موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
داستان کوتاهی از علی‌اصغر عزتی پاک به مناسبت ایام شهادت بانوی دو عالم

چراغ شب

24 فروردین 1392 17:14 | 1 نظر
Article Rating | امتیاز: 4 با 7 رای
چراغ شب

معرفی علی‌اصغر عزتی پاک

علی‌اصغر عزتی پاک متولد 1353، کبودر آهنگ (کوهین) همدان و تحصیل کردۀ حوزه علمیۀ قم و دانشجوی کارشناسی ارشد رشته ادبیات نمایشی  دانشکدۀ صدا و سیما است.
از کتاب‌های این نویسنده می‌توان به موارد زیر اشاره نمود:
1- مجموعه داستان در حوزۀ بزرگسال با نام «می‌مانم پشت در» / انتشارات هزارۀ ققنوس 1384 (این کتاب برندۀ کتاب سال حوزۀ هنری در سال 1385 گردیده است)
2- داستان بلند «زود بر می‌گردیم» برای گروه سنی نوجوان / کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان 1386 (این کتاب برندۀ کتاب سال «جشنوارۀ دوسالانۀ ادبیات کودکان و نوجوانان» شده است)
3- رمان نوجوان «باغ کیانوش» / کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان 1389 (این کتاب تقدیر شده در جشنوارۀ هنر آسمانی در سال 1389 و همین طور برگزیدۀ کتاب سال دفاع مقدس در سال 1390 گردیده است)
4- رمان بزرگسال «آواز بلند» / انتشارات شهرستان ادب 1390
5- مجموعه داستان مذهبی برای نوجوانان با نام «موج فرشته» در دست انتشار / انتشارات شهرستان ادب 1392
علی‌اصغر عزتی پاک علاوه بر آثار اشاره شده در بالا فعالیت‌های گوناگونی در حوزۀ ادبیات داستانی در کارنامۀ خود دارد که در زیر به چند نمونه از آن‌ها اشاره می‌کنیم :
· مدیر گروه داستان «موسسۀ شهرستان ادب»
· تدریس داستان در معاونت فرهنگی- هنری دفتر تبلیغات اسلامی؛ حوزۀ هنری، مؤسسات و مراکز فرهنگی و دانشگاه‌ها از سال 1383 تا 1391
· نویسندۀ مجموعۀ مستند 13 قسمتی «پیامبران سرزمین ما» در سال 1384(این برنامه در سال 1385 از شبکۀ «خبر» جمهوری اسلامی ایران پخش شد.)
· سرپرستی کارگاه داستان حوزۀ هنری استان قم 1390
· مدیریت واحد داستان حوزۀ هنری استان تهران  1384

 

داستان کوتاه «چراغ شب»

پردۀ حصيري اتاق را كنار مي‌زنم و مي‌پرم بيرون. موهاي قرمز بلندم مي‌ريزد توي صورتم و جلوي چشم‌هايم را مي‌گيرد. صداي ريزِ مُهره‌هاي فيروزه‌اي گردن‌بندم مي‌پيچد توي گوش‌هايم. مهره‌ها روي سينه‌ام بالا و پائين مي‌شوند و مي‌خورند به هم، و من با سرعت مي‌دوم طرف درخت خرما. مي‌روم پشت درخت و خودم را مي‌چسبانم به تنۀ پر از گِره. روي پنجه‌هاي پا بلند مي‌شوم و خودم را مي‌كشم بالا تا پهناي اندامم هم‌اندازۀ اندام درخت شود و سليمان نتواند ببيندم. نفسم را حبس مي‌كنم و چشم مي‌دوزم به آسمان آبي‌ِ غليظ، و لكِّه‌هاي نازك ابرهاي سفيد كه جابه‌جا پراكنده‌اند. چند پرندۀ كوچك بازيگوش در هواي عصرگاهي در آسمان حياط چرخ مي‌خورند و جيك‌جيك مي‌كنند. از بيرون صداي شترباني مي‌آيد كه شترهايش را هِي مي‌كند و بعد از يك روز صحراگردي، به طرف خانه مي‌رود. صداي زنگولۀ شترها و گاه فريادشان، صداي آشناي اين ساعت‌هاي مدينه است؛ و من چقدر دوست دارم اين صداها را. نگاهم مي‌رود به سايۀ درخت نخل كه از روي ديوار گذشته است و به كوچه رسيده است. آرام سرك مي‌كشم به طرف اتاق بزرگ رو به مغرب كه دمي پيش از درش بيرون جسته‌ام. هنوز از سليمان خبري نيست. حتماً هنوز نفهميده كه گوهرها را برداشته‌ام. پس كي مي‌خواهد بفهمد؟ يعني اصلاً حواسش نيست كه من ديگر توي اتاق نيستم؟ آن‌قدر سرش با آن آينۀ زنگار بسته گرم است كه... امّا نه، انگار فهميد. زود سرم را مي‌دزدم و لب مي‌گزم. فرياد سليمان كه مثل جِن از اتاق پريده بيرون، مي‌رود هوا: آهاي راحيلِ خدازده كدام گوري رفتي؟ راااحييييل!
صدايش مثل صداي سابيده شدن دو سنگ است به همديگر. خودم را بيشتر مي‌فشارم به گره‌هاي تنۀ نخل. نفس نمي‌كشم و قيافه‌اش را مي‌آورم جلوي چشمم؛ كاش نمي‌ترسيدم و مي‌رفتم مي‌ايستادم به تماشايش. خشمگيني‌اش با اين سرِ كچلي كه امروز به هم زده، و رنگ سر و صورتش را يكي كرده، حتماً خنده‌دار شده است. صدايش دوباره،‌ و اين‌بار بلندتر مي‌رود هوا: «هر كجا گم شدي، زود بياور گوهرها را بده؛ اگرنه تمام موهايت را از ريشه مي‌كَنم!»
امروز، از وقتي موهايش با دست پدر به باد رفته، گير داده به موهاي من. و من... نمي‌دانم چه مرگم مي‌شود كه نمي‌توانم جلوي كنجكاوي‌ام را بگيرم. همين‌كه سرم را اندكي از پشت درخت بيرون مي‌آورم تا يك نگاهِ كوچك صورتش را ببينم، با چشم‌هاي مثل چشم عقابش مي‌بيندم. مي‌دود طرفم. پشت از درخت مي‌كَنم و مي‌دوم به طرف اتاق پشت به مغرب. مادر حصير جلوي در را كنار مي‌زند و يك‌باره جلوي پايم سبز مي‌شود: دوباره چي شده كه قِشقِرق به پا كرده‌ايد؟ مگر عقرب نيش‌تان زده آتش به جان افتاده‌‌ها؟
مي‌ايستم در يك قدمي‌اش و مي‌گويم: «از سليمان بپرس!» و چند طُرِّه از موهاي توي صورتم را مي‌كشم زير دندان‌هايم. سليمان قيافۀ آدم‌هاي بي‌گناه را به خودش مي‌گيرد. دست مي‌كشد به سر تاسش، و مي‌گويد: گوهرها را برداشته؛ اگر گم شوند چي؟
چشم‌هاي مادر گِرد مي‌شوند: «گوهرها؟ كدام گوهرها؟ نكند باز رفتيد سراغ صندوق پدرت؟ 
سليمان دستش را به نشانۀ بي‌خيالي مي‌اندازد بالا و مي‌رود به طرف نخل: به من مربوط نيست. دخترت برشان داشته!
مادر يك‌باره چنگ مي‌اندازد به خِرمن موهايم و سرم را مي‌چسباند به شكمش. صورتم فرو مي‌رود در مخمل آبيِ لباسش كه خيلي دوستش دارم. دست‌هايم را مي‌گيرد توي دست‌هايش، و با خشم گوي‌هاي اناري‌رنگ را دانه‌دانه از چنگم بيرون مي‌آورد: «آخر ذليل‌شده‌ها، شما هيچ مي‌دانيد كه اين گوهرها همۀ دارايي ما هستند؟ فكر نكرديد اگر پدرتان بيايد و ببيند، چه بلايي به سرتان مي‌آورد؟»
دست‌هايم را كه خالي مي‌كند، عقب‌ام مي‌زند. گوهرهاي قرمز درخشان را در كفِ دستش مي‌غلطاند؛ مي‌شمرد؛ و بعد مي‌ريزد در گوشۀ چارقدش و گره مي‌زند: «من نمي‌دانم بازي قحط است براي شما دو نفر! اگر يكي از اين‌ها گم بشود و يا زبانم لال، اگر بشكنند، چه گِلي مي‌خواهيد بر سرتان بگذاريد؟ ها؟ اصلاً بگوييد ببينم شما چرا دوباره رفتيد سراغ آن صندوق؟»
من موهاي زير دندانم را مي‌جوم و مِنْ‌مِنْ كنان مي‌گويم: سليمان آورد... و گفت... بيا تجارت گوهر... بكنيم!
مادر دستش را با حِرص مي‌آورد طرف صورتم و موهاي قرمزِ خيس را از دهانم بيرون مي‌كشد: «تو نمي‌خواهي اين عادتِ زشت مو جويدن را ترك كني دخترِ قدِّ مادربزرگ!» و چپ‌چپ نگاهم مي‌كند. سرم را مي‌اندازم پائين. مادر از كنارم رد مي‌شود، و جوري مي‌رود طرف سليمان كه مطمئن مي‌شوم اگر بگيردش، دوباره يكي از بازوهاي سليمان را با نيشگونش سياه و خوني خواهد كرد.
سليمان عقب‌عقب مي‌رود به طرف درِ حياط: «ما مراقب‌شان بوديم. قسم مي‌خورم مادرجان!» و همين‌كه دستش مي‌رود به طرف درِ حياط، در با صداي جيرجير هميشه‌گي‌اش چهارتاق باز مي‌شود و پدر با سرعت مي‌آيد داخل. سليمان ترس‌خورده، از در فاصله مي‌گيرد. پدر كه بو برده است پسرش داشته فرار مي‌كرده، يك لحظه چپ چپ نگاهش مي‌كند؛ اما اين‌بار كوتاه مي‌آيد و بي‌اين‌كه بخواهد از ماجرا سر دربياورد، راهش را كج مي‌كند به طرف انبار غَلِّه. گام‌هايش بلندند و پرشتاب. مادر رو به پدرِ با عجله مي‌گويد: خير است؛ نكند شير و پلنگ دنبالت كرده‌اند كه اين‌گونه مثلِ باد گام برمي‌داري!
پدر مي‌ايستد؛ برمي‌گردد و مي‌خندد؛ دندان‌هاي جِرم‌گرفته‌اش مي‌افتند بيرون: «آري؛ شير و پلنگ‌هاي فراوان به دنبالم هستند!» و دست‌هايش را لرزاند كه يعني ترسيده است.
حال خوبي پيدا مي‌كنم با حرف‌هاي پدر. مهربان است صدا و كلامش. مادر مي‌رود به طرف پدر: حالا مي‌گويي چه شده است يا نه؟
پدر دست مي‌كشد به ريش‌هاي سياه و بلندش كه تا روي سينه مي‌رسد: «علي، پسر ابوطالب، از من مقداري گندم قرض خواسته است! راستش خيلي خوشحالم! مي‌فهمي يعني چه؟ داماد مهم‌ترين شخصيت مدينه از من خواسته تا بهش گندم قرض بدهم!» كف دست‌هايش را مي‌زند به هم و صداي‌ شَپَلَقِّ‌شان را درمي‌آورد. خوشحال مي‌شوم از خوشحالي پدر. پدر ذوق‌زده ادامه مي‌دهد: من علي را قبول دارم؛ پهلوان است و جوانمرد. دوستي با اين‌طور آدم‌ها يك روز به دردمان مي‌خورد!  
مادر مي‌گويد: در عوضِ گندم، قرار است چه بدهد؟
پدر مي‌گويد: قرار نيست چيزي بدهد!
مادر مي‌گويد: نمي‌شود كه؛ تو بايد يك چيزي از او به گِرو بگيري تا فرداروز هر كس كه شكمش خالي شد، بلند نشود بيايد درِ خانه‌ات!
پدر نگاه مي‌كند به چشم‌هاي دُرُشت و سُرمِه كشيدۀ مادر كه حالا در يك قدمي‌اش ايستاده است. مي‌گويد: پس تو مي‌گويي چه بكنم؟
مادر دست مي‌گذارد روي شانۀ پدر، و گرد و غُباري ناديدني را از روي لباس خاكستري مي‌تكاند: بهش بگو بايد در عوض گندم يك چيزي گِرو بگذارد. همين!
پدر دست مي‌كشد به صورت خاكي و پر از عَرَقش، و دوباره راه مي‌افتد به طرف انبار غَلّه. مادر مي‌گويد: حالا اصلاً علي چيزي دارد كه بتواني به گِرو بگيري يا نه؟
پدر مي‌خندد: علي؟ اين جوان اگر چيزي داشت كه درِ خانۀ ما را نمي‌زد!
يك لحظه نگاه مي‌كنم به سليمان؛ او هم مثل من  ايستاده است و به گفت‌وگوي پدر و مادر گوش مي‌دهد. جوري هم ايستاده كه معلوم است ديگر نگران آن آتشي كه قرار بود با نيشگون مادر به جانيش بيفتد، نيست. آمدن پدر، و اين حرف‌هايي كه دربارۀ علي مي‌زند، نجاتش داده!
مادر كوتاه مي‌آيد: هر چه شد، بگير! شايد بد نباشد زنان مدينه بدانند كه بركت سفرۀ بزرگان‌شان نيز از جو و گندم ما كليميان(1)  است!
پدر سرش را تكان مي‌دهد و پوزخند مي‌زند: امان از دست تو و اين فخر فروشي‌هايت زن!
راه مي‌افتند و با چند قدم كوتاه مي‌رسند جلوي دربِ انبار. پدر مي‌گويد: حالا كه دارم فكر مي‌كنم، مي‌بينم بي‌راه هم نمي‌گويي!
مادر مي‌خندد و زل مي‌زند به چشم‌هاي پدر: آخر تو كه تاجر گوهر شب‌چراغ و مُرواريد هستي، بايد اين چيزها را بهتر از من بداني!
پدر مي‌خندد: آخ؛ از گوهر شب‌چراغ نگو كه بالاخره روزي يكي از آن اصلي‌هايش را به دست خواهم آورد! به دستش مي‌آورم و مثل خسرو ايران آويزانش مي‌كنم بالاي سرم! كاري مي‌كنم كه قصۀ من را هم مثل قصۀ او در همه جاي دنيا نقل كنند!
مادر پوزخند مي‌زند: اما تو كه گفته بودي همين‌هايي كه داريم اصل هستند!
پدر دست‌هايش را مي‌اندازد هوا و شكمش را مي‌دهد جلو؛ و قيافه‌اي حق به جانب مي‌گيرد: «هنوز هم مي‌گويم اصل‌اند! امّا متحيِّرم كه پس چرا نور ندارند!» و پس از مكثي كوتاه ادامه مي‌دهد: بي‌نور هم كه نيستند. تازه، ما كه خودمان نديده‌ايم آن‌هاي ديگر چقدر نور دارند. شايد گوهرهاي قصر خسرو هم فقط سوسو مي‌زنند. كسي كه نرفته آن‌ها را ببيند؛ رفته؟
مادر مي‌گويد: چه بگويم! ما هر چه شنيده‌ايم از تو بوده!
پدر مي‌گويد: ولي اين‌هايي كه داريم، اصل هستند؛ شك نكن زن!
مادر مي‌خندد: ببينيم!
 
***
وقتي پدر با كيسۀ گندم از خانه خارج شد، من و سليمان و مادر نشستيم كنار نخل؛ در آخرين پرتوهاي خورشيدِ سرازير شده به مغرب. مادر براي هزارمين‌بار قصۀ گوهرهاي شب‌چراغي را براي‌مان گفت كه تاج پادشاه ايران را با آن‌ها زينت داده‌اند. گفت: «اين گوهرهاي سرخ‌رنگ در شب مثل ستاره‌هاي آسمان مي‌درخشند و قصر خسرو را روشن مي‌كنند.» گفت: مي‌گويند اين گوهرها از دهان يك جور ماهي بيرون مي‌آيند كه در درياي فارس زندگي مي‌كنند. اين ماهي‌ها هنگام شب از دريا خارج مي‌شوند تا در ساحل گردش كنند؛ و چون از تاريكي مي‌ترسند، در دهان‌شان چراغ‌هايي به ساحل مي‌آورند. و اين چراغ‌ها، همان گوهرهاي شب‌چراغ‌اند. مردمان دنيا عاشق اين گوهر‌ها هستند، و براي به دست آوردن‌شان، در ساحل كمين مي‌كنند تا بلكه يكي از اين ماهي‌ها از دريا بخيزد بيرون و چراغش را بگذارد روي زمين. اين لحظه، بهترين فرصت براي ثروتمند شدن كمين‌كنندگان است. هر كس زودتر به اين چراغ‌ها برسد، ديگر براي هميشه چراغ زندگي‌اش روشن مي‌شود و از همۀ دنيا بي‌نياز مي‌گردد. قيمت هر يك از اين گوهرها، برابر است با تمام دارائي‌هاي اهالي مدينه!
من گفتم: يعني ما الآن ثروتمندترين آدم‌هاي مدينه هستيم؟
مادر گفت: «اين‌طور كه پدرت مي‌گويد، شايد!» و كمي زل‌زل نگاه‌مان كرد، و بعد گفت: اگر يك چيزي بگويم، به پدرتان نمي‌گوييد؟
من و سليمان هم‌صدا گفتيم: نه!
- قول مي‌دهيد! 
- قول مي‌دهيم!
مادر گوشۀ چارقد سفيدش را از روي سينه برداشت و گِرهِ درشت آن را باز كرد. دانه‌هاي سرخ را ريخت كف دستش و گرفت جلوي صورت ما: بچه‌ها، اين‌ها سنگ‌هاي قشنگي هستند كه ارزش زيادي دارند، اما من باور نمي‌كنم گوهر شب‌چراغ باشند.
سليمان گفت: از كجا باور نمي‌كني؟ تو كه تا حالا گوهر شب‌چراغ واقعي نديده‌اي!
مادر خنديد: آره، راست مي‌گويي! اما نه فقط من، كه هيچ‌كس تا حالا گوهر شب‌چراغ واقعي نديده!
من گفتم: پس پدر به دنبال چيست؟
مادر دستم را گرفت و گوهرها را ريخت در كَفَم: «پدرت به دنبال رؤياهايش است! امّا تو اين را هيچ‌وقت بهش نگو؛ نه تو و نه سليمان. خدا را چه ديديد؛ يك وقت هم ديدي ما اشتباه كرديم و واقعاً گوهر شب‌چراغي بوده!» انگشت‌هاي من را بست و دانه‌هاي سرخ كه با فرو رفتن خورشيد پشت ديوار خانه، تيره‌تر شده بودند، در مشتم پنهان شدند. مادر بلند شد: «حالا هم تا پدرتان بازنيامده، اين‌ها را ببريد بگذاريد توي صندوق!» و بعد طَرز نگاهش جدي‌تر شد: «باز هم يادتان باشد، هيچ‌كس نبايد بداند كه ما در خانه‌مان چه داريم و چه نداريم!»
من كه تهِ دلم غمگين شده بود از حرف‌هاي مادر، نگاه كردم به سليمان و دستم رفت به طرف موها و دسته‌اي را بردم توي دهانم. چهرۀ سليمان هم درهم بود و نااميدانه داشت به مادر نگاه مي‌كرد. مادر كه احوال ما را ديد، دوباره خنديد. و معني اين خنده را هر سه مي‌دانستيم: «حالا عزا نگيريد اين‌طور. من كه گفتم يك وقت هم ديديد گوهر شب‌چراغ وجود دارد!» و دست دراز كرد و موها را از دهان من بيرون كشيد. با صداي جيرجير، هر سه نفرمان برگشتيم به سمت در. پدر داخل شد و در را به آرامي پشت سرش بست؛ جيييير! در دستش توده‌اي پارچه بود كه معلوم بود مي‌خواهد از ما پنهانش كند اما نمي‌توانست. مادر رفت جلو: خب، چيز دندان‌گيري به دست آوردي از پسر ابوطالب؟
پدر بي‌هيچ حرفي تودۀ پارچه را گرفت طرف مادر. مادر با تعجّب پارچه را گرفت؛ بازش كرد و چرخيد رو به مغرب كه هنوز آن‌قدر روشن بود تا بتواند ببيند چه در دست دارد. زير و بالا و پشت و روي پارچه را خوب برانداز كرد و دوباره برگشت طرف پدر: اين چيه؟
پدر گفت: چادر نماز فاطمه است؛ همسر علي. چيزي نداشت، ناچار اين را گِرو گذاشت!
مادر دوباره به چادر نگاه كرد؛ اين‌بار دِقّتي به خرج مي‌داد كه انگار دارد گوهر شب‌چراغ اصل را برانداز مي‌كند. پدر گفت: حسابي شرمنده شدم؛ اما حرفي بود كه زده بودم و بايد پايش مي‌ايستادم!
مادر همان‌طور كه نگاهش به چادر بود، گفت: «از پشم مرغوب است!» و پورخند زد.
پدر دست انداخت و با غَضَب چادر را از دست مادر بيرون كشيد: نكند فكر كردي با تُجّار بزرگ مدينه معامله كرده‌ام؟ نخير عزيزِ من؛ از اين خبرها نيست. او علي است! بايد بشناسي‌اش تا بداني چه مي‌‌گويم! همين حالا هم بايد ببيني نصف آن‌چه را كه از من قرض گرفته، به درِ خانۀ كدام فقيرِ بي‌نوا برده است!
مادر فقط نگاهش كرد؛ او هم مثل ما مي‌دانست كه اگر يك كلمۀ ديگر حرف بزند، جنجال خواهد شد؛ و اين خوب نبود. من يك دسته از موهاي كنار صورتم را كشيدم توي دهانم و گذاشتم زير دندان‌هايم. پدر نگاه‌ِ غضبناكش را از چشم‌هاي مادر گرفت و چادرِ مُشت شده را دراز كرد طرف سليمان: اين را ببر بگذار يك گوشۀ مطمئن؛ امانت مردم است!
سليمان بي‌حرف چادر را گرفت و زد زير بغل. پدر راه افتاد به طرف چاه. من و سليمان هم، بدون اين‌كه حرفي به زبان بياوريم، راه افتاديم به طرف اتاق رو به مغرب. وارد اتاق كه شديم، در را پشت سرمان بستيم. پدر نبايد بو مي‌برد كه گوهرهايش در دست ما بوده. من خيلي زود رفتم به طرف صندوق چوبي و كوچك روي طاقچه. آوردمش پائين و گوهرهاي سرخ را دانه‌دانه ريختم داخلش و درش را بستم. وقتي صندوق را دوباره گذاشتم سرِ جايش، ديدم سليمان دارد از درزِ پنجره بيرون را نگاه مي‌كند. رفتم نزديك او. بيرون تاريك شده بود و فقط شَبَح پدر را مي‌ديديم كه در حال كشيدن آب از چاه بود. 
دَلْوْ از چاه بيرون آمد. پدر دست انداخت به بندش و خم شد روي دلو. به نظر مي‌آمد كه دارد از دهانه‌اش آب مي‌مكد. تشنگي‌اش كه برطرف شد، نشست زمين؛ دلو را برد بالا و آبش را خالي كرد روي سر و صورتش. سليمان گفت: حالا حالش بهتر مي‌شود!
شبح مادر از جلوي پنجره رد شد و رفت طرف چاه. دلو را از دست پدر گرفت و گذاشت زمين. صدايش آمد: لباست را ديگر چرا خيس كردي!
صداي پدر نيامد. مادر تكاني خورد و انگار برگشت طرفِ ما. كمي سكوت شد و بعد: آهاي سليمان، راحيل!
من نگاه كردم به سليمان. سليمان تند دويد به گوشۀ اتاق و چادر را انداخت روي كيسه‌هاي گندم. صداي مادر بلندتر از قبل آمد: آهاي، با شما هستم! داريد چكار مي‌كنيد آن‌جا؟ تو آن اتاق چه خبر است؟
صداي پدر هم بلند شد: شما آن‌جا چي روشن كرده‌ايد؟ سليمان، راحيل!
سليمان دويد طرف در و من هم تند به دنبالش رفتم. امّا تا دست‌مان رفت براي گشودن، دَربِ كج و كوج، با شتاب باز شد و اول پدر و بعد مادر آمدند داخل. ما ترسيديم. سليمان ايستاد كنار در و من آن‌قدر عقب رفتم تا پشتم خورد به ديوار. پدر و مادر ايستادند در همان ورودي اتاق و با حيرت چشم گرداندند به اطراف، و بعد خيره ماندند به چادر نمازِ گوشۀ اتاق. و من تازه نور سفيدي را ديدم كه از چادر مي‌تابيد به تمام اتاق، و به ما. همين‌طور زُل ماندم به چادر و ديگر نتوانستم از جايم تكان بخورم. چيزي مثل چشمۀ آب زلال در قلبم قُل‌قُل كرد و تمام تنم خنك شد. دست بردم به طرّه‌اي از موهايم. مي‌خواستم دوباره بكِشم‌شان زير دندان‌هايم كه صداي مادرم بلند شد: راحيل، تو گوهرها را گذاشته‌اي زير چادر؟
دستۀ موها را به آرامي رها كردم و با اشارۀ سر گفتم نه! پدر كه از همه جا بي‌خبر بود، گفت: گوهرها؟ مگر گوهرها... يعني اين نور از گوهرها...
مادر نگذاشت حرف‌هاي پدر تمام شود. پرسيد: پس كجا گذاشتي‌شان؟
با انگشتِ لرزانم اشاره كردم به صندوق روي تاقچه: ريختم توي آن!
مادر برگشت به سليمان: راست مي‌گويد سليمان؟ گوهرها را گذاشت سرِ جايش؟
سليمان دست‌هايش را گذاشت روي سرِ بي‌مويش و با صدايي خيلي آهسته گفت: بله!
پدرم كه گيج و مبهوت مانده بود، هي نگاهش را از مادر مي‌آورد روي من، و بعد مي‌برد به سليمان و آخر سر مي‌سُراند روي چادر كه مثل ماه نور مي‌پاشيد به اتاق. مادر راه افتاد و آرام‌آرام رفت طرف چادر. به يك‌قدمي‌اش كه رسيد ايستاد. دستش را برد نزديك چادر؛ لحظه‌اي مكث كرد و به پدر نگاه كرد. پدر گفت: دست بينداز بردار و جانم را خلاص كن!
دست مادر رفت طرف چادر، و همانند دستي كه در دلوِ آب فرو برود، در نور فرو رفت. حجمي از نورِ سفيد را مشت كرد و آورد بالا تا جلوي صورتش. صورتش روشن شد و سفيدي چارقدش سفيدتر. چند لحظه نگاهش كرد، و بعد انگشت‌هايش شُل شد و چادر درخشان از دستش رها شد. مادر، دستي را كه از چادر جدا شده بود، برد به پيشاني‌اش. براي لحظاتي به همان حال ماند و بعد با هر دو دست صورتش را پوشاند. صداي هِقْ‌هِقَش رفت هوا. پدر با گام‌هايي سنگين جلو رفت و ايستاد كنار مادر. با صدايي كه به سختي از گلويش بالا مي‌آمد، گفت: «گوهرِ شب‌چراغ!» و خم شد چادر را برداشت و به آرامي كشيد روي سرِ مادرم. برگشت رو به من و سليمان. گفت: شما هم بياييد!
و من و سليمان پيش‌تر رفتيم؛ آن‌قدر پيش كه صورت‌ها و دست‌هامان فرو رفت در نور سفيد.

1391


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • چراغ شب
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: