موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
داستان کوتاهی از مجید پورولی کلشتری

غمگين‏ ترين مرثيه سرزمين عرب

09 مرداد 1392 03:47 | 1 نظر
Article Rating | امتیاز: 4 با 5 رای
غمگين‏ ترين مرثيه سرزمين عرب

شهرستان ادب: مجید پور ولی کلشتری متولد بهمن 1354 در تهران و درس آموخته ی ادبیات نمایشی در دانشگاه سوره است که ما امروز او را به عنوان نویسنده ای پرکار، مذهبی و انقلابی می شناسیم. برخلاف بیشتر مجموعه داستان های پورولی که درونمایه ای مذهبی دارند، سال گذشته رمانی با درونمایه سیاسی از او با عنوان «آواز ابابیل» توسط انتشارات شهرستان ادب منتشر شد. داستانی که پیش رو دارید (غمگین ترین مرثیه سرزمین عرب) داستان کوتاهی ست با موضوع شهادت امیرمومنان امام علی ابن ابیطالب (علیه السلام) نوشته آقای پورولی که برای اولین بار در سایت شهرستان ادب منتشر می شود.



بخشی از فعالیت ها و جوایز کلشتری در حوزه ادبیات داستانی

مدرس داستان نویسی در دانشگاه تهران  1386 - 1387
مدرس داستان نویسی در دانشگاه پیام نور بندر عباس 1385 - 1386
مدرس داستان نویسی در ارشاد اسلامی شهرستان میناب 1386
مدرس داستان نویسی در فرهنگسرای رسانه 1387
مدرس داستان نویسی در فرهنگسرای قرآن 1384
مدرس داستان نویسی در کتابخانه دکتر حسابی 1384
مدرس داستان نویسی در آموزش و پرورش منطقه 6 از سال 1385
داور مسابقه داستان نویسی منطقه 4 آموزش و پرورش
داور مسابقه داستان نویسی منطقه 6 آموزش و پرورش
داور مسابقه داستان نویسی روزنامه جام جم در سطح کشور
داور مسابقه داستان نویسی آموزش و پرورش در سطح کشور
داور مسابقه وبلاگ نویسی در سطح استان تهران
داور مسابقه روزنامه دیواری در سطح استان تهران
نفر برگزیده مسابقات فیلمنامه نویسی داستان های قرآنی دانشجویان کشور 1384
نفر برگزیده مسابقات فیلمنامه نویسی صدا و سیما / ستاد اقامه نماز 1384
برگزیده مسابقات فیلمنامه نویسی صحیفه سجادیه 1384
رتبه نخست مسابقات داستان نویسی جام جم 1384
دو دوره برگزیده مسابقات داستان نویسی بنیاد جانبازان
دو دوره جزو برگزیدگان جایزه ادبی اصفهان
رتبه نخست جایزه ادبی یوسف دور اول 1385
جزو برگزیدگان نهایی جایزه ادبی یوسف دور دوم 1386
برگزیده نهایی مسابقه داستان نویسی شلمچه 1386
رتبه دوم در مسابقات داستان نویسی تبریز 1387
جزو نامزدهای نهایی جایزه قلم زرین برای کتاب ما از دوکوهه آمدیم اینجا غریبیم
جزو نامزدهای نهایی جایزه ادبی اصفهان برای کتاب ما از دوکوهه آمدیم اینجا غریبیم
نفر برگزیده کتاب سال دفاع مقدس با کتاب ما از دوکوهه آمدیم اینجا غریبیم
نفر برگزیده جایزه گام اول با کتاب ما از دوکوهه آمدیم اینجا غریبیم
جزو نامزدهای کتاب فصل برای کتاب آواز ابابیل
جزو نامزدهای جایزه قلم زرین برای کتاب آواز ابابیل

آثار چاپ شده :
ما از دوکوهه آمدیم اینجا غریبیم
نگار ماندگار
من پسر باد هستم
فصل خواب خرگوش ها
آواز ابابیل
اقیانوس مشرق

کتاب های در حال انتشار:
چلچله های کاغذی
فرزندان قابیل


غمگين‏ ترين مرثيه سرزمين عرب

شهر چونان سرزمين مُردگان در سكوتى ابدى فرو خفته . و اين تنها صداى شومِ بومى نشسته بر بامِ همسايه است كه رؤياى مردِ عرب را بر هم مى‏زند . مرد با نيم نگاهى جستجوگر پىِ بوم ، آستين‏هاى دو دستش را بالا مى‏زند و به زير لب نوايى را همچون نيايش زمزمه مى‏كند . بر بالاى سطلِ آب تصوير لرزانى از خويش مى‏بيند . زانو مى‏زند ، آنچنان كه گويى تمثالِ غريبه‏اى را بر آب ديده و نشناخته . دست پيش برده و بر سطح آب مى‏كِشد . تصويرش بر آب مى‏شكند . رو به تمثالِ شكسته درونِ آب مى‏گويد
«تو كيستى ؟! جز ناله‏اى خاموش كه در اين برهوتِ پر هياهو هيچ گوشى در عالم تو را نخواهد شنيد»
بوم دوباره شيون مى‏كند . مرد رو به آسمان سر بلند مى‏كند
«خداى من ! امشب چقدر آسمان به زمين نزديك شده ؟!»
به تماشاى امتدادِ آسمان پس مى‏رود . پايش به سطلِ آب مى‏خورد و سطل واژه‏گون بر زمين مى‏غلتد . مرد هنوز نگاهش به آسمان است ، گويى در جست و جوى ستاره‏اى
«آيا رازِ هستىِ من ، نيستى بخشيدن به كسى ديگر نيست ؟!»
هنوز اين جمله را تمام نكرده است كه پاهايش سست مى‏شود . زانو بر خاك مى‏زند . كف دستش را بر آبِ فرو ريخته مى‏سايد
«شايد من چاهى‏ام در راهى ، شايد من آهى‏ام در چاهى ...»
انعكاسِ غريبِ تصوير ماه بر آبِ فرو ريخته نظرش را جلب مى‏كند . با حيرت سر مى‏چرخاند سوى آسمان ، انگار در هيچ كجاى آسمان ماه نيست . و دوباره صداى وحشت آور بوم كه گويى مرثيه‏اى غمبار براى مرد مى‏خواند . مرد با وحشتى مضاعف ، بلندتر از پيش رو به آسمان مى‏گويد
«تو بگو كه من كيستم . آيا من نفرين توأم بر آدميان زمين ؟!»
دو دستش چونان مناجات كنندگان رو به آسمان معلق مانده . از پس ، پرده اندرونى كنار رفته و زنى در قامتى موزون با جامه‏اى فاخر و آزين بسته ظاهر مى‏شود . مرد دوباره رو به آسمان مى‏پرسد
«من كيستم ؟!»
زن با لبخندى پاسخ مى‏دهد
«تو دلخواهِ منى رزم آور عرب»
مرد سر چرخانده و زن را مى‏بيند كه با پياله‏اى شير و ظرفى رطب در دست ايستاده بر سكو . كمى طول مى‏كشد تا مرد خودش را پيدا كند و به ياد آورد كه دست‏هايش را از سقف آسمان به زير آورد . زن نگاهش مى‏كند
«آيا ميهمانِ ما فراموش كرده كه اين خانه مخفيگاهِ پنهانىِ ماست ، كه اينگونه رو به آسمان ناله مى‏زند ؟!»
مرد حرفى براى گفتن ندارد . زن ادامه مى‏دهد
«بگذار به جاى آسمان من پاسخ تو را بدهم ، تو دلخواهِ منى ، آيا من نزد تو از آسمان كمترم ؟!»
طنين صداى سحر كننده‏اش تا اعماق وجود مرد رسوخ مى‏كند . مرد تابِ نگاهِ طنّاز و زيركانه زن را ندارد . براى گريز از نگاهِ افسونگرِ زن سرش را به زير مى‏اندازد و مى‏گويد
«سوگند به محمّد كه رسولِ خداست ، تو از آسمان بالاتر و عزيزترى نزدِ من»
زن بر سكّو مى‏نشيند و آسمان را نظاره مى‏كند
«محوِ تماشاى كدام ستاره بودى جنگاور ؟»
مرد آهسته بر خاك زانو مى‏زند
«در انديشه خاموشى پرنورترين ستاره آسمان بودم»
زن با صداى گرم و نازك كه آتشى در دل مرد افروخته ادامه مى‏دهد
«تو تعبير خواب‏هاى منى جنگجو ، اينگونه زار زانو بر خاك مزن ، كه فردا رشيدترين رزم آورِ تمام بلادِ عرب تويى»
مرد چونان سربازى شكست خورده در جنگى تن به تن ، پنجه بر ماهِ اسير در خاك مى‏كشد و با بهت مى‏گويد
«تعبير خواب‏هاى تو ؟!»
زن تبسم بر لب دارد
«آرى ، تعبير خواب‏هاى من ، كابوسى هست كه از واپسين جنگ تاكنون هر شب به خواب‏هاى من مى‏تازد ، جنگجو ، آيا با آن شمشير كه به من سپرده‏اى ، و آن ايمان كه در سينه پنهان نگاه داشته‏اى ، حريف خواب‏هاى آشفته زنى تنها خواهى شد ؟»
مرد تمام تقلّايش در اين است كه بر خواسته دل غلبه كند و نخواهد كه در جادوى چشم‏هاى زن نگاه بياندازد . زن ادامه مى‏دهد
«هر شب ، در اين كابوسِ سرخ ، فريادهاى برادرم و ناله‏هاى پدرم را زير تيغ شمشيرى مى‏شنوم . گويى به پاى صاحب شمشير افتاده‏اند و تضرّع مى‏كنند . راست بگو جنگاور ، آيا تو از پدر و برادرم نشانى دارى ؟»
مرد از جاى برخواسته و مى‏ايستد . زن ادامه مى‏دهد
«شما با هم در يك سپاه جنگيديد ، با يك دشمن ، دشمنِ كفر ، در يك صف ، صفِّ اسلام ، آيا از آن دو نشانى براى من دارى ؟!»
لحظه‏اى به سكوت مى‏گذرد . مرد نگاهش را مى‏دهد به ديوارى فرو ريخته در دورتر كه بومى سياه بر آن نشسته . مى‏گويد
«آرى ، خوب يادم هست»
دو دستش را برابر چشم‏ها مى‏گيرد . گويا خيالاتش آن قدر نزديك و حقيقى شده‏اند كه مرد تاب يادآورى‏شان را ندارد
«جنگ بود ، رستاخيزى عَيان ، آيا دوزخ كه وعده‏اش را به كافران داده‏اند ، از اين سهمناك‏تر است ؟! شمشير نبود ، بخدا شمشير نبود آن چه كه او در دست داشت ، صاعقه بود ، يا گُرزى از آتش ، هنوز چكاچاك شمشيرهايش در گوش‏هايم هست ، چگونه در يك آن چند جنگاور را به خاك مى‏كشيد و همان وقت از خود دفاع مى‏كرد و به نعره‏اى ديگران را به رزم مى‏طلبيد ؟! هنوز صداى شيهه اسبانِ رميده در گوش‏هايم مانده ، صداى ناله زخميانِ فرارى ، و صداى تيغ شمشيرش كه در هوا چونان رعد مى‏غريد و به اشاره‏اى سر و دست و پا از بدن جدا مى‏كرد ، من خوب يادم هست ، ما مى‏گريختيم ، من و ديگران ، و ميانِ آن ديگران پدرت و برادرت»
زن بر سپيدىِ شير خيره مى‏شود
«تمامِ آن چه گفتى در خوابِ من نيز اتفاق افتاد . هر شب جنازه خون آلود پدرم را مى‏بينم ، و پيكرِ بى سر برادرم را ، به حقيقتِ قرآن سوگند كه شاد نخواهم شد مگر آن روز كه سر آن جنگاور را بر پيكرش به خون نشانده ببينم»
مرد قدمى سوى زن پيش مى‏آيد . هنوز نگاهش بر خاك است
«راست بگو بانو ، آيا من نيز در خوابِ تو بودم ؟!»
زن لبخند مى‏زند
«تو تعبير آنى جنگاور»
مرد مردد به آبِ فرو ريخته بر زمين نگاه مى‏كند
«چرا من بايد تعبير خوابِ ديگرى باشم ؟»
زن ظرف رطب و پياله شير را كنارى نهاده و از سكو بلند مى‏شود . حالا تا مرد تنها يك گام فاصله دارد
«در اين بلاد بسيارند مردهايى كه آرزو دارند به گوشه‏اى از سرزمين خواب‏هاىِ من راه يابند ، آيا تو از سرزمين خوابِ من گريزانى جنگاور ؟!»
از گوشه چشم مرد را نگاه مى‏كند . مرد بى آن كه نگاهش كند ، مى‏گويد
«من نه از سرزمين خوابِ تو ، كه از بيخوابى گريزانم ، راست بگو بانو ، در آن اولين ديدار با خوابِ من چه كردى ؟!»
زن به پهنه وسيع و سياهِ آسمان نگاه مى‏كند . آهى مى‏كشد
«تو اگر بى خوابِ منى ، من در خوابِ خونم جنگاور»
مرد مبهوت زن را نگاه مى‏كند . حالا چشم‏هاى زن رو به آسمان است و مرد مجالى دارد براى سير نگاه كردن . در عمق آن چشم‏ها چيزى هست كه او را به درون مى‏كشد ، انگار كه قدرت نگاه نكردن ندارد ، مى‏خواهد چشم از زن بردارد ، اما گويى در آن مردمك‏ها نيرويى پنهان او را مى‏بلعد و مجال عبور نمى‏دهد
«هر شب در خواب برادرم را مى‏بينم كه سر بريده خويش را به دست گرفته و به سوى من قدم برمى‏دارد . سر بريده توى دستش شعرى در مدحِ شمشيرِ آن جنگاور مى‏خواند !»
مرد را نگاه مى‏كند كه ديگر فرصتى براى گريز ندارد و در دامِ نگاه زن مانده . نگاه‏شان در هم گره مى‏خورد . آن قدر به طول مى‏انجامد كه ضربان قلب مرد تند و تندتر مى‏شود . عرق بر پيشانى‏اش مى‏نشيند . انگشتان دستش بى اختيار مى‏لرزد . زن قدمى پيش آمده و برابر مرد مى‏ايستد . حالا فقط قدر يك تن ميان آن دو فاصله است . مرد لب‏ها را به دندان مى‏گزد ، پنجه‏اش را مشت مى‏كند و چشم‏هايش را مى‏بندد . زن با صدايى كه حالا دلفريب‏تر شده مى‏گويد
«شهر به سكوتى مرگ آسا مبتلا گشته . گويى كوچه‏هاى تب آلودِ اين سرزمين امشب منتظر فريادى‏اند»
مرد با چشم‏هاى بسته مى‏پرسد
«منتظر فريادى ؟!»
داغى تن زن را حس مى‏كند . به ناگاه حسّى از خواستن در او زنده مى‏شود . دوست دارد چشم باز كند و زن را به آغوش بكشد . زن مى‏گويد
«اين شهر منتظر فريادِ توست اى رزم آورِ بى همتا»
مرد هراسيده چشم باز مى‏كند . لب‏هاى سرخ زن را مى‏بيند كه تا صورتش قدر تكانى فاصله دارد . اما چيزى فراتر از اين خواستن دلش را به هراس انداخته
«فريادِ من ؟!»
زن برمى‏گردد طرف سكّو ، پياله شير و ظرف رطب را به دست مى‏گيرد
«سرزمينِ مُردگان تنها به صداى صورِ تو از خوابِ مرگ بيدار خواهد شد»
برمى‏گردد طرفِ مرد ، دو دست را برابرش مى‏گيرد . مرد سپيدىِ شير را در پياله و سياهىِ رطب را در ظرف نگاه مى‏كند . صداى زن در گوشش تكرار مى‏شود . زن سر بلند كرده و آسمان را نشانِ مرد مى‏دهد
«نگاه كن ، با وجود اين همه ستاره ، من در دلِ سياهى و تاريكىِ اين آسمان تنها يك ستاره پر نور مى‏بينم ، ستاره‏اى كه چونان گوهرى تابان درخشيدن آغاز كرده و نور از ديگر ستارگان ربوده ، اين پرنورترين ستاره تمام آسمان‏هاى عالم زندگانى‏ام را به تاريكى كشانده . چگونه است كه با نورِ آن من غرقِ خاموشى‏ام و با تاريكىِ آن چشم‏هاى من به نورِ اميد روشن خواهد شد ؟!»
مرد نيم نگاهى به خود مى‏اندازد ، آستين‏هاى بالا زده‏اش را كه مى‏بيند آهى مى‏كشد
«آه ... نماز اول وقت !»
بى آن كه پاسخى به زن دهد ، سر مى‏چرخاند دنبال سطل ، سطل را برداشته و از چاهكِ گوشه حياط آب مى‏كشد . زانو مى‏زند و زير لب مى‏گويد
«بِسمِ‏ا... الرِحمنِ‏الرَحيم»
هنوز مشتش در آب فرو نرفته كه صداى زن را مى‏شنود
«بر روزه دار ، افطارِ به هنگام بر نمازِ بى هنگام مقدم است ، آيا ميهمانِ ما از اين شير و رطب نمى‏خورد ؟!»
دست زن پيش مى‏آيد و ظرف رطب را برابر مرد دراز مى‏كند . پيش از آن كه سياهىِ رطب را ببيند ، سپيدى پوست زن نظرش را جلب كرده
«سفره نياز بياندازم يا جاىِ نماز ؟!»
مرد را دور مى‏زند . مرد بر سطل خم مى‏شود و مشتى آب بر صورت مى‏پاشد
«بر قيل و قالِ شكم گوش بسته‏ام بانو ، ميهمانِ تو اين وضو براى ضيافتِ دل مى‏گيرد نه حمايتِ تن ، ميهمانِ ناخوانده تو يك جانماز مى‏خواهد و يك خلوت و نه بيشتر»
زن برابر مرد مى‏ايستد
«خداى تو از حقارتِ يك خلوت بزرگ‏تر است جنگاور ، نيست ؟!»
حركاتش موزون و آهنگين است ، در نظر مرد بيشتر به رقصى مى‏ماند
«تو نه به يك خلوت ، كه به شبستانى براى فرياد و به چاهى براى گريه نياز دارى ، نمازِ دل دادگى را به وضوى آبِ دو ديده بايد خواند»
مرد سر بلند كرده و در چشم‏هاى زن نگاه مى‏كند . زن سينه به سينه مرد مى‏ايستد . دهانِ مرد از بهت باز مانده ، صداى نفس‏هاى زن را مى‏شنود ، و آن عطر خوش بويى كه به سينه‏اش زده ، چشم‏هايش را مى‏بندد و بوى خوشِ زن را تا درون سينه بالا مى‏كشد . با صداى لرزان مى‏گويد
«ميهمانِ تو خلوتِ حضورِ تو را مى‏طلبد بانو ، كه تو از شبستان بزرگ‏تر و از چاه عميق‏ترى دخترِ اخضر»
زن از اين كه براى اولين بار به اسم خوانده شده لبخند مى‏زند
«پس اعتراف دارى كه من ، دخترِ اخضر ، از بنى كنده ، براى نمازِ دل دادگى بهترين قبله‏ام ؟!»
با لبخند جنگاورِ شكست خورده را نگاه مى‏كند
«از افطار چندى گذشته و ميهمانِ ما هنوز زبان به روزه دارد»
پياله شير را تا برابر صورتِ مرد بالا مى‏آورد . مرد كه حالا در اعماقِ چشم‏هاى زن فرو رفته و خواستنِ زن تمام وجودش را فرا گرفته ، مى‏گويد
«ميهمان به وصالِ تو روزه است بانو ، افطارِ من شيرينىِ رطبِ زفاف است به سفره حجله ، و چقدر از دورى لحظه افطار خسته‏ام بانو ، خسته»
دستش را به سوى زن دراز مى‏كند ، زن تندى پس مى‏كشد و با لبخند نگاهش مى‏كند ، ابرو بالا مى‏دهد و ظرف رطب را برابرش مى‏گيرد
«امروز ، اين افطارِ بى حجله را به شيرينىِ اين رطب قناعت كن ، تا شامِ ديگر»
مرد دانه‏اى رطب از ظرف برداشته و نگاه مى‏كند
«اين سياه ميوه تلخ را تنها شيرينى دستِ تو رطب مى‏كند بانو»
رطب را به دهان مى‏برد و پياله شير را از دست زن مى‏گيرد . دستِ مرد به وضوح مى‏لرزد . شير از لبه‏هاى پياله فرو مى‏ريزد . زن اين لرز را ديده و لبخند مى‏زند
«گمان نكنم اين دو دست ، همان دو دستِ دلاورِ عرب باشند كه در واپسين جنگ ، جان به سلامت بُرد ، آيا براى ميهمانِ ما اين پياله شير از آن آهنِ شمشير سنگين‏تر است ؟!»
مرد با دست دور دهانش را پاك مى‏كند ، پياله خالى را طرفِ زن دراز مى‏كند . گويى جسارتى نو در دلش بيدار گشته
«پسِ آن آهنِ شمشير كه گفتى خونخواهىِ هزار تن بود ، و پسِ اين پياله شير مِهر يك تن»
زن لبخند مى‏زند ، پياله را از دستِ مرد گرفته و نگاهش مى‏كند
«هزار شمشير بى انديشه زدى جنگاور ! چه شد كه به پياله‏اى شير انديشيدى ؟!»
مرد به زن پشت كرده و با نگاهش به آسمان تا آن سوى حياط گام برمى‏دارد
«حكايتِ غريبى‏ست بانو ، حكايتِ پيروزى پياله‏اى شير بر آهنِ شمشير»
زن جامه‏اش را كنار زده و از پسِ ردا ، شمشيرى بيرون مى‏كشد
«تمام اين چند روز ، با اين عشقبازى كرده‏ام»
مرد با بهت برمى‏گردد و زن را نگاه مى‏كند ، شمشير در دستِ زن چونان بيرقى افراشته مى‏رقصد
«روزها از شمشيرت مراقبت كرده‏ام ، آن چنان كه مادرى از طفلش ، امشب تماشاى اين طفلِ برهنه چقدر آرامم مى‏كند ، براى من بگو جنگاور ، تشنگىِ اين شمشير را خون كدام نامرد سيراب خواهد كرد ؟!»
مرد با لبخند به شمشير نزديك مى‏شود ، آن چنان كه گويى از عزيزى دلبسته دور بوده و اينك به آغوشش مى‏كشد . زن مى‏گويد
«چه شبى لايق‏تر از اين شب براى اين عظيم‏ترين ثواب دنيا ؟!»
مرد دست دراز كرده و تيغه ی شمشير را لمس مى‏كند
«دلم برايت تنگ شده بود»
گويى يادِ چيزى افتاده باشد ، ناگاه زن را نگاه مى‏كند
«نامرد نه ! به خداى محمّد سوگند كه در تمام سرزمين‏هاى عالَم هرگز مردى برتر از او در جوانمردى وجود نخواهد داشت !»
زن شمشير را به دست مرد مى‏سپارد
«در چه دنياى غريبى زندگى مى‏كنم ؟! كه دشمنِ شمشير بسته ی او از فضيلتِ او مى‏گويد»
مرد نگاهش به شمشير است ، از تماشايش سير نمى‏شود ، چشم در تيغه شمشير به حرف مى‏آيد
«ما سه تن بوديم ، با سه شمشيرِ جدا و يك عهدِ واحد ، آن روز در سايه آن چادر بر عهدى پنهانى متفق شديم ، يكى به كشتنِ معاويه ، آن يك به كشتنِ عمروبن عاص و من ...»
زن برابرش به گردش در مى‏آيد
«خوشا به حالِ تو كه در شب قدر اين ثواب پذيرفتى ، خوشا به حال تو جنگاور ، به خداى محمّد سوگند كه اگر در تمام سرزمين عرب تنها يك كافر به اسلام وجود داشته باشد ، هموست ، ملعون‏تر از او نديده‏ام كه در صِفِيّن به مالك فرمان داد تا با سنگدلى بر حرمتِ قرآن‏ها بتازند و كلامِ خدا را از تيغ شمشيرها بگذرانند ، گفته‏اند دست‏هايش را رو به آسمان بالا برده و با غرور فرياد زده "قرآن منم ، آن چه كه بر نيزه‏هاست باطله اوراقى‏ست با مركّب" ، تو بگو جنگاور ، آيا كسى كه خود را خدا مى‏پندارد لايق اين زخمه نيست ؟ بخداوند سوگند كه تمام فرشتگانِ عالم را توانِ محاسبه ثوابِ اين كارِ تو نيست ، من به تو حسادت مى‏كنم جنگاور»
صداى كوبيدن در بلند مى‏شود . آن دو ترسيده به هم نگاه مى‏كنند . مرد مردد زن را نگاه مى‏كند
«اين كيست كه بر در مى‏كوبد ؟ آيا مخفيگاهِ ما فاش شده ؟!»
زن هراسان او را به سكوت مى‏خواند
«سخن مگوى ، آهسته ، اين خانه متعلق به بينوايى بود كه ديشب از دنيا رفت ، كسى از قرار ما در اين خانه با خبر نيست»
دوباره صداى كوبيدن در مى‏آيد . مرد هراسان زن را نگاه مى‏كند
«بگو چه كنم ؟! آيا جايى براى پنهان شدن هست ؟!»
زن آهسته سوى در مى‏رود
«تو جنگاورى ! اين همه وحشت براى چيست ؟! شايد كسى كه بر در مى‏كوبد صداى ما را شنيده باشد ، پشت در مخفى باش ، اگر راز ما فاش شده باشد شمشير بكش ، رحم مكن»
مرد آهسته پشت در مخفى مى‏شود . شمشيرش را بالاى سر مى‏برد و نفس را درسينه حبس مى‏كند ، زن در را باز مى‏كند . توى تاريكى كوچه كسى پيدا نيست ، زن سر در كوچه فرو مى‏برد . كوچه خالى است . بى آدم . زن مى‏خواهد در را ببندد كه چيزى زير پا نظرش را جلب مى‏كند . خم مى‏شود و كيسه وصله دارى را از روى خاكِ كوچه برمى‏دارد . دست در كيسه فرو مى‏برد . چند تكه نان تازه است و جامه‏اى براى تن پوش . صداى مرد از پشت در شنيده مى‏شود
«كيست پشتِ در ؟!»
زن با بهت مى‏گويد
«از آسمان كيسه‏اى افتاده»
کیسه را برداشته و در را می بندد . دست فرو می برد توی کیسه
«قرصی نان است و یک تن پوش»
قرص نان را طرف مرد دراز می کند
«بیا جنگاور ، این سهم توست ، مائده ی آسمانی برای واپسین ضربت»


 طهران / مرداد 1385

کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • غمگين‏ ترين مرثيه سرزمين عرب
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: