مثنوی درخشان حاج علی انسانی برای حضرت زهرا س
یک سحر _ شبنم بود مهمان به گُل
22 فروردین 1392
15:17 |
1 نظر
|
امتیاز:
4.63 با 8 رای
□
آینه با آینه شد روبهروی
خوش بود آیینهها را گفتوگوی
گرچه پنهان بود راز سینهها
هیچ پنهان نیست از آیینهها
منعکس، در آینه تصویر شد
بی نهایت، دردها تکثیر شد
بسته لب، از شرح سوز و سازها
چشمها گفتند بر هم رازها
رازها گفتند با هم با نگاه
هر دو آیینه، مکدّر شد ز آه
□
گفت ای آیینۀ بشکستهام
جز تو، در بر روی عالم بستهام
ای بهشت آرزوهای علی
ای دو چشمت دین و دنیای علی
ای طهارت، خانه زاد دامَنت
وی کرامت، خوشهچین خَرمنت
شام غم را پرتوِ اُمّید من
کوکب من، ماه من، خورشید من
ای نچیده گل ز رویت آفتاب
وی ندیده شب، شبِ مویت به خواب
در دل هر ذرّه، نور مهر تو
مهر _ هم، سایهنشین چهر تو
یک نگاهت بِه ز صد خُلد بَرین
نی، که یک ایمای تو خُلدآفرین
□
خانۀ آیینهها
□
خانۀ ما گرچه از خِشت است و گِل
خشت، روی خشت نَه، دل روی دل
آستانش _ آسمانِ آسمان
سقف، بالاتر ز بام کهکشان
پایۀ دیوار آن، بر طاق عرش
وز پَرِ خود عرشیان آورده فرش
خاک آن را، شُسته آب سلسبیل
گَرد آن را رُفته، بال جبرئیل
ناودانریزش، بِه از ماءِ مَعین
بوریایش، گیسوانِ حور عین
روشنی زین خانه دارد، نور هم
روزَنَش، بُرده سبق از طور هم
کی به سینا پای، موسا میگذاشت
گر سُراغِ خِشتی از این خانه داشت
( لَنْ تَرانی ) بوده زین سینا جدای
رفته از این خانه، هر کس تا _ خدای
پورِ عِمران، مَست از انگور ماست
چار موسیآفرین، در طور ماست
هر تنی جان و، ز جان جانانهتر
هر گُهر از آن گُهر، دُردانهتر
دخترانت بانوان مریماند
هر دو در عِزّت عَلم در عالماند
تا تو هستی قبلۀ کاشانهام
کعبه میگردد به گِرد خانهام
□
جلوههای آیینه
□
آنچه در این خانه خود را، مینمود
عشق بود و عشق بود و عشق بود
رو، بدین سو دارد از هر سو، بهشت
تا بگیرد از تو رنگ و بو بهشت
خانۀ ما گُلبنِ صدق و صفاست
فاش میگویم خانۀ عشق خداست
نورها از پرتو روبند تُست
آفتاب خانهام لبخند تُست
عین و شین و قاف، بی تو، عشق نیست
غیر تو معنای این سه حرف، کیست؟
□
غُربت و قربت آیینهها
□
ما غریبایم و شناسای همایم
دولت بیدار و رؤیای همایم
چون دو مصرع، روبرو با هم شدیم
شاهبیت شعر عشق و غم شدیم
همچنانکه خالق یکتاست طاق
زیر این نُه طاق، جُفت ماست طاق
ای تَپِشهای دل من نَذر تو
مزرع سرسبز جان از بَذر تو
ای تبسُّم آرزومند لَبَت
ای سحر، مست از مناجات شَبَت
رَفرَفِ هفت آسمان سجّادهات
گردن افلاک در قلّادهات
گو بگردانند روی از من همه
دوست تا زهراست، گو دشمن همه
گو به آن، کز تیغ من در واهمهست
ذوالفقارم جوهرش از فاطمهست
با چه جُرأت در دلت غم پا بهشت
کوثر من نیست جای غم، بهشت
آسمانِ چشمِ تو تا اَبری است
کاسۀ صبرم پُر از بیصبری است
نَفْسِ هستی زندۀ انفاس تُست
چَرخشِ نُهچرخ، با دستاس تُست
شد دل دستاس هم پابستِ تو
مفتخر از بوسهها بر دستِ تو
جانمازت، ای بهشت خانهام
بُرده دل از خشت خشت خانهام
از جلالت، مَحوِ تو ختم رسل
وز جمالت عقل کُل شد، عشق کل
آنکه بر فرق رسولان تاج بود
پُشتْگرم از تو شب معراج بود
□
گفت ای از تو، وجود مُمکنات
نی عزیز من! عزیز کاینات
ای تو را دست خدا در آستین
مرکز هستی، مشو خانهنشین
خیز، و با داغت چو لاله خو مگیر
در بغل همچون جَنین زانو مگیر
خیز ای حقجوشن و زهرازِره
مانده بر دست تو چشم هر گِرِه
از چه رو در خانۀ محنتزده _
ماندهای چون مردم تهمتزده
غم مَبادَت ای سلام بیجواب
نیست در خفّاش، مِهرِ آفتاب
آتش باطل همه افروختند
بیشتر از در _ دل حق سوختند
□
آیینه در آتش
□
آدمی در صورت و شیطان سرشت _
دوزخی افروخت، بر باغ بهشت
شُعلهها از خصم، سرکشتر شدند
کینهها از قلب آتش _ بر شدند
شعلهاش تا دامن ناهید رفت
دودِ در، در دیدۀ خورشید رفت
مَردمی، مردانِ زن بگذاشتند
همچو دلها قفل، بر لب داشتند
بین دود و آتش و دیوار و در
بهر طفلم کردم احساس خطر
هرچه نیرو داشتم بُردم به کار
تا نبیند غنچهام آسیب خار
شد سپر بازو به حفظ سینهام
سینۀ از سرّ حق گنجینهام
بازویم کم کم چو از کار اوفتاد
کار با مسمار و دیوار اوفتاد
تا که باطل با حقیقت درفتاد
آیهای از سورۀ کوثر فتاد
لیک بر من هرقَدَر بیداد رفت
چون تُرا دیدم همه از یاد رفت
□
بُردنِ آیینه
□
زد به جان آتش مرا افسردنت
با جسارت سوی مسجد بردنت
دیدمت تنها میان دشمنان
با سلیمان، کینۀ اهریمنان
دیدم آنجا بازی تقدیر را
روبَهی بسته است دست شیر را
گفتم ای حقِّ نمک نشناخته
دین عَلَمکرده به قرآن تاخته
ای تو قلب قبله خونکرده چرا
سوی مسجد میکشانی قبله را
هر که باشد اهل قبله، گو بیا
قبله این است و منم قبلهنما
آنکه آمد از درون قبله، اوست
تا بدانند اوست مغز _ و کعبه، پوست
قبله، بهر قبله باشد روی او
کعبه، قامت بسته بر اَبروی او
اختیار از اوست گرچه جبر _ بست
تو نبستی دست او را، صبر _ بست
واژۀ اخلاص از قاموس اوست
منبر و محراب هم پابوس اوست
او به روی دوش احمد پا زدهست
تیشه او بر ریشۀ بُتها زدهست
نیست سرپیچی از او، در حَدّ شمس
شاهد من، ماجرای رَدّ شمس
اینکه بستی دست او را حیدرست
فاتح بَدر و حُنین و خیبرست
دستهایی را که صدها بت شکست
کس نمیبندد به غیر از بُتپرست
ذوالفقار خود اگر بیرون کِشد
مرگتان از خون مگر بیرون کِشد
گر به آتش حکم او لَب تر کند
خشک و تر را جمله خاکستر کند
چشمهاتان دیده در هر کارزار
بوده از این یَد، یلان را کار _ زار
او کلید فتحها در مُشت داشت
او زِرِه در جنگها بیپُشت داشت
دست او بُتخانهها را پاک کرد
اِسمِ بُت با جِسم بُت، در خاک کرد
□
حامی آیینه
□
ای به لب حقّ و، ز سر تا پا _ مَجاز
وی دل دوزخ ز جُورت در گداز
این همان خیبرفکن، دست خداست
باز کن، دست علی مشکلگشاست
گر همه باشید خصم جان او
من بهجان باشم بلاگردان او
تا نکردم سر به سوی آسمان
آسمان را باز کن از ریسمان
□
ای زده آتش به جان خشک و تر
وی ز کُفرِ اَبرَهِه، دینت بَتَر
او به خانه تاخت از اهریمنی
تو _ به صاحبخانه داری دشمنی
قلب من از سینۀ پر خون مَبَر
کعبهام را از حرم بیرون مَبَر
خویش را دیدم چو از کعبه جدا
خانه، مَروِه کردم و مَسجد، صفا
□
احرام آیینه
□
یافتم میقات من پشت دَرست
حفظ «رَبُّ الْبَیت» از حج برتر ست
رَمیِ شیطان کردم از اَمرِ جلیل
تا بگیرم کعبه از اصحاب فیل
بسته بودم پشت در احرام خود
رَهسپَر کردم به مسجد گام خود
سعی کردم تا نماند فاصله
از صفا تا مَروِه کردم هَروَله
گفتم او شمع است و من پَروانهام
برنگردم بی علی در خانهام
حجّ من رخسار حیدر دیدن است
طوف من دور علی گردیدن است
آنقَدَر ای قبلۀ بیتالحرام
دُورِ تو گشتم که شد حَجّم، تمام
□
آه بر آیینهها
□
گفت ای هستیِّ من از هستِ تو
باعثِ برپایی من دستِ تو
نیست غم، گر خلق با من دشمن است
تا تویی با من _ دو عالم با من است
وی به نخل آرزویم شاخ و برگ
ای هوادار علی، تا پای مرگ
زآنهمه ایثار، مَرهون توام
ای سراپا عشق، ممنون توام
دیدمت ای کوکب اقبال من
بود چشمت، باز هم دنبال من
نام خود را خصم داغ ننگ زد
دید با خود شیشه داری سنگ زد
ای صدف، آن گوهر یکدانه کو؟
غنچۀ نشکفتۀ گلخانه کو؟
□
آیینه و خاکستر
□
گرچه تاب آه، در آیینه نیست
زنگ، بر این آیینه با دست کیست
ای مَلَک، از کِید اهریمن بگوی
از خسوفِ ماهِ من با من بگوی
کی مرا در بوتۀ آذر نشاند؟
کی بر این آیینه خاکستر فشاند؟
شَبنَم، اِذنِ بوسه بر این گُل نداشت
برگ گل بر چهر تو جا میگذاشت
نی همین بر جان من تنها زند
آه تو آتش به خرمنها زند
خون به دل دارم چنان بازوی تو
دردم، و بنشسته در پهلوی تو
تا اَبَد مجروح زخم کاریام
وایِ من _ از این امانتداریام
ای ز موی و روی تو لیل و نهار
گشته بر گِردِ قَدَت هجده بهار
بعد از این در هر زمان و هر چمن
گل، به تو میگرید و بُلبل به من
□
وداع آیینهها
□
دید شرح حال او ناگفتنیست
ای زبانم لال، زهرا رفتنیست
چشم، بر رخ اشک نَم نَم میفروخت
نرگسش بر لاله شبنم میفروخت
آتشی در دل، ولی بیدود داشت
بَر لب لرزان خود بِدرود داشت
□
گفت روز وصل را شام آمدهست
آفتابم بر لب بام آمدهست
این خبر را میدهد بُستان _ به گُل
یک سحر _ شبنم بود مهمان به گُل
یافت پایان _ داستان سوز و ساز
بسته گردد چشمهای نیمباز
دیدهام را بر گشودن نیست تاب
فصلِ آخِر را بخوان از این کتاب
نیست برجا از وجودم جز نَفَس
مانده از این کاروان _ تنها جَرَس
ای مرا آیینه، تصویرم ببین
آخرین دیدار شد، سیرم بببین
□
بدرود آیینه
□
این پیام دردآور چون شِنفت
با دلی با حَسرت و بیتاب گفت:
ای به تو دلگرم ، آه سرد من
همزبان و همدل و همدرد من
روبَهان در مَکر خود، با شیر نَر
تیغهاشان آخته، من بی سِپر
ای مسیحای علی اعجاز کن
مشکلِ مشکلگشا را _ باز کن
ای کتاب عشق من، بسته مَشو
همچو مَردم از علی خسته مَشو
رفتنت، خانه خرابم میکند
ماندنت چون شمع آبم میکند
ای به دَردَم، چشم بیمارت طبیب
مانده مضطر، بخوان ((اَمّنْ یُجیبْ((
□
آیینه در آخر نگاه
□
دیده، پُر از اشک و سینه پُر ز آه
کرد در آیینهاش، آخر نگاه
جانِ جانان زینطرف بر لب بدید
زآنطرف وقت نماز شب رسید
تن، نمیگردید از جانش جدای
کرد از یارش جدا، یاد خدای
جسمِ مسجد، اشتیاق روح داشت
کِشتیِ آن انتظار نوح داشت
داشت سَجده _ شوق بر سیمای او
چشم محراب _ آرزوی پای او
پای تا سر، در غم جانانه بود
پای او در کوچه، دل در خانه بود
راه میرفت و، توان در پا نداشت
بر زبان و دل بجز زهرا نداشت
سوی بِیتُ الله تن، در راه بود
دل ولی در یاد وجه الله بود
یادِ زهرا کی ز یاد حق جداست
هر که در این فِکر، در ذِکر خداست
□
آیینه در مَسجد
□
آمدند از خانه طفلان با شتاب
کس ندیده یک شب و ، دو آفتاب
آن دو آقای جوانان بهشت
نافه بارِ مویشان، عنبر سرشت
اشک و خون از چشم و دل میریختند
در دل شب، چلچلراغ آویختند
رنگ، رفته از گُلِ رخسارشان
آه، بسته راه بر گفتارشان
داشتند از جان خبر، بهر تَنی
آتش آوردند بهر خَرمنی
نی، توانِ گفت در اطفال بود
نی، پدر را بود یارای شُنود
لحظه، حَسّاس است و بس سنگین خبر
گوشِ حق دارد توان این خبر
غنچۀ لبهای گلها بسته دید
وز گلابِ اشکشان بویی شنید
□
آیینه و آیینه شکسته
□
داورش _ شد یاورش _ در باورش
زآنچه میترسید آمد بر سرش
دید جان را در هجوم خِیلِ غم
خانۀ دل در مَسیر سیل غم
باخبر شد لاجرم زان رویداد
راست گویم دست حق از پا فتاد
دل به دامان صبوری چنگ زد
تازیانه بر کُمیتِ لنگ زد
□
شد به عزم خانه از مَسجد، روان
گاه _ اُفتان، گاه خیزان، گه دَوان
اُفت و خیز او نماز صبر بود
با قیام و با رکوع و با سجود
راه بر خود بسته دید از شِش جهت
شِشجهت میگفت بر او تسلیت
دید حُجره، گلبُن بیگُل شدهست
خانه و دیوار و در، بلبل شدهست
اشک و خون میبارد از دیوار و دَر
میدهند از ماتمی عُظما خبر
□
آیینه بالین آیینه
□
تابِشِ خورشید او پایان گرفت
آسمان، ابری شد و باران گرفت
بر سرش آمد فرود، آوارِ غم
کرد پُشت کوه را خم بارِ غم
داد دست حق، ز پا نیروی خود
آمد _ امّا با سرِ زانوی خود
یک پدر، با چار طفل غمزده
گِردِ مادر، حلقۀ ماتمزده
داغدارانِ بنفشه، لالهها
لالهها بر چهره از غم، ژالهها
□
بر سر جان، لرزه بر پیکر نشست
آتشی بالین خاکستر نشست
□
داغ آیینه
□
گفت ای چشمت چو بختِ من به خواب
ای به فریادِ خموشِ دل، جواب
خیز ای صدّیقۀ مریمکنیز
چشم دو عیسای خود بین اشکریز
اشک خونین را مکن مهمان من
بین هزاران طفل در دامان من
خیز بَر پا و نمازِ شب بخوان
بر لب خود، نغمۀ یارب بِران
زرورق بشکسته بر ساحل بِبر
یک نگه کن صد غمم از دل بِبر
ای به نزدت بر سرِ پا مصطفی (ص)
خیز بر پا، تا نیفتادم ز پا
از سخن افتادهای بینم ولی
من پسر عمّ تو میباشم علی (ع)
□
غُسل آیینه
□
بُرد در شب، تا نبیند بینقاب _
ماه نورانیتر از خود _ آفتاب
بُرد در شب پیکری همرنگِ شب
بعد از آن شب، نام شب شد ننگ شب
شُسته دست از جان _ تن جانانه شُست
شمع شد، خاکستر پروانه شُست
روشَنانش را فلک خاموش کرد
اَبرها را پنبههای گوش کرد _
تا نبیند چشم گردون پیکرش
نشنود تا ضجههای همسرش
هم مدینه سینهای بی غم نداشت
هم دلی بی اشک و خون، عالم نداشت
نیست در کس طاقت بشنیدنش
با علی یارب چه شد؟ با دیدنش
درد آن جانِ جهان، از تن شنید
رازِ غسل از زیرِ پیراهن شنید
جان هستی گشته بود از تن جدای
نیستی میخواست، هستی از خدای
□
دست دست حق چو بر بازو رسید
آنچنان خَم شد که تا زانو رسید
دست و بازو گفتگوها داشتند
بهرِ هم، باز آرزوها داشتند
دست، از بازوی بشکسته خجل
بازو _ از دستی که شد بسته خجل
با زبانِ زخم _ بازو، راز گفت
دستِ حق، شد گوش و آن نَجوا شنفت
سینه و بازو و پهلو _ از درون
هر سه بر هم گریه میکردند خون
گفت بازو، من که رفتم خونفشان
تو _ یَدالله، فَوقَ أیدیهِم، بمان
□
راز هستی در کفن پیچیده شد
لالهای با یاسمین پوشیده شد
□
آیینه و آیینههای کوچک
□
موجها آغوش دریا یافتند
چون نسیمی سوی گل بشتافتند
دو پسر، سبقت گرفته از پدر
جانب مادر روان بیپا و سر
این _ به روی سینۀ مادر فتاد
آن _ رخ خود بر کف پایش نهاد
از نسیمی گل، شکوفا میشود
برگ برگ گل _ ز هم وا میشود
ناگهان بند کفن خود باز شد
داستان عشق _ باز آغاز شد
آن هُمای عشق از نُو پَر گرفت
جوجههای خویش را در بر گرفت
زیر پر بگرفته و پَر دادشان
جسم بیجان، جان دیگر دادشان
مانده حیران _ بر که گِریَد آسمان
بهر مادر _ یا پدر _ یا کودکان؟
نیست کار کس _ مگر دست خدای
تا کند آن هر دو، از مادر جدای
□
تشییع آیینه
□
نیمه شب تابوت را برداشتند
بار غم بر شانهها بگذاشتند
هفت تن _ دنبال یک پیکر _ روان
وز پی آن هفت تن، هفتآسمان
این طرف، خیل رُسُل دنبال او
آن طرف احمد به اِستقبال او
ظاهراً تشییع یک پیکر _ ولی
باطناً تشییع زهرا و علی (ع)
امشب ای مَه، مِهر _ وَرز و ، خوش بتاب
تا ببیند پیش پایش آفتاب
دو عزیز فاطمه همراهشان
مَشعلِ سوزانشان از آهشان
ابرها گریند بر حال علی (ع)
میرود در خاک، آمال علی (ع)
چشم، نور از دست داده، پا، رمق
اشک، بر مهتابِ رویش، چون شفق
دل، همه فریاد و لب، خاموش داشت
مُردهای _ تابوت، روی دوش داشت
آه، سرد و بُغض، پنهان در گلوی
بود با آن عِدّه، گرم گفتوگوی
□
آه آه ای همرهان، آهستهتر
میبَرید اسرار را، سَربستهتر
این تن آزرده باشد جان من
جان فدایش، او شده قربان من
همرهان این لیلۀ قدر من است
من هلال از داغ و این بَدر من است
اشک من زین گُل _ شده گلفامتر
هستیام را میبَرید، آرامتر
وُسعتِ اشکم به چشم اَبر نیست
چارهای _ غیر از نماز صبر نیست
چشم من از چرخ، پُرکوکبتر است
بعد از امشب روزم از شب، شبتر است
زین گُل من باغ رضوان نَفحه داشت
مُصحف من بود و هجده صفحه داشت
مَرهَمی خرج دلم چاکم کنید
همرهان، همراه او خاکم کنید
□
با خاطرات آیینه
□
سینهاش آتشفشان از هُرم آه
چشم او بر ماه، سر _ دنبال چاه
زَمزَمش در چشم، و لَب در زمزمه
در سخن با خاطرات فاطمه:
□
مرغ جانت از قفس، آزاد شد
رفتی اما دوست دشمن، شاد شد
شب نهادی پا به کوچک خانهام
میبَرم شب هم ترا با شانهام
خانهام را رشک گلشن داشتی
سوختی چون شمع و روشن داشتی
جانِ من، در بوته _ تن بُگداختی
با علی نرد وفا خوش باختی
ذرهّای مِهر تو در کاهِش نبود
در لَبت نُه سال، یک خواهش نبود
بارها از دوش من برداشتی
جای آن تابوتِ خود بگذاشتی
ای تُرا کار و عبادت، مُتَّصِل
دستۀ دستاس از دستت خجل
با تو، غم _ در خانۀ من جا نداشت
بَعد تو در جای جایش پا گذاشت
یاد داری خانه هرگه آمدم
با تپشهای دلم در میزدم
با صفای کامل و مِهر تمام
صد غمم بردی ز دل با یک کلام
بس نگاه ناتمامم کردهای
با لب بی جان، سلامم کردهای
منکه بودم با تو غرق آرزوی
خاک میریزم به فرق آرزوی
نی علی از درد _ گلگون گریه کرد
از غمت دیوار و در، خون گریه کرد
داغ تو بُنیانکَنِ صبر علیست
خانۀ بیفاطمه قبر علیست
مینهم بعد تو سر در گوش چاه
طفل اشکم هست در آغوش چاه
رفتی و شد با دلم غم خانهزاد
خانهام تنگ است و مهمانها زیاد
□
آیینه در خاک
□
تا علی ماهش به سوی قبر بُرد
ماه، روی از شرم، پشت اَبر برد
آرزوها را علی در خاک کرد
خاک هم گویی گریبان چاک کرد
زد صدا ای خاک جانانم بگیر
تن _ نمانده هیچ از او، جانم بگیر
□
ناگهان بر یاری دست خدا
دستی آمد همچون دست مصطفی
گوهرش را از صدف دریا گرفت
احمد از داماد خود زهرا گرفت
□
استقبال از آیینه
□
گفتش ای تاج سر خیل رُسُل
وی بَرِ تو خُرد، یکسر جُزء و کل
از من این آزردهجانت را بگیر
بازگرداندم، امانت را بگیر
بار دیگر هدیۀ داور بگیر
کوثرت از ساقی کوثر بگیر
اولین نُه سال از آن تو بود
شمع بزم جان و مهمان تو بود
گرچه همچون جان عزیزش داشتی
نور وَش بر چشم من بگذاشتی
تا مرا نُه سال، شمع خانه شد
بود شمع خانه و _ پروانه شد
میکِشد خجلت علی از محضرت
یاس _ دادی، میدهد نیلوفرت
بَدر بخشیدی، هلالت میدهم
تو، اَلِف دادی و دالت میدهم
او که بعد از تو شبی راحت نخفت
قصّهای از غصههای خود نگفت
از ستمهایی که آمد بر سرش
داوری آورده نزد داورش
شاعر: حاج علی انسانی