاي ارزان غذا ميخورد، و همدم و همنشين همۀ چيزهاي مشكوك و مظنون آن زمان از جمله ادبيات سوسياليستي، هنرمندان گرسنه و روزنامهنگاران آتشين و جوان شد. اما از همه مهمتر روزي بود كه آن كتاب كوچك را خواند؛ زندگياش دگرگون شد و همۀ خطوط سرنوشت در دستانش، در يك نقطه متمركز شدند. با خواندن كتابي از «كافكا» با نام «مسخ» كه او را زير و رو كرد، ماركز جوان آگاه شد كه ضرورت ندارد ادبيات از يك خط سير مستقيم داستاني، طرحي روشن و يك موضوع هميشگي و كهن پيروي كند. او در اين ارتباط بيان میگوید:
«گمان نميكردم كسي اين اجازه را داشته باشد كه چيزهايي مانند مسخ را بنويسد. اگر میدانستم، مدتها پيش از اين شروع به نوشتن ميكردم.»
«برايم آواز برخاسته از كافكا همسو با نجواهاي مادربزرگم بود؛ مادربزرگم هنگام داستانسرايي عادت داشت ماجراجويانهترين چيزها را با حقيقيترين صداهاي ممكن بيان كند.»
اين نخستين نكتهاي بود كه مارکز از خواندن ادبيات به آن پي برد. از اين پس، با آزمندي تمام شروع به خواندن كرد و هر چه را كه به دستش ميرسيد، ميبلعيد. او نوشتن داستان را آغاز كرد و در كمال شگفتي، نخستين داستانش با نام «سومين استعفا»، در سال 1946، در روزنامۀ ميانهرو «ال بوگوتا» منتشر شد. به اين ترتيب، گارسيا ماركز وارد دوران خلاقيتش گرديد و در سالهاي بعد، بيش از ده داستان براي روزنامه نوشت.
در سال ۱۹۶۵ شروع به نوشتن رمان «صد سال تنهايی» کرد و آن را در سال ۱۹۶۸ به پايان رساند که به باور بيشتر منتقدان، شاهکار او به شمار میرود. در سال1982، کمیتۀ انتخاب جایزۀ نوبل ادبیات در کشور سوئد، به اتفاق آرا، رمان «صد سال تنهایی» را شایستۀ دریافت جایزه شناخت و این جایزه به ماركز داده شد. در پی آشنایی بهمن فرزانه - مترجم ایرانی مقیم ایتالیا- با مارکز، رمان «صد سال تنهايي» به زبان فارسی ترجمه و در ایران منتشر شد.
او در سال 1994 داستانهاي اخيرش را در كتاب «عشق و شياطين ديگر» منتشر كرد. اين سير در 1996 با انتشار «گزارش يك آدم ربايي» ادامه يافت. كتاب اخير اثر روزنامه نگارانهاي بود كه دربرگيرندۀ جزييات شگرفي از تجربههاي بيرحمانۀ مواد مخدر در كلمبيا است. اين بازگشت به فعاليتهاي روزنامه نگاري در 1999 با خريد پُر كش و قوس امتياز نشريۀ «كامبيو» پابرجا ماند. اين نشريه ابزاري براي گارسيا ماركز شد تا به اصل خويش بازگردد. امروز «كامبيو» پيشگام سير پيشرفت مطبوعات كلمبيا است.
از جمله آثار ماركز به زبان فارسي میتوان به نامهای زیر اشاره کرد:
- طوفان برگ
- پاییز پدرسالار
- کسی به سرهنگ نامه نمینویسد
- زائران غریب
- ماجرای ارندیرا و مادربزرگ سنگدلش (داستان کوتاه)
- سفر پنهانی میگل لیتین به شیلی
- زیستن برای بازگفتن
- صد سال تنهایی
- از عشق و شیاطین دیگر
- عشق سالهای وبا
- ساعت نحس
- خانۀ بزرگ
- وقایعنگاری يک قتل از پيش اعلام شده
- ژنرال در هزارتوی خويش
- بهترین داستانهای کوتاه گابریل گارسیا مارکز
- يادبود دلبرکان غمگین من
- يادداشتهاي روزهاي تنهايي
داستان کوتاه «آخرین سفر کشتی خیالی»
ترجمۀ بهمن فرزانه
حالا به همه نشان خواهم داد من کی هستم، این را سالها بعد، با صدای کلفت مردانهاش بهخود گفت، سالها پس از آنکه برای اولین بار کشتی اقیانوسپیمای عظیم را دید که بدون نور و بدون سر و صدا، یکشب مانند یکساختمان بزرگ و متروک از مقابل دهکده عبور کرد و طولش از سرتاسر دهکده بیشتر و قدش از بلندترین برج ناقوس کلیسا بلندتر بود و در ظلمت شب به سفر خود به سمت شهر مستعمرهای طرف دیگر خلیج ادامه داد، شهری که برای مقابله با دزدان دریایی، مملو از قلعههای جنگی بود، با بندر باستانی سیاهپوستان و فانوس دریایی بزرگی که حلقههای نور هولناکش هر پانزده ثانیه یکبار، دهکده را تبدیل به منظرهای از کوههای ماه، با خانههای نورانی و خیابانهای آتشفشانی میکرد، و گرچه او در آن زمان پسربچهای بیش نبود و صدایش هنوز مردانه نشده بود ولی از مادرش اجازه گرفته بود که شب، تا دیر وقت کنار ساحل بماند و به صدای چنگ نواختنهای شبانة باد گوش کند ولی هنوز بهخاطر میآورد که چگونه وقتی نور فانوس دریایی گشوده میشد، کشتی اقیانوسپیما ناپدید میشد و بار دیگر با کنار رفتن نور ظاهر میشد، بهطوریکه کشتی در مدخل خلیج بهطور مداوم ظاهر میشد و ناپدید میگشت و با تلوتلو خوردن خوابآلود خود سعی داشت کانال خلیج را بیابد، تا اینکه گویی سوزنی در دستگاه جهتیابش شکسته باشد، راه خود را به طرف صخرهها کج کرد، و به صخرهها خورد و هزاران تکه میشد و بی هیچ صدایی غرق شد در حالیکه چنین برخوردی با صخرهها میبایستی تولید انفجاری پر سرو صدا میکرد که خفتهترین اژدهای جنگل ما قبل تاریخی را که پس از آخرین خیابانهای دهکده آغاز میشد و در انتهای دیگر جهان پایان مییافت، از خواب بیدار کند، بهطوریکه خود او نیز تصور کرد آن را در خواب دیده است؛ مخصوصاً روز بعد، موقعی که آکواریوم درخشان خلیج را دید و رنگهای در هم و آمیخته به هم کلبههای سیاهپوستان روی تپههای بندر را، و قایقهای قاچاقچیان گوآیانا را که طوطیهای معصومی دریافت میکردند که گلویشان مملو از الماس بود، فکرکرد: همانطور که داشتم ستارهها را میشمردم خوابم برده و آن کشتی عظیم را در خواب دیدهام، بهطوریکه آنقدر مطمئن شد که ماجرا را برای هیچکس تعریف نکرد، دیگر هم به آن فکر نکرد تا درست همان شب، در ماه مارس آینده، موقعی که داشت سر اسبهای آبی را در دریا میشمرد، بار دیگر کشتی اقیانوسپیمای خیالی را تیره رنگ و در عین حال نورانی در آنجا یافت و این بار آنقدر از بیداری خویش مطمئن بود که دوان دوان پیش مادرش رفت و جریان را برای او تعریف کرد و مادرش سه هفته تمام از غصه زار زد که از بس وارونه زندگی میکنی مغزت دارد میگندد، روز میخوابی و شب، مثل ولگردها دوره راه میافتی، و چون دستههای صندلی راحتی، در عرض یازده سال بیوهزن بودن ساییده شده بود و در آنروزها میبایستی به شهر میرفت تا صندلی راحتی برای نشستن بخرد و به شوهر مردهاش فکر کند، از فرصت استفاده کرد و از قایقران تقاضا کرد که قایق را از سمت صخرهها براند تا پسرش آنچه را که در ویترین دریا دیده است، ببیند: عشق ماهیها در بهار اسفنجها، گوشماهیهای صورتیرنگ و کلاغهای آبیرنگ که در لطیفترین چاههای دریا وجود داشت، شیرجه میرفتند و حتی گیسوان سرگردان مغروقین کشتیهای مستعمرهای، ولی نه اثری از کشتیهای اقیانوسپیمای غرق شده وجود داشت و نه از گل کلمهای عصرانه، با اینحال او آنقدر اصرار میکرد که مادرش به او قول داد در ماه مارس آینده او را همراهی کند، البته بدون اینکه بداند که تنها چیز مسلم آیندهاش یک صندلی راحتی عهد فرانسیس دریک بود که در یک حراجی ترکها خرید و همان شب روی آن نشست و آه کشان فکر کرد: «الوفرنة» بیچارة من! اگر بدانی فکر کردن بهتو از روی پارچة مخمل با این ابریشمدوزیهای ملکهوار چقدر راحت است، ولی هر چه بیشتر شوهر خود را بهخاطر میآورد بههمان اندازه نیز خون، در قلبش تبدیل به شکلات میشد و پر از حباب، درست مثل اینکه عوض نشستن، در حال دویدن باشد، خیس از عرق ترس و با نفسی مملو از خاک، تا اینکه طرفهای سحر پسرش برگشت و او را در صندلی راحتی مرده یافت طوریکه بدنش هنوز گرم بود ولی مثل کسی که مار او را گزیده باشد، یکمرتبه گندیده بود و درست عین همین واقعه برای چهار خانم دیگر هم پیش آمد البته قبل از اینکه صندلی راحتی را، خیلی دور در دریا بیفکند، جایی که نتواند به کسی صدمه بزند، چون در عرض قرنها آنقدر از آن صندلی راحتی استفاده کرده بودند که دیگر ظرفیت استراحتبخشیدن خود را از دست داده بود، و در نتیجه پسر مجبور شد به وضعیت رقتانگیز یتیمی خود که همه با انگشت نشانش میدادند و میگفتند این پسر همان بیوهزنی است که صندلی منحوس را به دهکده آورد، عادت کند و به جای برخورداری از ترحم مردم، با خوردن ماهیهایی که از قایقها میدزدید زندگی خود را بگذراند و صدایش رفته رفته دورگه شد و خاطرات گذشتۀ خود را بهخاطر نیاورد تا یک شب دیگر در ماه مارس که بر حسب اتفاق به طرف دریا نظر افکند، ناگهان، پروردگارا! آن نهنگ عظیم پنبة نسوز، آن حیوان غرش کننده را دید و دیوانهوار فریاد زد مردم بیایید آنرا ببینید و سگها چنان به پارس کردن افتادند و زنها چنان دستپاچه شدند که حتی پیرترین مردان نیز وحشت پدران خود را بهخاطر آوردند و زیر تختخوابهای خود پنهان شدند چون تصور کرده بودند« ویلیام دامپیر» مراجعت کرده است و کسانی که در خیابانها پراکنده شدند زحمت این را بهخود ندادند که آن ساختمان محیرالعقول را ببینند که در آن لحظه داشت بار دیگر جهت خود را گم میکرد و در فاجعة سالیانة خود هزاران تکه میشد، بلکه پسرک را به باد کتک گرفتند و بدنش را آنچنان کبود کردند که با دهان کف کرده از خشم گفت: حالاخواهید دید من کی هستم، ولی تصمیم خود را به هیچکس نگفت و در عوض، تمام سال را با همان فکر گذراند: حالا نشان همه خواهم داد که من کی هستم، و همانطورکه به انتظار ظاهر شدن مجدد کشتی باقی ماند تا آنچه را که انجام دادنیست انجام دهد و آن این بود که یک قایق دزدید، از خلیج عبور کرد و تمام بعدازظهر را به انتظار رسیدن ساعت موعود در میان دهلیزهای بندر سیاهپوستان، در میان پیت خیارشوری جزائر کارائیب باقی ماند ولی آنچنان در ماجرای خود غرق بود که مثل همیشه در مقابل مغازههای سرخپوستان توقف نکرد تا چینیهای عاج را ببیند که در دندان فیل حکاکی شده بودند، و یا سیاهپوستان هلندی را با آن دوچرخههایشان مسخره کند، و یا مثل دفعههای پیش از کسانی که پوست تنشان مثل پوست مار کبرا بود و بارها دور دنیا را گشته بودند بترسد، پس مسحور رؤیای میکدهای که در آن بیفتک زنهای برزیلی را میفروختند، متوجه چیزی نشد تا اینکه شب با سنگینی تمام ستارگانش بهروی او افتاد و جنگل از خود عطر شیرینی از گلهای گاردینا و مارمولک گندیده بیرون داد و او داشت در قایق سرقتی خود به طرف مدخل خلیج پارو میزد و چراغ را خاموش کرده بود تا نگهبانان گمرک را متوجه نکند و پانزده ثانیه با نور سبز رنگ فانوس دریایی، رؤیایی میشد و بعد بار دیگر به حالت بشری خود برمیگشت و میدانست که دارد به کانال بندر نزدیک میشود، نه تنها بهخاطر اینکه نور چراغهای غمانگیز آنرا نزدیکتر میدید، بلکه چون نفس کشیدن آب غمگینتر میشد و آنچنان غرق در خود پارو میزد که نفهمید از کجا ناگهان نفس هولناک کوسهای به او خورد، همانطور که نفهمید چرا شب، گویی که ستارگانش یکمرتبه مرده باشند، غلیظتر شد و دلیلش این بود که کشتی افیانوس پیما آنجا بود، با هیکل عظیم خود، پروردگارا، عظیمتر از عظیمترین چیزهای زمین و دریا، سیصد تُن بوی کوسه که آنچنان نزدیک به قایق عبور میکرد که او میتوانست به وضوح وصلههای فولادی بدنهاش را ببیند، بدون حتی یک نور در روزنههای بیانتهایش، بدون نفسی در دستگاهش، بدون روح، سکوت خود را تحمل میکرد، آسمان خالی خود، هوای مردة خود، زمان متوقف شدة خود، دریای سرگردان خود که یک جهان، حیوان غرق شده رویش شناور بود و ناگهان تمام این چیزها با داس نور فانوس دریایی ناپدید و برای لحظهای تبدیل بهدریای بلورین کارائیب شد، با شب ماه مارس و هوای هر روزی مرغهای ماهیخوار، و بدین سان او در میان گویهای شناور تنها ماند بدون اینکه بداند چه بکند، از خودش متعجبانه پرسید که شاید هم واقعاً دارد باچشمهای باز خواب میبیند، نه فقط حالا بلکه دفعههای دیگر هم خواب بوده است ولی بهمحض اینکه این فکر به سرش زد، نفسی مرموز، گویهای شناور را از اول تا آخر خاموش کرد بهطوریکه وقتی نور فانوس دریایی عبور کرد کشتی اقیانوسپیما بار دیگر ظاهر گشت و قطب نماهایش بهم ریخته بود شاید حتی نمیدانست که آن دریای کدام اقیانوس است و بهسختی در جستجوی کانال نامرئی بود و در حقیقت داشت بهطرف صخرهها پیش میرفت که او یکمرتبه متوجه شد آن گویهای شناور آخرین طلسم آن جادو است و چراغ قایق را روشن کرد، یک نور کمرنگ سرخ که بدون شک هیچیک از دیدهبانیهای ادارة گمرک را به وحشت نمیانداخت ولی برای ناخدای کشتی همانند خورشید مشرقزمین بود چون بر اثر آن نور، کشتی اقیانوس پیما مسیر خود را پیداکرد و با حرکتی رستاخیزی وارد دهانة کانال شد و آنگاه تمام چراغهایش همزمان با هم روشن شد، کورههایش بکار افتاد، ستارگان آسمانش روشن شدند و اجساد جانوران شناور بهعمق فرو رفتند و در آشپزخانه، بشقابها به هم خوردند و بوی سسها بلند شد و صدای ارکستر با نواختن دو نیمة ماه بههم و تام تام شریانهای عشاق دریایی در سایه روشن کابینها به گوش رسید ولی او آنقدر خشم در سینهاش انباشته بود که نه گذاشت از شوق گیج بشود و نه از آن سعادت بهوحشت بیفتد، بلکه مصممتر از همیشه به خود گفت حالا خواهند دید من کی هستم، پدرسوختهها حالا خواهند دید! و بهجای اینکه خود را کنار بکشد تا زیر آن دستگاه عظیم نرود، شروع کرد به پاروزدن در جلو آن، حالا خواهید فهمید من کی هستم و همانطور کشتی را با نور چراغ خود هدایت کرد تا اینکه آنقدر از اطاعت آن مطمئن شد که بار دیگر او را وادار کرد عرشههای خود را منحرف سازد. کشتی را از کانال نامرئی بیرون کشید و گویی یک گوسالة دریایی باشد، قلادة آنرا به طرف دهکدة خفته کشید، یک کشتی زنده و تسخیر ناپذیر در مقابل دستههای نور فانوس دریایی که اکنون هر پانزده ثانیه آنرا تبدیل به آلومینیوم میکرد و رفته رفته صلیبهای کلیساها پدیدار میشد، حالت نزار خانهها، امید و کشتی اقیانوس پیما به دنبال او می رفت، با تمامی آنچه که در درون خود داشت دنبال او میرفت، با ناخدای خفتهاش، گاوهای نمایشی در یخ یخچالهایش، بیماری تنها در بیمارستانش، آبهای یتیم چاههایش، ناخدای بیدار شده که صخرهها را به جای اسکله گرفته بود چون درست در آن لحظه صدای ضجة سوت کشتی منفجر شد، یکبار، او سراپا از بخاری که رویش ریخت خیس شد، یکبار دیگر و قایق سرقتی کم مانده بود واژگون شود، یکبار دیگر، ولی خیلی دیر شده بود چون پلههای ساحل در آن نزدیکی دیده می شد، ریگ خیابانها، در خانههای مردم دیرباور و دهکده که سراسر با نور کشتی اقیانوس پیمای وحشتزده روشن شده بود و او فقط فرصت کرد که خود را کنار بکشد تا بگذارد آن طوفان سهمگین پیش برود و از شوق فریاد کشید بفرمایید هیولا، درست یک ثانیه قبل از آنکه آن کشتی فولادین زمین را بشکافد و صدای خرد شدن نودهزار و پانصد جام کریستال شامپانی، یکی پس از دیگری به گوش برسد، و آنوقت همه جا روشن شد و اکنون دیگر صبح یکروز مارس نبود بلکه ظهر درخشان یک روز چهارشنبه بود و او با رضایت خاطر توانست ناباوران را ببیند که با دهان باز به بزرگترین کشتی اقیانوس پیمای این جهان خیره شده بودند که جلوی کلیسا به گل نشسته بود، از هر سفیدی سفیدتر، بلندیاش بیست مرتبه بلندتر از برج ناقوس کلیسا و با طول نود و هفت مرتبه بیشتر از طول سرتاسر دهکده با اسمش که با حروف فلزی روی بدنه حک شده بود: «هالالشیلاک» و هنوز از بدنهاش آبهای باستانی دریاهای مرگ قطره قطره فرو میریخت.
انتخاب و معرفی از سیدحسین موسوینیا