موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
نگاهی به شعر اقبال به مناسبت سالگرد درگذشت او

اقبال لاهوری؛ نغمه‌سرای بیداری

30 فروردین 1392 13:50 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: با 0 رای
اقبال لاهوری؛ نغمه‌سرای بیداری


مقدمه:

شعر عبارت است از تجلّی اندیشه ها و باورها و عواطف و آرمان های شاعر در کسوت الفاظ ظریف و واژه های موزون و آهنگین. شاعران معتقد به این نظر، در میان صحنه های حیات مادی و معنوی زمینه آفرینش هنری خود را می جویند و از ارزش های متعالی اخلاقی و اجتماعی که خود تجربه می کنند، مایه می گیرند، آنگاه برای این که خواننده را به نحو مؤثری در مسیر احساسی و عاطفی خود قرار دهند، آنها را با لطیف ترین آیین، بیان می کنند.

در برابر این دسته از شاعران، گروهی دیگر از سرایندگان وجود دارند که وظیفه شاعر را، تنها آفرینش زیبایی و انتقال آن به دیگران می دانند. ایشان بر این باورند که غایت هر هنری، خاصه شعر، ارایه زیبایی است و هیچ ملاک و معیاری بیرون از آن نمی تواند ملاک ارزیابی باشد. «هنر به آن جهت که هنر است مطلوب است، زیرا کاشف نبوغ و روشن کننده عشق آدمی بر شهود و واقعیات است، آن چنان که باید باشند. بنابراین هیچ قانون و الگویی نباید برای هنر که ابراز کننده شخصیت هنرمند و نبوغ اوست، وجود داشته باشد. چه اگر برای هنر حد و مرزی قایل شویم در حقیقت فردیت فرد را از نظر امتیازی که دارد، نابود ساخته ایم.» (جلال علوی نیا، 1357، ص 164) هنر هدفی جز لذّت زیبا شناختی را دنبال نمی کند. «اینان اهمیت اندیشه شناختی و آموزشی و اتکای هنر را به نیازمندی های زمان انکار می کنند و ادعا دارند که هنرمند را با جامعه سر و کاری نیست و او هیچ مسئولیتی در برابر مردم ندارد.» (محمدتقی جعفری، ش 9، ص 9)

هواداران نظر اوّل برای هنرمند و شاعر غیر از ایجاد حس زیبایی و لذّت معتقد به رسالت دیگری هستند و کسی را شاعر راستین محسوب می دارند که به یاری ذوق و قریحه خود، احساسات و عواطف لطیف انسانی و باورهای دینی که موجب اعتلای انسانیت و پرورش نیروهای معنوی جوامع بشری است، در کمند الفاظ کشد. از برجسته ترین سرایندگان که در دوران اخیر این چنین تعهد و مسئولیتی را برای شاعر بایسته دیده، اقبال لاهوری است.

اقبال، این شاعر آزادی خواه با آن گروه از ناقدانی همنوا گشته که می گویند : «اگر تصور کنیم که شعرا با درون مایه های اجتماعی سر و کار ندارند، یا این که یک شعر خوب را نمی توان پیرامون یک چنین موضوعاتی سرود، بر خطا رفته ایم. شعرا عملا" از زمان های پیشین، تاریخ نگاران و مفسران فرهنگ معاصر خود و پیام آوران قوم خود بوده اند.» (زهرا میهن خواه، 1370، ص 450)

او معتقد است که شعر باید منادی تلاش و کوشش انسان برای زندگی و آزادی باشد. در این مقام برآنیم که به بررسی آرا و نظریه های انسانی و اجتماعی این شاعر متعهد که در آثارش باز تابیده است، بپردازیم. از آنجایی که کند و کاو در گنجینه ظرافت های فکری و هنری اقبال بدون آگاهی از حوادث و رخدادهای حیات وی در چهارچوب منطقی مقدور و ممکن نیست، به اجمال اشاره ای خواهیم داشت به رویدادهای زندگی این گوینده گرانمایه.

آنگاه که خورشید وجود محمد اقبال در روز آدینه سوّم ماه ذیقعده سال 1294 هجری قمری (9 نوامبر 1877) طلوع نموده و او به دیار سیالکوت از بلاد پنجاب دیده به جهان گشود.

نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد     حسن لرزید که صاحب نظری پیدا شد
فطرت آشفت که از خاک جهان مجبور     خودگری خودشکنی خودنگری پیدا شد
(محمدحسین مشایخ فریدنی، 1373، بیست و پنج مقدمه).

دوران کودکی اقبال در کنار خانوادای عالم و با ایمان در میان بانگ جانبخش اذان و آوای دلنشین قرآن کریم و اشعار شورانگیز سنایی و مولوی و عطار و حافظ سپری شد. نخست به آیین مسلمانان پاک نهاد، مشام جان را از شمیم خوش قرآن کریم و تعلیمات الهی در مسجد حسام الدین معطّر ساخت و گل معرفت و ایمان را در آن بوستان شکوفان بویید. سپس به کالج اسکاچ میشن رفت و در آنجا اضافه بر دانش های متداول زمان، در محضر مولانا میرحسن شمس العلما، به مطالعه و تحقیق در زبان و ادبیات دری و عربی پرداخت.

پس از به پایان رساندن دروس کالج اسکاچ میشن روح پرشور و فکر کاوشگرش، او را برای یادگیری فلسفه به دانشگاه لاهور کشاند. در آنجا درس و بحث استاد سرتوماس آرنولد، فیلسوف اسلام شناس، روح او را از رایحه خوش علوم اسلامی و آیین الهی سرمست نمود. وسعت اندیشه و لطف ذوق این دانشجوی ژرف بین استادش را مجذوب وی ساخت تا آنجایی که به ستایشش برخاست و گفت: «این دانشجو استاد را محقق و محقق را محقق تر می سازد.» مدتی بعد این سخنگوی توانا به سبب تشویق سرتوماس آرنولد و تأثیر و نفوذ معنوی وی، برای تکمیل معلومات فلسفی خود راهی دانشگاه کمبریج شد. در آنجا با دکتر «ماک تیگرت» محقق و عالم بنام فلسفه و ادوارد براون و نیکلسن آشنا شد. اقبال در اثر همسخن گشتن با این بزرگان بر رموز بسیاری از ادب پارسی و تصوف اسلامی وقوف یافت. شاید هم در محفل آنان بود که عزمش بر سرودن شعر به زبان پارسی برای بیان اندیشه های آزادی خواهانه و افکار فلسفی و عرفانی جزم گردید. در آن دوران همزمان با مطالعه کتابهای فلسفی، در دانشکده «لینکلن این» به تحصیل رشته حقوق قضایی نیز اشتغال ورزید.

این شاعر وارسته در سال 1907 میلادی برای ادامه تحقیقات فلسفی خود به آلمان رفت و با نگارش رساله ای تحت عنوان «سیر فلسفه در ایران» به اخذ درجه دکتری توفیق یافت. چاپ و انتشار این کتاب، اقبال را در محافل علمی و ادبی و سیاسی اروپا پرآوازه ساخت، به گونه ای که از وی برای ایراد سخنرانی در انجمن های لندن دعوت به عمل آمد. مقارن این احوال، با اتحادیه اسلامی که خواهان وحدت همه ملل اسلامی بودند، آشنا شد.

اقبال سرانجام به لاهور بازگشت، در حالی که در اندیشه های سیاسی و اجتماعی او افق های تازه ای پیدا شده بود. در دانشگاه دولتی مشغول به کار شد و ضمن تدریس به وکالت نیز پرداخت. در سال 1911 میلادی از خدمات دولتی به طور رسمی کناره گرفت و تا پایان حیات به کار وکالت مبادرت ورزید. بنابه درخواست یارانش برای یک دوره، نمایندگی مسلمانان استان پنجاب را در مجلس پذیرفت. در سال 1930 میلادی در اجلاس سالانه «مسلم لیک» به همراه محمد علی جناح طرح تشکیل دولت پاکستان را مطرح ساخت. در سال 1933 میلادی برای دفاع از حقوق مسلمانان هند و رهایی آنان به لندن رفت و در کنفرانسی که در آنجا برپا گشته بود، شرکت نمود. در بازگشت از اسپانیا دیدن کرد و به زیارت مسجد قرطبه رفت. غربت آن مسجد در آن دیار او را دچار تأثری عمیق ساخت. به سال 1933 میلادی از افغانستان دیدن نمود. در غزنه به زیارت مزار حکیم سنایی رفت و شعری آکنده از احساسات و عواطف لطیف سرود.

آه غزنی آن حریم علم و فن     مرغزار شیر مردان کهن
...خفته در خاکش حکیم غزنوی     از نوای او دل مردان قوی
آن حکیم غیب، آن صاحب مقام     ترک جوش، رومی از ذکرش تمام
***

من زییدا، او زپنهان، در سرور     هر دو را سرمایه از ذوق حضور
او نقاب از چهره ایمان گشود     فکر من تقدیر مؤمن وانمود
هر دو را از حکمت قرآن سبق     او زحق گوید من از مردان حق
در فضای مرقد او سوختم     تا متاع ناله ای اندوختم
(احد سروش، 1370، ص 422).

سرانجام اقبال در صفر 1357 هجری قمری (بیست و یکم آوریل 1938) بعداز عمری تلاش برای اتحاد مسلمانان و حریت آنان در پی بیماری ای طولانی در حالی که ابیات زیر را که زبان حال خود او بود، زمزمه می کرد، دیده از جهان فرو بست.

سرو درفته باز آید؟ که ناید     نسیمی از حجاز آید؟ که ناید
سر آمد روزگار این فقیری     دگر دانای راز آید؟ که ناید
(احد، سروش، 1370، ص 12 مقدمه).

این ستایشگر آزادی و بیداری در تمام سال هایی که به کارهای سیاسی و اجتماعی اشتغال داشت، از پرداختن به شعر و شاعری غفلت نورزید. او زندگی ادبی و سیاسی اش را از هم جدا نکرد، با این باور که شاعر «شهروندی است که با شهروندان دیگر در فعالیت های مختلفی که مبتنی بر اصول مسلکی و اخلاقی است، شرکت دارد. از سوی دیگر هنرمندی است که در برابر کاغذ سفیدش می کوشد تا در این جهان تاریک و آشفته و پر از هیجان هایی که هنوز نامی ندارد، خود را باز شناسد.» (ابوالحسن نجفی، 1356 ،ص 58)

اقبال نخست از شرکت در کارهای سیاسی دوری می گزید، امّا مشاهده سیاست های نادرست حاکمان و اغراض و مطامع آنان و روح مأیوس و سرخورده هموطنان خاصه مسلمانان، او را بر آن داشت که به طور رسمی وارد سیاست شود و از زبان و قلم خود برای ایجاد وحدت و تحقق جامعه اسلامی آرمانی خود بهره جوید. اقبال با این دید و نظر در سروده های «اسرار خودی» و «رموز بیخودی» و «جاویدنامه» و «ضرب کلیم» و «چه باید کرد ای اقوام شرق» و «ارمغان حجاز» و کتاب «احیای فکر دینی در اسلام (به زبان انگلیسی) و «بانگ درا» و «بال جبرئیل» و «ضرب کلیم» (به زبان اردو) که ثمره اندیشه سیاسی و فعالیت های اجتماعی خود او می باشند، پیامی از آزادگی و همبستگی و اتحاد اسلامی به یادگار نهاد. این آثار گرانمایه به عنوان اولین سنگ بنای استقلال پاکستان در بیداری مسلمانان و به پاخاستن آنان نقش خطیری را ایفا نموده است و بی سبب نیست که وی را معمار پاکستان خوانده اند.

اقبال، هم وکیلی زبردست بود و هم سیاستمداری فرزانه و عالم به مسایل روز، با آنکه هیچ تمایلی نداشت که به عنوان شاعر در میان مردم شناخته شود، امّا شعر را بدان جهت برای ابراز اندیشه های سیاسی و اجتماعی خود برگزید که این زبان عاطفی به قول ای اریچارذ، عالی ترین صورت بیان است.

با این اعتقاد او عمده ترین فرایند شعر و ادب را ایجاد روحیه آزادی خواهی و نشر فضایل نیک انسانی و احیای ارزش های راستین اسلامی می داند.

سینه شاعر تجلی زار حسن     خیزد از سینای او انوار حسن
از نگاهش خوب گردد خوبتر     فطرت از افسون او محبوبتر
فکر او با ماه و انجم همنشین     زشت را ناآشنا خوب آفرین
خضر و در ظلمات او آب حیات     زنده تر از آب چشمش کاینات
ما گران سیریم و خام و ساده ایم     در ره منزل زپا افتاده ایم
عندلیب او نوا پرداخته است     حیله ای از بهر ما انداخته است
تا کشد ما را به فردوس حیات     حلقه ای کامل شود قوس حیات
(محمود علمی، 1370، ص 106).

بنابراین از موضعی شاعر سیاسی و اجتماعی هر شعری را که ناقل احساسات و عواطفی مغایر با یگانگی و وحدت مسلمانان و حریت آنان باشد، از مقوله شعر خوب خارج می سازد. بر گویندگانی که از شعر به عنوان حربه ای برای پاسداری از فضایل نیک انسانی و کوبیدن ظلم و استثمار سود نمی جویند و این «درّ لفظ دری» را تنها برای بیان نیازهای حقیر مادی یا در وصف عشق های مجازی یا توصیف طبیعت به کار می برند، به تعریض یا صراحت خرده می گیرد.

وایِ قومی کز اجل گیرد برات     شاعرش وا بوسد از ذوق حیات
نغمه هایش از دلت دزدد ثبات     مرگ را از سحر او دانی حیات
چون زیان پیرایه بندد سود را     می کند مذموم هر محمود را
حسن او را با صداقت کار نیست     در یمش جز گوهر تف دار نیست
خواب را خوشتر زبیداری شمرد     آتش ما از نفس هایش فسرد
(محمود علمی، 1370، ص 107 و 108).

اقبال شاعری را وارث پیغامبری می داند و مردم را به یک تغییر بنیادی در جامعه نابسامان انسانی و ایجاد یک جامعه بسامان و پرفضیلت اسلامی ترغیب می نماید.

شعر را مقصود اگر آدم گری است     شاعری هم وارث پیغمبری است
(محمد حسین ماشیخ فریدنی، 1373، ص 90 مقدمه).

او مطابق با باورهای خود زیست، شعر گفت و با شعرش صلای بیداری سر داد تا ناقه بی زمام مسلمانان را به سوی قطار وحدت کشد.

نغمه کجاو من کجا ساز سخن بهانه ای است     سوی قطار می کشم، ناقه بی زمام را
وقت صریح گفتن است، من به کنایه گفته ام     خود تو بگو کجا برم، همنفسان خام را
دعوت او برای برپایی دنیایی که همه مسلمانان در آن متحد و یگانه و سرافراز و سربلند زندگی کنند، مبتنی بود بر رجعت دوباره به آیین یزدانی صدر اسلام و شناخت عرفان ایرانی، زیرا او می دانست :

ملتی را رفت چون آیین زدست     مثل خاک اجزای او از هم شکست
هستی مسلم زآیین است و بس     باطن دین نبی این است و بس
برگ گل شد چون زآیین بسته شد     گل زآیین بسته شد، گلدسته شد
تو می دانی که آیین تو چیست؟     زیر گردون سرّ تمکین تو چیست؟
آن کتاب زنده قرآن حکیم     حکمت او لایزال است و قدیم
نوع انسان را پیام آخرین     حامل او رحمة للعالمین
اوج می گیرد از او ناارجمند     بنده را از سجده سازد سربلند
گر تو می خواهی مسلمان زیستن     نیست ممکن جز به قرآن زیستن
(محمود علمی، 1370، ص 65).

استقرار چنین جهانی را موقوف به خودشناسی و جهد و کوشش می نمود. در تبیین این نظر می گفت که انسان جوهر کاینات و اساس نظام هستی است. هرچه در جهان موجود است بیرون از او و آگاهی او نیست:

پیکر هستی زآثار خودی است     هرچه می بینی زاسرار خودی است
(احمد سروش، 1370، ص 11).

و نیز :

از خود اندیش و از این بادیه ترسان مگذر

که تو هستی و وجود دو جهان چیزی نیست

(محمدعلی اسلامی ندوشن، 1370، ص 40).

و :

جهان رنگ و بو گلدسته ما               زما آزاد و هم وابسته ما
خودی او را به یک تار نگه بست      زمین و آسمان و مهر و مه بست
(محمدعلی اسلامی ندوشن، 1370، ص 38).

جهان غیر از تجلی های ما نیست     که بی ما جلوه نور و صدا نیست
(محمدعلی اسلامی ندوشن، 1370، ص 38).

هرکس باید نفس و نیروی باطنی و توانایی ذاتی خود را بشناسد، زیرا به قول امام محمد غزالی «کلید معرفت خدای عزّ و جل معرفت نفس خویش است و هیچ چیز به تو از تو نزدیکتر نیست، چون خود را نشناسی دیگری را چون شناسی؟ پس تو را حقیقت خود طلب باید کرد تا خود چه چیزی و از کجا آمده ای و کجا خواهی رفت؟ و اندر این منزلگاه به چه کار آمده ای؟ و تو را برای چه آفریده اند؟ و سعادت تو چیست و در چیست و شقاوت تو چیست؟» (محمدعلی اسلامی ندوشن، 1370 ،ص 41) در اینجا اندیشه اقبال به نظر عرفا و امام محمد غزالی نزدیک می شود که به این حدیث مولا علی، شیر میدان حق استناد می جویند که فرمود : «من عرف نفسه فقد عرف ربه».

انسان وقتی خود و استعدادهای درونی خود را شناخت، باید از آن ذخایر برای رسیدن به کمال فردی و رستاخیز قومی مایه گیرد. بی عنایتی ملل شرق خاصه مسلمانان به خود و استعدادهای خودی مانع بیداری و سبب خیره شدگی در برابر تمدن فریبنده غرب و درد و حرمان می گردد.

مثل نی خود را زخود کردی تهی        بر نوای دیگران دل می نهی
ای گدای ریزه ای از خوان غیر      جنس خود می جویی از دکان غیر
(محمدعلی اسلامی ندوشن، 1370، ص 40).

و نیز :

گرم رو در جستجوی سرمه ای          واقف از چشم سیاه خودنه ای
(محمدعلی اسلامی ندوشن، 1370، ص 40).

و در فرجام می گوید :

بیا اقبال جامی از خمستان خودی درکش     تو از میخانه مغرب زخود بیگانه ای آیی
(محمدعلی اسلامی ندوشن، 1370، ص 40).

اقبال به شیوه پسندیده عرفای بزرگ ایرانی، معرفت نفس و تسلط بر آن را اولین شرط حرّیت و آزاد اندیشی می داند :

نفس تو مثل شتر خودپرور است     خودپرست و خودسوار و خود سرست
مرد شو آور زمام او به کف     تا شوی گوهر اگر باشی خزف
هر که بر خود نیست فرمانش روان     می شود فرمان پذیر از دیگران
(احمد سروش، 1370، ص 30).

انسان با عشق به حق و ایمان به سرور کاینات و معرفت نفس است که توانمند می گردد و به مقام خلیفة اللهی می رسد و بر همه عناصر فرمان می راند و از رموز جزء و کل آگاه می شود.

نایب حق در جهان بودن خوش است       بر عناصر حکمران بودن خوش است
نایب حق همچون جان عالم است
هستی او ظل اسم اعظم است                از رموز جزء و کل آگه بود
در جهان قائم به امر اله بود
(احمد سروش، 1370، ص 301).

تعلیمات خودشناسی اقبال با تلاش و کوشش پیوندی بس استوار دارد. زیرا او بر این باور بود که تنها از رهگذر فعالیتی هدفمند است که می توان در ملت دل مرده شبه قاره هند، شوق زیستن به وجود آورد و آنها از سکون و خواب غفلت بیدار ساخت و به مطالبه حقوق پایمال شده خود برانگیخت. در اصل مفهوم و هدف از هستی هم، همین تلاش و کوشش است.

چه پرسی از کجایم؟ چیستم من؟     به خود پیچیده ام تا زیستم من
درین دریا چو موج بی قرارم     اگر بر خود نپیچم نیستم من
(احمد سروش، 1370، ص 203).

و نیز:

میارا بزم بر ساحل که آنجا     نوای زندگانی نرم خیزست
به دریا غلت و با موجش درآویز     حیات جاودان اندر ستیزست
(احمد سروش، 1370، ص 200).

این انسان تکوین یافته به تنهایی و بی یاری جماعت قادر نیست منشأ تحّول و تکامل جامعه گردد. پس چاره در آن است که خود فردی را در خود امت مستهلک و فانی ساخت و جزء را به کل پیوست، آنگاه فرد و جامعه باهم می توانند در مقابل ستمگران و استثمارگران علم طغیان بردارند و گردن برافرازند.

فرد را ربط جماعت رحمت است     جوهر او را کمال از ملّت است
تا توانی با جماعت یار باش     رونق هنگامه احرار باش
حرز جان کن گفته خیر البشر     هست شیطان از جماعت دورتر
فرد و قوم آیینه یکدیگرند     سلک و گوهر کهکشان و اخترند
فرد می گیرد زملّت احترام     ملت از افراد می یابد نظام
فرد تنها از مقاصد غافل است     قوتش آشفتگی را مایل است
(احمد سروش، 1370، ص 57 و 58).

در چشم انداز جهان آرمانی اقبال همه مسلمانان از یک اصل واحدند، زیرا آنچه مایه وحدت و برادری و یگانگی یک ملّت و امت می شود، وحدت عقیده است نه وحدت وطنی و محدوده جغرافیایی.

در خور ذکر است که اقبال شاعر سیاسی است، «ولی نه سیاسی به مفهوم آنکه مسایل روز را به شعر درآورد. او می خواهد از اصل و پایه شروع کند. طبیعت و مسیر فکری مرد زمان خود را تغییر دهد تا از او یک انسان خودآگاه بسازد، همان گونه که مولانا در پی انسان کامل بود. اقبال شعر نمی گوید، برای آنکه سخن خوشایند و زیبایی گفته باشد، شعر می گوید، برای آنکه از آن خاصیت درمانی بجوید.» (محمدعلی اسلامی ندوشن، 1370، ص 10) از این رو موضوع عمده اشعار او مبارزه با استثمار و ریا و سالوس مذهبی نمایان و فراخواندن مسلمانان برای رهاندن خود از سیطره غرب و نشان دادن اوضاع و احوال پریشان اجتماعی و نومیدی حاکم بر جامعه است. «زیرکی ای که اقبال به خرج داد آن بود که سیاست را به نحو مستقیم وارد شعر نکرد تا ماهیت گذرا و شعار به خود گیرد، بلکه آن را از دهلیز فکر و عرفان عبور داد.» (اسلامی ندوشن، محمدعلی، 1370، دیباچه ص 5) به دیگر سخن او با چیرگی که بر ملک سخن داشت، کوشید تا اندیشه های عرفانی مولانا و بایزید و عطار و سنایی را با مسایل امروز انطباق دهد و ضمن نتیجه گیری سیاسی و اجتماعی متناسب و هماهنگ با زمان جلا و طراوتی نو بخشد.

ذکر این نکته که اقبال شعر را به عنوان وسیله ای برای به تصویر کشیدن اندیشه های سیاسی و اجتماعی خود برگزیده، بدان معنی نیست که اشعار هنری اقبال لاهوری اندک اند و یا مباحث زیبا و دل انگیز ادبی در آنها یافت نمی شود، بلکه وی سروده های دارد که حاکی از مهارت و استادی او در شاعری و بهره گیری اش از شیوه های دلنشین و زیبای ادبی، خاصّه ایهام و تشبیه های لطیف و استعاره های دل انگیز است.

آنچه که در شیوه بیان وی - که گاهی کلام صائب و عرفی و بیدل را فریاد می آورد - در نخستین نظر، جلب توجه می کند، هماهنگی و پیوند استواری است که بین روساخت با ژرف ساخت آن وجود دارد. اقبال هنرمندانه برای ارایه هر مطلب و سخنی از واژه های متناسب با نقش و بار عاطفی آن موضوع سود جسته و این امر اشعار او را بسیار مؤثر و دلپذیر نموده است.

نتیجه:
اقبال این نغمه سرای بیداری، شعر را به تنهایی برای هنر و زیبایی مطمح نظر قرار نداد. بلکه در آن به طور واقع گرایانه حقیقت و زیبایی را به هم درآمیخت و در خلال نغمه های موزون و شورانگیز، آهنگ های تازه ای از آزادی سرود تا مسلمانان را بدون توجه به رنگ و نژاد از خواب غفلت بیدار سازد و به اتحاد و یگانگی فراخواند.

ای غنچه ی خوابیده چو نرگس نگران خیز     کاشانه ی ما رفت به تاراج غمان خیز
از ناله ی مرغ چمن از بانگ اذان خیز     از گرمی هنگامه ی آتش نفسان خیز
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز

از خواب گران خیز

(احمد سروش، 1370، ص 140).

منابع و مآخذ:


1.     احمد سروش، کلیات اشعار فارسی مولانا اقبال لاهوری، انتشارات سنایی، 1370.
2.    محمدحسین مشایخ فریدنی، نوای شاعر فردا، پژوهشگاه علوم انسانی، 1373.
3.    محمدتقی جعفری، نگاهی به فلسفه هنر از دیدگاه اسلام، ص 9، انتشارات وزارت فرهنگ و هنر.
4.     محمدعلی اسلامی ندوشن، دیدن دگرآموز، شنیدن دگرآموز، چاپ دوّم، انتشارات سپهر، 1370.
5.    محمودعلمی (م. درویش)، اقبال لاهوری، چاپ چهارم، انتشارات جاویدان، 1370.
6.    وظیفه ادبیات، ترجمه ابوالحسن نجفی، انتشارات زمان، ص 58، 1356.
7.    ولادیسلاوزی مِن کو، انسان دوستی و هنر، ترجمه جلال علوی نیا، چاپ اوّل، تهران، انتشارات حقیقت، 1357.
8.    ویلفرد. ال. گورین و دیگران، راهنمای رویکردهای نقد ادبی، ترجمه زهرا میهن خواه، انتشارات اطلاعات، 1370.

فاطمه مدرسی


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • اقبال لاهوری؛ نغمه‌سرای بیداری
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.