آنچه از خاک تو رُست ای مرد حرّ
آن فروش و آن بپوش و آن بخور
آن جهانبینان که خود را دیدهاند
خود گلیم خویش را بافیدهاند
ای امین دولت تهذیب و دین
آن ید بیضا برآر از آستین
خیز و از کار اُمم بگشا
گره نقشه اَفرنگ را از سر بنه
نقشی از جمعیت خاور فکن
واستان خود را ز دست اهرمن
ای اسیر رنگ، پاک از رنگ شو
مؤمن خود، کافر افرنگ شو
رشتهٔ سود و زیان در دست توست
آبروی خاوران در دست توست
اهل حق را زندگی از قوّت است
قوّت هر ملّت از جمعیت است
دانی از افرنگ و از کار فرنگ
تا کجا در بند زُنّار فرنگ؟
زخم از او، نشتر از او، سوزن از
او ما و جوی خون و امید رفو؟
گر تو میدانی حسابش را درست
از حریرش نرمتر، کرباس توست
بوریای خود به قالینش مده
بیدق خود را به فرزینش مده
هوشمندی از خُم او مِی نخورد
هر که خورد، اندر همین میخانه مُرد
تصویر پیوست: مزار اقبال لاهوری در لاهور