شهرستان ادب: مجید پور ولی کلشتری متولد بهمن 1354 در تهران و درس آموخته ی ادبیات نمایشی در دانشگاه سوره است که ما امروز او را به عنوان نویسنده ای پرکار، مذهبی و انقلابی می شناسیم. برخلاف بیشتر مجموعه داستان های پورولی که درونمایه ای مذهبی دارند، سال گذشته رمانی با درونمایه سیاسی از او با عنوان «آواز ابابیل» توسط انتشارات شهرستان ادب منتشر شد. داستانی که پیش رو دارید (غمگین ترین مرثیه سرزمین عرب) داستان کوتاهی ست با موضوع شهادت امیرمومنان امام علی ابن ابیطالب (علیه السلام) نوشته آقای پورولی که برای اولین بار در سایت شهرستان ادب منتشر می شود.
بخشی از فعالیت ها و جوایز کلشتری در حوزه ادبیات داستانی
مدرس داستان نویسی در دانشگاه تهران 1386 - 1387
مدرس داستان نویسی در دانشگاه پیام نور بندر عباس 1385 - 1386
مدرس داستان نویسی در ارشاد اسلامی شهرستان میناب 1386
مدرس داستان نویسی در فرهنگسرای رسانه 1387
مدرس داستان نویسی در فرهنگسرای قرآن 1384
مدرس داستان نویسی در کتابخانه دکتر حسابی 1384
مدرس داستان نویسی در آموزش و پرورش منطقه 6 از سال 1385
داور مسابقه داستان نویسی منطقه 4 آموزش و پرورش
داور مسابقه داستان نویسی منطقه 6 آموزش و پرورش
داور مسابقه داستان نویسی روزنامه جام جم در سطح کشور
داور مسابقه داستان نویسی آموزش و پرورش در سطح کشور
داور مسابقه وبلاگ نویسی در سطح استان تهران
داور مسابقه روزنامه دیواری در سطح استان تهران
نفر برگزیده مسابقات فیلمنامه نویسی داستان های قرآنی دانشجویان کشور 1384
نفر برگزیده مسابقات فیلمنامه نویسی صدا و سیما / ستاد اقامه نماز 1384
برگزیده مسابقات فیلمنامه نویسی صحیفه سجادیه 1384
رتبه نخست مسابقات داستان نویسی جام جم 1384
دو دوره برگزیده مسابقات داستان نویسی بنیاد جانبازان
دو دوره جزو برگزیدگان جایزه ادبی اصفهان
رتبه نخست جایزه ادبی یوسف دور اول 1385
جزو برگزیدگان نهایی جایزه ادبی یوسف دور دوم 1386
برگزیده نهایی مسابقه داستان نویسی شلمچه 1386
رتبه دوم در مسابقات داستان نویسی تبریز 1387
جزو نامزدهای نهایی جایزه قلم زرین برای کتاب ما از دوکوهه آمدیم اینجا غریبیم
جزو نامزدهای نهایی جایزه ادبی اصفهان برای کتاب ما از دوکوهه آمدیم اینجا غریبیم
نفر برگزیده کتاب سال دفاع مقدس با کتاب ما از دوکوهه آمدیم اینجا غریبیم
نفر برگزیده جایزه گام اول با کتاب ما از دوکوهه آمدیم اینجا غریبیم
جزو نامزدهای کتاب فصل برای کتاب آواز ابابیل
جزو نامزدهای جایزه قلم زرین برای کتاب آواز ابابیل
آثار چاپ شده :
ما از دوکوهه آمدیم اینجا غریبیم
نگار ماندگار
من پسر باد هستم
فصل خواب خرگوش ها
آواز ابابیل
اقیانوس مشرق
کتاب های در حال انتشار:
چلچله های کاغذی
فرزندان قابیل
غمگين ترين مرثيه سرزمين عرب
شهر چونان سرزمين مُردگان در سكوتى ابدى فرو خفته . و اين تنها صداى شومِ بومى نشسته بر بامِ همسايه است كه رؤياى مردِ عرب را بر هم مىزند . مرد با نيم نگاهى جستجوگر پىِ بوم ، آستينهاى دو دستش را بالا مىزند و به زير لب نوايى را همچون نيايش زمزمه مىكند . بر بالاى سطلِ آب تصوير لرزانى از خويش مىبيند . زانو مىزند ، آنچنان كه گويى تمثالِ غريبهاى را بر آب ديده و نشناخته . دست پيش برده و بر سطح آب مىكِشد . تصويرش بر آب مىشكند . رو به تمثالِ شكسته درونِ آب مىگويد
«تو كيستى ؟! جز نالهاى خاموش كه در اين برهوتِ پر هياهو هيچ گوشى در عالم تو را نخواهد شنيد»
بوم دوباره شيون مىكند . مرد رو به آسمان سر بلند مىكند
«خداى من ! امشب چقدر آسمان به زمين نزديك شده ؟!»
به تماشاى امتدادِ آسمان پس مىرود . پايش به سطلِ آب مىخورد و سطل واژهگون بر زمين مىغلتد . مرد هنوز نگاهش به آسمان است ، گويى در جست و جوى ستارهاى
«آيا رازِ هستىِ من ، نيستى بخشيدن به كسى ديگر نيست ؟!»
هنوز اين جمله را تمام نكرده است كه پاهايش سست مىشود . زانو بر خاك مىزند . كف دستش را بر آبِ فرو ريخته مىسايد
«شايد من چاهىام در راهى ، شايد من آهىام در چاهى ...»
انعكاسِ غريبِ تصوير ماه بر آبِ فرو ريخته نظرش را جلب مىكند . با حيرت سر مىچرخاند سوى آسمان ، انگار در هيچ كجاى آسمان ماه نيست . و دوباره صداى وحشت آور بوم كه گويى مرثيهاى غمبار براى مرد مىخواند . مرد با وحشتى مضاعف ، بلندتر از پيش رو به آسمان مىگويد
«تو بگو كه من كيستم . آيا من نفرين توأم بر آدميان زمين ؟!»
دو دستش چونان مناجات كنندگان رو به آسمان معلق مانده . از پس ، پرده اندرونى كنار رفته و زنى در قامتى موزون با جامهاى فاخر و آزين بسته ظاهر مىشود . مرد دوباره رو به آسمان مىپرسد
«من كيستم ؟!»
زن با لبخندى پاسخ مىدهد
«تو دلخواهِ منى رزم آور عرب»
مرد سر چرخانده و زن را مىبيند كه با پيالهاى شير و ظرفى رطب در دست ايستاده بر سكو . كمى طول مىكشد تا مرد خودش را پيدا كند و به ياد آورد كه دستهايش را از سقف آسمان به زير آورد . زن نگاهش مىكند
«آيا ميهمانِ ما فراموش كرده كه اين خانه مخفيگاهِ پنهانىِ ماست ، كه اينگونه رو به آسمان ناله مىزند ؟!»
مرد حرفى براى گفتن ندارد . زن ادامه مىدهد
«بگذار به جاى آسمان من پاسخ تو را بدهم ، تو دلخواهِ منى ، آيا من نزد تو از آسمان كمترم ؟!»
طنين صداى سحر كنندهاش تا اعماق وجود مرد رسوخ مىكند . مرد تابِ نگاهِ طنّاز و زيركانه زن را ندارد . براى گريز از نگاهِ افسونگرِ زن سرش را به زير مىاندازد و مىگويد
«سوگند به محمّد كه رسولِ خداست ، تو از آسمان بالاتر و عزيزترى نزدِ من»
زن بر سكّو مىنشيند و آسمان را نظاره مىكند
«محوِ تماشاى كدام ستاره بودى جنگاور ؟»
مرد آهسته بر خاك زانو مىزند
«در انديشه خاموشى پرنورترين ستاره آسمان بودم»
زن با صداى گرم و نازك كه آتشى در دل مرد افروخته ادامه مىدهد
«تو تعبير خوابهاى منى جنگجو ، اينگونه زار زانو بر خاك مزن ، كه فردا رشيدترين رزم آورِ تمام بلادِ عرب تويى»
مرد چونان سربازى شكست خورده در جنگى تن به تن ، پنجه بر ماهِ اسير در خاك مىكشد و با بهت مىگويد
«تعبير خوابهاى تو ؟!»
زن تبسم بر لب دارد
«آرى ، تعبير خوابهاى من ، كابوسى هست كه از واپسين جنگ تاكنون هر شب به خوابهاى من مىتازد ، جنگجو ، آيا با آن شمشير كه به من سپردهاى ، و آن ايمان كه در سينه پنهان نگاه داشتهاى ، حريف خوابهاى آشفته زنى تنها خواهى شد ؟»
مرد تمام تقلّايش در اين است كه بر خواسته دل غلبه كند و نخواهد كه در جادوى چشمهاى زن نگاه بياندازد . زن ادامه مىدهد
«هر شب ، در اين كابوسِ سرخ ، فريادهاى برادرم و نالههاى پدرم را زير تيغ شمشيرى مىشنوم . گويى به پاى صاحب شمشير افتادهاند و تضرّع مىكنند . راست بگو جنگاور ، آيا تو از پدر و برادرم نشانى دارى ؟»
مرد از جاى برخواسته و مىايستد . زن ادامه مىدهد
«شما با هم در يك سپاه جنگيديد ، با يك دشمن ، دشمنِ كفر ، در يك صف ، صفِّ اسلام ، آيا از آن دو نشانى براى من دارى ؟!»
لحظهاى به سكوت مىگذرد . مرد نگاهش را مىدهد به ديوارى فرو ريخته در دورتر كه بومى سياه بر آن نشسته . مىگويد
«آرى ، خوب يادم هست»
دو دستش را برابر چشمها مىگيرد . گويا خيالاتش آن قدر نزديك و حقيقى شدهاند كه مرد تاب يادآورىشان را ندارد
«جنگ بود ، رستاخيزى عَيان ، آيا دوزخ كه وعدهاش را به كافران دادهاند ، از اين سهمناكتر است ؟! شمشير نبود ، بخدا شمشير نبود آن چه كه او در دست داشت ، صاعقه بود ، يا گُرزى از آتش ، هنوز چكاچاك شمشيرهايش در گوشهايم هست ، چگونه در يك آن چند جنگاور را به خاك مىكشيد و همان وقت از خود دفاع مىكرد و به نعرهاى ديگران را به رزم مىطلبيد ؟! هنوز صداى شيهه اسبانِ رميده در گوشهايم مانده ، صداى ناله زخميانِ فرارى ، و صداى تيغ شمشيرش كه در هوا چونان رعد مىغريد و به اشارهاى سر و دست و پا از بدن جدا مىكرد ، من خوب يادم هست ، ما مىگريختيم ، من و ديگران ، و ميانِ آن ديگران پدرت و برادرت»
زن بر سپيدىِ شير خيره مىشود
«تمامِ آن چه گفتى در خوابِ من نيز اتفاق افتاد . هر شب جنازه خون آلود پدرم را مىبينم ، و پيكرِ بى سر برادرم را ، به حقيقتِ قرآن سوگند كه شاد نخواهم شد مگر آن روز كه سر آن جنگاور را بر پيكرش به خون نشانده ببينم»
مرد قدمى سوى زن پيش مىآيد . هنوز نگاهش بر خاك است
«راست بگو بانو ، آيا من نيز در خوابِ تو بودم ؟!»
زن لبخند مىزند
«تو تعبير آنى جنگاور»
مرد مردد به آبِ فرو ريخته بر زمين نگاه مىكند
«چرا من بايد تعبير خوابِ ديگرى باشم ؟»
زن ظرف رطب و پياله شير را كنارى نهاده و از سكو بلند مىشود . حالا تا مرد تنها يك گام فاصله دارد
«در اين بلاد بسيارند مردهايى كه آرزو دارند به گوشهاى از سرزمين خوابهاىِ من راه يابند ، آيا تو از سرزمين خوابِ من گريزانى جنگاور ؟!»
از گوشه چشم مرد را نگاه مىكند . مرد بى آن كه نگاهش كند ، مىگويد
«من نه از سرزمين خوابِ تو ، كه از بيخوابى گريزانم ، راست بگو بانو ، در آن اولين ديدار با خوابِ من چه كردى ؟!»
زن به پهنه وسيع و سياهِ آسمان نگاه مىكند . آهى مىكشد
«تو اگر بى خوابِ منى ، من در خوابِ خونم جنگاور»
مرد مبهوت زن را نگاه مىكند . حالا چشمهاى زن رو به آسمان است و مرد مجالى دارد براى سير نگاه كردن . در عمق آن چشمها چيزى هست كه او را به درون مىكشد ، انگار كه قدرت نگاه نكردن ندارد ، مىخواهد چشم از زن بردارد ، اما گويى در آن مردمكها نيرويى پنهان او را مىبلعد و مجال عبور نمىدهد
«هر شب در خواب برادرم را مىبينم كه سر بريده خويش را به دست گرفته و به سوى من قدم برمىدارد . سر بريده توى دستش شعرى در مدحِ شمشيرِ آن جنگاور مىخواند !»
مرد را نگاه مىكند كه ديگر فرصتى براى گريز ندارد و در دامِ نگاه زن مانده . نگاهشان در هم گره مىخورد . آن قدر به طول مىانجامد كه ضربان قلب مرد تند و تندتر مىشود . عرق بر پيشانىاش مىنشيند . انگشتان دستش بى اختيار مىلرزد . زن قدمى پيش آمده و برابر مرد مىايستد . حالا فقط قدر يك تن ميان آن دو فاصله است . مرد لبها را به دندان مىگزد ، پنجهاش را مشت مىكند و چشمهايش را مىبندد . زن با صدايى كه حالا دلفريبتر شده مىگويد
«شهر به سكوتى مرگ آسا مبتلا گشته . گويى كوچههاى تب آلودِ اين سرزمين امشب منتظر فريادىاند»
مرد با چشمهاى بسته مىپرسد
«منتظر فريادى ؟!»
داغى تن زن را حس مىكند . به ناگاه حسّى از خواستن در او زنده مىشود . دوست دارد چشم باز كند و زن را به آغوش بكشد . زن مىگويد
«اين شهر منتظر فريادِ توست اى رزم آورِ بى همتا»
مرد هراسيده چشم باز مىكند . لبهاى سرخ زن را مىبيند كه تا صورتش قدر تكانى فاصله دارد . اما چيزى فراتر از اين خواستن دلش را به هراس انداخته
«فريادِ من ؟!»
زن برمىگردد طرف سكّو ، پياله شير و ظرف رطب را به دست مىگيرد
«سرزمينِ مُردگان تنها به صداى صورِ تو از خوابِ مرگ بيدار خواهد شد»
برمىگردد طرفِ مرد ، دو دست را برابرش مىگيرد . مرد سپيدىِ شير را در پياله و سياهىِ رطب را در ظرف نگاه مىكند . صداى زن در گوشش تكرار مىشود . زن سر بلند كرده و آسمان را نشانِ مرد مىدهد
«نگاه كن ، با وجود اين همه ستاره ، من در دلِ سياهى و تاريكىِ اين آسمان تنها يك ستاره پر نور مىبينم ، ستارهاى كه چونان گوهرى تابان درخشيدن آغاز كرده و نور از ديگر ستارگان ربوده ، اين پرنورترين ستاره تمام آسمانهاى عالم زندگانىام را به تاريكى كشانده . چگونه است كه با نورِ آن من غرقِ خاموشىام و با تاريكىِ آن چشمهاى من به نورِ اميد روشن خواهد شد ؟!»
مرد نيم نگاهى به خود مىاندازد ، آستينهاى بالا زدهاش را كه مىبيند آهى مىكشد
«آه ... نماز اول وقت !»
بى آن كه پاسخى به زن دهد ، سر مىچرخاند دنبال سطل ، سطل را برداشته و از چاهكِ گوشه حياط آب مىكشد . زانو مىزند و زير لب مىگويد
«بِسمِا... الرِحمنِالرَحيم»
هنوز مشتش در آب فرو نرفته كه صداى زن را مىشنود
«بر روزه دار ، افطارِ به هنگام بر نمازِ بى هنگام مقدم است ، آيا ميهمانِ ما از اين شير و رطب نمىخورد ؟!»
دست زن پيش مىآيد و ظرف رطب را برابر مرد دراز مىكند . پيش از آن كه سياهىِ رطب را ببيند ، سپيدى پوست زن نظرش را جلب كرده
«سفره نياز بياندازم يا جاىِ نماز ؟!»
مرد را دور مىزند . مرد بر سطل خم مىشود و مشتى آب بر صورت مىپاشد
«بر قيل و قالِ شكم گوش بستهام بانو ، ميهمانِ تو اين وضو براى ضيافتِ دل مىگيرد نه حمايتِ تن ، ميهمانِ ناخوانده تو يك جانماز مىخواهد و يك خلوت و نه بيشتر»
زن برابر مرد مىايستد
«خداى تو از حقارتِ يك خلوت بزرگتر است جنگاور ، نيست ؟!»
حركاتش موزون و آهنگين است ، در نظر مرد بيشتر به رقصى مىماند
«تو نه به يك خلوت ، كه به شبستانى براى فرياد و به چاهى براى گريه نياز دارى ، نمازِ دل دادگى را به وضوى آبِ دو ديده بايد خواند»
مرد سر بلند كرده و در چشمهاى زن نگاه مىكند . زن سينه به سينه مرد مىايستد . دهانِ مرد از بهت باز مانده ، صداى نفسهاى زن را مىشنود ، و آن عطر خوش بويى كه به سينهاش زده ، چشمهايش را مىبندد و بوى خوشِ زن را تا درون سينه بالا مىكشد . با صداى لرزان مىگويد
«ميهمانِ تو خلوتِ حضورِ تو را مىطلبد بانو ، كه تو از شبستان بزرگتر و از چاه عميقترى دخترِ اخضر»
زن از اين كه براى اولين بار به اسم خوانده شده لبخند مىزند
«پس اعتراف دارى كه من ، دخترِ اخضر ، از بنى كنده ، براى نمازِ دل دادگى بهترين قبلهام ؟!»
با لبخند جنگاورِ شكست خورده را نگاه مىكند
«از افطار چندى گذشته و ميهمانِ ما هنوز زبان به روزه دارد»
پياله شير را تا برابر صورتِ مرد بالا مىآورد . مرد كه حالا در اعماقِ چشمهاى زن فرو رفته و خواستنِ زن تمام وجودش را فرا گرفته ، مىگويد
«ميهمان به وصالِ تو روزه است بانو ، افطارِ من شيرينىِ رطبِ زفاف است به سفره حجله ، و چقدر از دورى لحظه افطار خستهام بانو ، خسته»
دستش را به سوى زن دراز مىكند ، زن تندى پس مىكشد و با لبخند نگاهش مىكند ، ابرو بالا مىدهد و ظرف رطب را برابرش مىگيرد
«امروز ، اين افطارِ بى حجله را به شيرينىِ اين رطب قناعت كن ، تا شامِ ديگر»
مرد دانهاى رطب از ظرف برداشته و نگاه مىكند
«اين سياه ميوه تلخ را تنها شيرينى دستِ تو رطب مىكند بانو»
رطب را به دهان مىبرد و پياله شير را از دست زن مىگيرد . دستِ مرد به وضوح مىلرزد . شير از لبههاى پياله فرو مىريزد . زن اين لرز را ديده و لبخند مىزند
«گمان نكنم اين دو دست ، همان دو دستِ دلاورِ عرب باشند كه در واپسين جنگ ، جان به سلامت بُرد ، آيا براى ميهمانِ ما اين پياله شير از آن آهنِ شمشير سنگينتر است ؟!»
مرد با دست دور دهانش را پاك مىكند ، پياله خالى را طرفِ زن دراز مىكند . گويى جسارتى نو در دلش بيدار گشته
«پسِ آن آهنِ شمشير كه گفتى خونخواهىِ هزار تن بود ، و پسِ اين پياله شير مِهر يك تن»
زن لبخند مىزند ، پياله را از دستِ مرد گرفته و نگاهش مىكند
«هزار شمشير بى انديشه زدى جنگاور ! چه شد كه به پيالهاى شير انديشيدى ؟!»
مرد به زن پشت كرده و با نگاهش به آسمان تا آن سوى حياط گام برمىدارد
«حكايتِ غريبىست بانو ، حكايتِ پيروزى پيالهاى شير بر آهنِ شمشير»
زن جامهاش را كنار زده و از پسِ ردا ، شمشيرى بيرون مىكشد
«تمام اين چند روز ، با اين عشقبازى كردهام»
مرد با بهت برمىگردد و زن را نگاه مىكند ، شمشير در دستِ زن چونان بيرقى افراشته مىرقصد
«روزها از شمشيرت مراقبت كردهام ، آن چنان كه مادرى از طفلش ، امشب تماشاى اين طفلِ برهنه چقدر آرامم مىكند ، براى من بگو جنگاور ، تشنگىِ اين شمشير را خون كدام نامرد سيراب خواهد كرد ؟!»
مرد با لبخند به شمشير نزديك مىشود ، آن چنان كه گويى از عزيزى دلبسته دور بوده و اينك به آغوشش مىكشد . زن مىگويد
«چه شبى لايقتر از اين شب براى اين عظيمترين ثواب دنيا ؟!»
مرد دست دراز كرده و تيغه ی شمشير را لمس مىكند
«دلم برايت تنگ شده بود»
گويى يادِ چيزى افتاده باشد ، ناگاه زن را نگاه مىكند
«نامرد نه ! به خداى محمّد سوگند كه در تمام سرزمينهاى عالَم هرگز مردى برتر از او در جوانمردى وجود نخواهد داشت !»
زن شمشير را به دست مرد مىسپارد
«در چه دنياى غريبى زندگى مىكنم ؟! كه دشمنِ شمشير بسته ی او از فضيلتِ او مىگويد»
مرد نگاهش به شمشير است ، از تماشايش سير نمىشود ، چشم در تيغه شمشير به حرف مىآيد
«ما سه تن بوديم ، با سه شمشيرِ جدا و يك عهدِ واحد ، آن روز در سايه آن چادر بر عهدى پنهانى متفق شديم ، يكى به كشتنِ معاويه ، آن يك به كشتنِ عمروبن عاص و من ...»
زن برابرش به گردش در مىآيد
«خوشا به حالِ تو كه در شب قدر اين ثواب پذيرفتى ، خوشا به حال تو جنگاور ، به خداى محمّد سوگند كه اگر در تمام سرزمين عرب تنها يك كافر به اسلام وجود داشته باشد ، هموست ، ملعونتر از او نديدهام كه در صِفِيّن به مالك فرمان داد تا با سنگدلى بر حرمتِ قرآنها بتازند و كلامِ خدا را از تيغ شمشيرها بگذرانند ، گفتهاند دستهايش را رو به آسمان بالا برده و با غرور فرياد زده "قرآن منم ، آن چه كه بر نيزههاست باطله اوراقىست با مركّب" ، تو بگو جنگاور ، آيا كسى كه خود را خدا مىپندارد لايق اين زخمه نيست ؟ بخداوند سوگند كه تمام فرشتگانِ عالم را توانِ محاسبه ثوابِ اين كارِ تو نيست ، من به تو حسادت مىكنم جنگاور»
صداى كوبيدن در بلند مىشود . آن دو ترسيده به هم نگاه مىكنند . مرد مردد زن را نگاه مىكند
«اين كيست كه بر در مىكوبد ؟ آيا مخفيگاهِ ما فاش شده ؟!»
زن هراسان او را به سكوت مىخواند
«سخن مگوى ، آهسته ، اين خانه متعلق به بينوايى بود كه ديشب از دنيا رفت ، كسى از قرار ما در اين خانه با خبر نيست»
دوباره صداى كوبيدن در مىآيد . مرد هراسان زن را نگاه مىكند
«بگو چه كنم ؟! آيا جايى براى پنهان شدن هست ؟!»
زن آهسته سوى در مىرود
«تو جنگاورى ! اين همه وحشت براى چيست ؟! شايد كسى كه بر در مىكوبد صداى ما را شنيده باشد ، پشت در مخفى باش ، اگر راز ما فاش شده باشد شمشير بكش ، رحم مكن»
مرد آهسته پشت در مخفى مىشود . شمشيرش را بالاى سر مىبرد و نفس را درسينه حبس مىكند ، زن در را باز مىكند . توى تاريكى كوچه كسى پيدا نيست ، زن سر در كوچه فرو مىبرد . كوچه خالى است . بى آدم . زن مىخواهد در را ببندد كه چيزى زير پا نظرش را جلب مىكند . خم مىشود و كيسه وصله دارى را از روى خاكِ كوچه برمىدارد . دست در كيسه فرو مىبرد . چند تكه نان تازه است و جامهاى براى تن پوش . صداى مرد از پشت در شنيده مىشود
«كيست پشتِ در ؟!»
زن با بهت مىگويد
«از آسمان كيسهاى افتاده»
کیسه را برداشته و در را می بندد . دست فرو می برد توی کیسه
«قرصی نان است و یک تن پوش»
قرص نان را طرف مرد دراز می کند
«بیا جنگاور ، این سهم توست ، مائده ی آسمانی برای واپسین ضربت»
طهران / مرداد 1385