داستان کوتاهی از سیدحسین موسوی نیا
خط مرزی
10 شهریور 1392
07:48 |
5 نظر

|
امتیاز:
3 با 2 رای
شهرستان ادب: داستان پیش رو داستان کوتاهی ست از نویسنده جوان آقای سیدحسین موسوی نیا. این داستان امشب _دهم شهریور_ در کارگاه مجازی شهرستان ادب مورد نقد و بررسی قرار خواهد گرفت.
خط مرزی
دیشب که پاورچین زیر پتو خزیده بودم هیچ حواسم نبود که درست روی ناصافی جلوی چادر کمر گذاشته ام و حالا که از سرمای سحر چرخیده ام روی پهلو، کمرم تیر می کشد. اگر انتهای چادر بودم و کسی برای نماز صدایم نمی کرد تا ظهر می خوابیدم، اصلاً آنقدر می خوابیدم که بیایند و داوطلب ها را ببرند. آنقدر که جابمانم.
سه هفته ای شد که دوکوهه ماندیم، من، ناصر و سعید. به کَلَکِ مشهد، با کاروان مسجد، رضایت نامه پر کردیم برای جبهه. بین بچه محل ها کَل بود جبهه رفتن؛ اسم منطقه روی زبان همۀ هم مدرسه ای ها و هم محلی ها بود.
سه هفته را که گفته بودند همهاش دوکوهه بودیم، چه شوقی داشتیم که زودتر برویم خط و منطقه، خبرهاشان که میرسید توی پادگان دوکوهه، خون توی صورتمان میدوید. گفته بودند یک ماه آموزش و بعد اعزام، قبل از آمدنمان، توی محل که حرفش میشد و از بچههای مسجد هم که شنیده بودیم، رُس آدم را می کِشند، میگفتیم خب یک ماه که چیزی نیست، تازه انگار که ورزش است و اصلاً ما به جای یک دور، دو دور میدویم دور آن میدان و پرچم که میگویند. آمدیم. اسمش بود که صبح زود ، نصفۀ شب بیدارباش میزدند و غوغا میشد، تیر و ترکش و دود همه جا را میگرفت. سعید نگفت اما وقتی خشمِ شب اول تمام شد و برگشتیم و لباس عوض کرد، فهمیدیم که خودش را خراب کرده، کسی از ما هم چیزی نگفت شاید چون کمتر از او نترسیده بودیم.اینطور بیدار شدن که برایمان عادی شد، دستهایمان از کندن زمین با سرنیزههای کُند و زنگزده و پر کردن گونیها تاول تاول شد. قبل از آمدن اینجا چه قدر منو مسعود با چاقو ارهایهای میوهخوری، خاکیهای پشت خانهمان را به هوای چیزی که از بچههای مسجد شنیده بودیم، کنده بودیم که مثلاً دستمان راه بیفتد برای شیار کندن. شب که میشد علامتمان صدای هوهویی بود که هر کدام زودتر می آمدیم بیرون، پایین پنجره آن یکی از خودمان همچین صدایی در می آوردیم. مادر سعید این آخری ها فهمیده بود و به مادر من هم گفته بود... اما با سرنیزه کندن فرق داشت انگشت هایمان دور دسته اش بهم نمی رسید.روز های اول کلی زور زدیم تا آرم شیرخورشیدش را بتراشیم دست و پای شیرش آن قدر به سنگ کشیدیم که محو شد اما هنوز با آن چشمان کدر نگاهمان می کرد. روز های آخری که آنجا بودیم اسلحه از انبار تحویل گرفتیم، باز و بست می کردیم، با اسلحه میدویدیم، سینه خیز می رفتیم. اسلحه که آمده بود، وقت را نمی فهمیدیم، هر روز لحظه شماری می کردیم که نوبت میدان تیر شود. بار اول که بردنمان تپه خاکیهای ته پادگان ، ناصر درازکش که شدیم و فرمان آتش دادند، روی زانو نشست و فریاد اللهاکبرش بلند شد و خشاب را رگبار خالی کرد توی دشت، مسئول میدان از پشت با لگد گذاشت وسط کمرش و آن شب تا صبح دور میدان با آجرهای خیس توی کولهپشتی میدواندش، تازه ما را هم که پشتش در آمده بودیم استوار آتشی گفته بود سطل آب پر کنیم و با قاشق محوطه را آب بپاشیم؛ گفته بود اگر بیایم و جایی خشک باشد فرمان از نو. مسئول گروهان گوشمان را جلوی آتشی پیچانده بود و ما که ببخشید گفتیم راضی شد که شب آفتابههای 20 چشمه را جای تنبیه مان، پر کنیم. پا که جفت کردیم و رویش را برگرداند، نوک پا از جلویش رفیتم کنار، اما ناصر صبح همان جا کنار پرچم از حال رفته بود. اینجا هم روزهای اول می خواست فشنگ بردارد و برویم آن پشت ها بزنیم که نشد. من و سعید همکلاس بودیم و همسایه، ناصر یک سال از ما بزرگ تر است می گوید شناسنامه دیر گرفته ام و 17 سالم است اما سعید همان اوایل دوستی مان توی محل می گفت : " قوپی می آد شونزده سالشه".
دو گروه بعد از ما تازه برای آموزش وارد دو کوهه شدند و ما طوری نگاهشان می کردیم که انگار آنجا بزرگ شده بودیم، پادگان دیگر پُر شده بود، جدیدی ها رسیده بودند به تاول زدن دست که ما اعزام شدیم یعنی اولش که اعزام مان نمی کردند اسم مان را ننوشته بودند به هوای اینکه خسته می شویم و هوا از سرمان می پرد و بر می گردیم، می گفتند کوچکید، اگر می خواهید بمانید، همین جا بمانید در آشپزخانه نیرو هم می خواهیم، بهمان بر خورده بود ما آمده بودیم عراقی ها را ببندیم به رگبار و همه شان را منفجر کنیم و حالا می گفتند بمانید دوکوهه سیب زمینی پوست بکنید و پیاز رنده کنید.
اگر می دانستم اینطور می شود شاید می ماندم، تیر و تفنگ که بهمان می دادند، حالا چه فرق داشت، عراقی ها را ما نزنیم، بچه ها می زنند دیگر... بي وجدان ها نکردند پتوی مرا جلوتر بيندازند، تا صبح اینجا چوب می شوم. مثل یکی دو شب قبل از محرم پارسال که داشتیم توی خاکی پشت خونه چادر می زدیم که برای خودمان هیئت بزنیم و شب هم همان جا خوابیدیم که روی هیئت بزرگ هاي سر محل را کم کنیم، فردايش کمرم از قلوه سنگ های کف هیئت خشک شده بود تا یک هفته نمی توانستم جم بخورم؛ حالا اینجا و اینطوری جلو چادر... اون همه دردسر کشیدیم که اعزام مان کنند؛ چه قدر زاغ سیاه فرمانده را چوب زدیم، یا دیر می آمد یا زود می رفت، یک شب که بعد از شام پیدايش شد تا وارد پاد گان شد، از بالای آسایشگاه دیدیمش و پریدیم جلوی جیپ و دورش را گرفتیم و التماس و خواهش و تمنا و پای حضرت عباس را وسط کشیدیم و پل صراط را جلوی چشمش تکان تکان دادیم، نمی دانستیم حاج همت حاج همت که میگویند خودش است، آنجا دیگر چیزی نگفت و رفت. از پله های آسایشگاه که می آمدیم برسیم اتاقمان طبقه دوم، سعید قسم می خورد که "من مطمئنم که خودش بوده همون کسی که یکبار که سر پست چشم هام از زور خواب مدام روی هم می رفت پتو بسر آمد و گفت پاسبخش گفته پست آخر نیم ساعت به نیم ساعت عوض بشه و تا صبح جام پست داد".
شب خیلی ها داشتند کوله انفرادی هاشان را برای صبح می بستند، ناصر خودکار درآورد و روی دیوار بالا سرمان که می خوابیدیم نوشت : جنگ جنگ تا پیروزی، گفتم این ها چیه نوشتی؟ گفت "می گن شب قبل از اعزام همه می نویسن اینجا رسمه".
باامضای حاجی اعزام شدیم، حالا هم آمده ایم اینجا که توی قسیماتشان میگویند پشت جبهه. تفنگ داریم با دو خشاب پُر جنگی که ما سه نفر همیشه به کمر بسته ایم شان و سر نیزه که هر روز آنقدر با نعلبکی و سنگ ساییده ایم که ناخن را رنده می کند. اما باز آنجایی که می خواستیم و حرفش را زده بودیم نیست. ذاقه مهمات است، از بهداری جلوتریم ولی خب خبری از رگبار بستن عراقی ها و منفجر کردن نیست. من که چند باری پشت ماشین آقایم نشسته بودم، اینجا گفتم بلدم، دو سه باری هم که تویوتا، اینجا پارک بود، همین دور سنگر ها چرخی زدم که روان تر شوم و حالا اگر پیش بیاید راه های نزدیک را می دهند که بنشیم، البته سمت عقب منطقه، مثلاً تا بهداری چند باری رفته ام، اما ای کاش خسته نمیشدم از یکنواختی اینجا و هوس نمی کردم پشت ماشین بنشینم. ای کاش اصلاً آقایم ماشین نداشت که چند باری بنشینم و بیایم اینجا بگویم بلدم. مگر این همه آدم که می آیند اینجا و می روند همه آقایشان ماشین دارند و... اصلاً از همین ماشین لعنتی شروع شد که مجبور شدم یک جمعیت لت و پار را بار بزنم تا بهداری، یک ماشین خون، که حالا خون خونم را می خورد که چه کار کنم و مثل خوره دارد می خوردم و حالا که اعلام نیاز کرده اند برای خط، برای رگبار بستن و منفجر کردن، دلم رضا نمی دهد، دستم می لرزد که خودکار را بردارم و اسمم را پای آن اطلاعیه داوطلبی اضافه کنم.
از دو روز پیش بچههای قرارگاه،که آمار مهمات را هر هفته ازمان می گیرند خبر را داده اند، همین طورم. از کار اینجا راضی ام یعنی سختی اش فقط وقتی است که به قول خودشان خوراک می رسد. به جز ما، دو نفر دیگر هم اینجا در ذاقه مهمات هستند، که اینجا تحویل آنهاست، یکی شان که آقا مجید صداش می کنیم دست چپش مصنوعی است و آمار ورود و خروج جعبه ها را می گیرد و ما سه تا هم با رسول که آن یکی شان است، دو به دو سر جعبه های چوبی را که سعید می گوید مثل تابوت ارمنی هاست می گیریم و می بریم داخل گودی انبار، جای بزرگی است که با لودر گود کرده اند و اندازه قد آدم شیبش را با گونی پله کرده اند و می رود پایین. اسم هایشان را کم کم یاد گرفته ام خمپاره شصت ها را که تپل و بزرگ تر از کف دست اند و نارنجک ها که مثل لاکپشت های کف کانال آب ته محل مان است و فشنگ های فله ای کِلاش که رنگ نخودچی است و مثل تیله ته جیب آدم را سرد می کند و دوشکا که اندازه چوب دولک است یا شایدم بزرگتر و من هنوز باورم نمی شود که از تفنگ شلیک شود. از دوشکا بدم می آید، خمپاره را کور می زنند به قول آقا مجید، اما این را رو به آدم شلیک می کنند، رسول می گفت بد خاطرخواست این دوشکا و هر جا بخورد با خودش می برد.
فکر که می کنم از صبح اش آن روز یک طوری بود، ظهرشده بود و رسول که معمولا،ً مهمات را جلو می برد، رفته بود برای کاری عقب و پشت بی سیم مدام قسم و آیه که بفرستید اینجا در معذوراتیم، انبار را هم که نمیشد دست ما به قول آقا مجید، انشاالله مردها سپرد، گفتم من می برم، تا نزدیکی اینجا که می گفتند رفته بودم، خیلی دور نبود، میزدند تک و توک اما تیررس نبود، اکراه داشت و از آن طرف مدام پشت بی سیم می گفتند که شیخ، حرمسرا را ول کن اگر رسول نیست سور سات مهمانی ما را جورکن.
روزی که اطلاعیه را هم بچههای قرارگاه آورده بودن یکی شان همین حرمسرا را گفته بود، نمی دانستیم یعنی چی ، یعنی اینکه چرا به آقا مجید می گفتند را نمی دانستیم و با تعجب بهم نگاه کرده بودیم، گفته بود «چیه اخوی چرااینطوری نگاه می کنین، خب من میگم خودتون قضاوت کنین، مگه به شما نگفتن که اسلحتون ناموستونه، خب حالا اگه یکی مثل این آقا مجید این همه اسلحه و مهمات زیر دست و بالش ریخته باشه دیگه می شه چی؟...».
راه افتادم چشم دوخته بودم به جاده که دوراهی را رد نکنم، نیم ساعتی رانده بودم که از دور پرچم های جلوی خاکریز شان را دیدم، پای اولین خاکریز دستی را کشیدم، هنوز دستم روی فرمان بود که کسی گوشی بی سیم به دست، نفس زنان پرید جلوی ماشین و گفت «کجایید پس شما؟، بجنب گازش را بگیر و برسان به سفره مرتضی علی که مهمون سر زده دارند بجنب ». اما جلوتر دیگر خط بود، خط خمپاره شصت داشت و گلوله تانک می آمد از آسمان... با کف دست کوبید روی کاپوت و جست زد روی خاکریز و بی سیم چی اش مثل دنباله بادبادک دنبالش جست زد روی خاکریز. لاستیک تویوتا در جا چرخید و خاک پشت ماشین بلند شد. أمن یجیب و هر چیز دیگری که از حفظ بودم خواندم و فوت کردم خواندم و فوت کردم، آیت الکرسی همه اش را حفظ نبودم، هر که را از امام و پیغمبر می شناختم صدا می زدم، ماشین زوزه می کشید و جاده پشت سرم از خاک پیدا نبود. ظهر بود و برق ماشین را دیده بودند، پشت سرم را زدند مارپیچ می رفتم راست جاده را زدند خاک پاشید از سمت شاگرد روی تشک و دیدم تار شد، خاک تا ته حلقم رفته بود، معرکه ای بود وقتی رسیدم جلوی خاکریز بعدي دو متری جلوی ماشین را زدند و سپر قُر شد، خاک روی شیشه جلو ُسر خورد پایین، پریدم بیرون و سنگرگرفتم. انگار که کلمن آب یخ در چله تابستان رسیده باشد، یک آن همه جعبه ها را خالی کردند. به حال سجده افتاده بودم روی خاکریز نزدیک ماشین و جرأت نداشتم سر بلند کنم شنیده بودم سر بلند کنی قناسه چی هاشان خال هندی می گذارند وسط پیشانی آدم، چند دقیقه ای گذشت یکدفعه تکه سنگی خورد به کمرم، گفتم شاید خاک روی خاک سُر خورده، که دوباره خورد، سر بلند کردم، در سینه خاکریز روبرو دیدم کسی با صورت چفیه بسته دارد روی زمین دست می کشد انگار دنبال سنگ بعدی، مرا دید که دیدمش و داد زد «برش دار برق می زنه گِرا می گیرن... ببر عقب از دست و بالمان نیفته ... خیلی مردی ... مانده بودیم». نگاهی به ماشین انداختم درش را موقع پیاده شدن نبسته بودم، پریدم پشت فرمان و دور زدم ماشین که راست شد دیدم یکی را کشان کشان آوردند کنار ماشین، در را باز کردند و یکی شان نیم تنه اش را سمت من کشید و آرام گفت : « حواست باشه پیاده نشه، خون ازش رفته» آن که زخمی بود اصرار می کرد نیاید، حتما او هم نمی خواسته چیزی هایی را که من دیدم، ببیند. ترکش به دستش خورده بود و پارچه دور بازویش از خون دلمه بسته قرمز شده بود. او را که نشاندند جلو، دور شدند. آمدم رفتنشان را از آینه وسط نگاه کنم که چشمم به تل قرمز عقب ماشین افتاد، پشت تویوتا پرِ زخمی بود، چه می کردم ؟ باید یکراست می رفتم بهداری با یک ماشین پر از خون، جرأت نمی کردم از آینه، عقب را نگاه کنم که چشمم بهشان بیفتد، آه و ناله شان توی هوهوی ماشین و جیرجیرفنرهای خشکش پیچیده بود توی گوشم، مثل همین دندان قروچه های سعید و فس فس دماغ کیپ ناصر که راحت خوابیده اند و من ... فردا باید بهشان بگویم از پایین پا یک باریکه جای رد شدن خالی کنیم که هرکسی که شب اگر دیر هم آمد برود سر جای خودش.
قرآن آویز جلوآینه را گرفته بودم کف دست، گاز می دادم و قسم ،گاز ، قسم. نفهمیدم کی رسیدم بهداری که دوپایی رفتم روی ترمز و صدای لاستیک توی خاکی جلوی بهداری و گرد و غباری که بلند شد همه شان را کشید بیرون، دو تا وظیفه بهداری، اول بیرون پریدند و بعد مراد آمپول زن با روپوش سفید دکمه باز آمد، همراه دو پرستار که تا به حال ندیده بودمشان و دکتر صدری هم داشت جلوی در، دستکش دست می کرد و داد می زد « سریع سریع ، تکانشان ندهید ». دست هام چسبیده بود به فرمان، جرأت نکردم پیاده شوم که نکند بگویند سر یکی شان را بگیر، از آینه دیدم دو تا شان را همان جا گذاشتند داخل برزنت و زیپش را کشیدند. یکی از آن سرباز وظیفه ها یک پای قطع شده را مثل نوزاد تازه متولد شده روی دست گرفته بود، رویش را کرده بود طرف دیگر و می رفت داخل. یکی از زخمی ها صورتش پرِ خون بود و فکرکنم ترکش چشمش را زده بود. کف تویوتا قرمز خون بود و حال تهوعم را بیشتر می کرد. باورم نمیشد اینها را من آورده بودم. دو نفر مرده، یک پای قطع شده و یک چشم کور. سرپاشان همین بود که جلو نشست و دستش ترکش خورده بود. هنوز هم باورم نمی شود. بین راهِ برگشت، زدم کنار و خاک پاشیدم کف تویوتا و با قمقمه گِلش کردم که بوی خون و رنگش چشمم را نزند. دوباره نسشتم پشت فرمان. دست کشیدم روی پایم، یکی شان پایش از بالای زانو قطع شده بود، طاقت یک عمر عصا زدن یا روی صندلی چرخدار نشستن را نداشتم، عرق سرد به تنم نشسته بود. غروب بود که رسیدم پیش بچه ها ... فکر اطلاعیه مدام دورم می چرخد... انگار امشب سردتر است فردا باید حتماً بهشان بگویم، هرچه خودم را در پتو می پیچم باز لرز دارم... نه نمی توانم بروم اما به بچه ها چه بگویم. شب لب به غذا نزدم و پای کِرکربچه ها هم ننشستم و زدم بیرون، دور هم دل نکردم بروم، که حتی توی تاریکی قدم بزنم. چادر که خاموش شد برگشتم. پتویم را بچه ها برای اینکه لگدشان نکنم همان جلوی چادر انداخته بودند، همین جا. چپیدم ریز پتو و لبه اش را روی صورت کشیدم. خوشم می آید پُرزهایش را به صورتم بمالم. یاد دو پرستاری افتادم که امروز در بهداری دیدمشان به نظر خیلی جوان می آمدند. پیش خودم گفتم ای ُمراد جَلَب، ... آخر اینها بین این همه مرد چه می کنند. کسی از اینها که توقع ندارد بیایند اینجا. اگر شوهر داشتند حتماً اجازه بهشان نمی دادند. اگر زن من هم بخواهد روزی بیاید اینجاها نمی گذارم. اما با پای قطع شده و چشم بیرون زده کی به آدم زن می دهد. حالا چه کار کنم ؟ چه طور نروم ؟ نروم؟ ناصر و سعید که می گفتند "حتماً می رویم"، خب پس کارِ اینجا چه می شود. َلنگ می مانند که، من بمانم بهتر است همین را هم به بچه ها می گویم، می گویم که به خاطر شما به خاطر اینجا من نمی آیم، بروید جای من هم این عراقی ها را ببندید به رگبار.... اما نه، می فهمند و برگردیم فردا توی محل جار می زنند که سجاد ترسید از عملیات و قایم شد.
نفهمیدم کی خوابم برد اما با صدای خِش خِش پلاستیک بیدار شدم که ناصر داشت توی کیسه اش چیزی را زیر و رو می کرد. اینجا جلوی چادر که من خوابیده ام کفَش به صافی بقیه چادر نیست و کمرم کوفت گرفته، به سرم زده کمی معطل کنم و بعد بگویم کمرم از دیروز که مهمات برده ام خط و زخمی آورده ام، گرفته و... اگر پایم برسد بهداری و تا غروب بمانم آنجا، دیگر جا مانده ام و بچه ها هم شکی نمی شوند.
روی پهلو می چرخم، از سرمای دم صبح دستم را لای پا می کشم می خواهم آه و ناله کنم که خیسی و خنکی پشت دستم می نشیند و هول برم می دارد. خواب از سرم یکدفعه می پرد انگار پایم را روی سوزن گذاشته باشم، دهانم چوب شده و نمی دانم چه کار کنم. یکباره یاد ولی حمومی می افتم. همان که آقا مجید می گفت ریکا و وایتکس قاطی می کرده و شب می ریخته وسط شلوار بچه ها و صبح هم گوش به زنگ جلوی چادر کشیک می داده و تا طرف می خواسته برود سمت حمام، داد و قال راه می انداخته و بقیه را دور خودش جمع می کرده که آخر این چه وضعی است برادر و اینجا کجا و شما کجا و بعید است و قبیح است و... می گفت یکبار این بلا را سر حاج غلامی فرمانده تیپ هم آورده بوده و بنده خدا صبح خودش را به مریضی زده و بیرون نیامده تا در خلوتی بچه ها برود سمت حمام، که ولی بست پشت چادر نشسته و وقتی فرمانده بیرون نیامده به هوای عیادت رفته و به زور پتو را کشیده و دوباره همان برنامه را پیاده کرده.... شاید همین است بچه ها دست به یکی کرده اند و دیده اند که پَکرم خواسته اند سر به سرم بگذارند.... ولي ... صورتم گُر گرفته، نمی خواهم بلند شوم از جا. ناصر که انگار فهمیده خواب نیستم می گوید « نمازه» چیزی نمی گویم اگر مطمئن شود که بیدارم می آید و به زور پتو را از رویم می کشد. نمی خواهم اینطور شود. آفتاب هنوز نزده از جلوی چادر که خوابیده ام گوشه ای از آسمان را می بینم. به کانتین آب فکر می کنم که آب کافی دارد یا نه، دیشب که از چادر بیرون زدم و پایش نشستم و دست و صورت شستم ... نمی دانم از بیرونش که معلوم نیست آب دارد یا نه، تمام شود دیگر تمام شده همین. حس عجیبی است می خواهم خودم را پنهان کنم مثل ... مثل یک چیزی که هست و نباید باشد. مثل زگیلی توی صورت که آدم بخواهد رویش را بپوشاند. ناصر از چادرِ خواب که می رفت بیرون دوباره انگار که شک کرده باشد بیدارم یا خواب، لای چادر را کنار زد، مکثی کرد و گفت « قضا نشه ... اگه بیداری گردنته ها ». می رفت سمت چادری که نماز می خوانیم، غذامان را همان جا می خوریم. سعید می گوید "سالن اجتماعاتِ دو در سه"، جای خوابمان ولی همین چادر است. یاد لقبی افتادم که آقا مجید با آن صدامان می کرد می گفت " انشا ا... مرد ها بیایید ببینم". مثلاً می خواست بگوید هنوز مو توی صورتتان نیست و آدم اشتباه می گیرد. پلک هایم سنگین است ولی نه از خواب انگارکه نمی خواهم جایی را ببینم، فکرم مثل دود یا نه خیلی سریع تر مثل بادکنکی که تهش را ول کنی می چرخد این طرف و آن طرف، می ترسم بیایم بیرون ببینم زمان ایستاده. مثل روز محشر همه چیز دارد جلوی چشمم جان می گیرد، رضایت نامه را به کلک پر می کنیم، دوکوهه کلنجار می رویم که اعزام مان کنند، مسئول آشپزخانه دوکوهه با ملاقه می آید ما را می کِشد می برد و یک گونی پیاز می ریزد جلومان، جلوی ماشین را می زنند خاک می پاشد روی شیشه، پرستارهای جدید می آیند با لباس های خونی خنده کنان می روند، باد روپوش هاشان را می چسباند به تنشان، آن سرباز وظیفه با پایی که هنوز توی دستش گرفته چادر را کنار می زند و نگاهم می کند، آقا مجید دست مصنوعی اش را در آورده و کمرش را می خاراند، من برهنه دارم در خاکی جلوی چادر ها بالا پایین می پرم، ولی حمومی با یک بطری خالی از کنارم رد می شود ...
دستم خواب رفته، از زیر تنه ام بیرون می کشمش، روی آرنج، خودم را بالا می کشم. کسی در چادر نیست، کیسه نفرادی ام را که در پادگان دوکوهه داده اند می کشم سمت خودم و کورمال دست می برم داخلش دنبال حوله. به این فکر می کنم چه طور از وسط محوطه تا حمام را بروم که کسی نبیندم، انگار از وسط میدان مین بخواهم رد شوم. یاد پدرم می افتم که همیشه می گفت " نماز و روزه های قبل از تکلیفت برای من عوض حق پدریم به گردنت" و من همیشه تکلیف برایم انگار هواپیمایی باشد در آسمان که با کوچکی اش اما نمی توان گرفتش، پدرم طوری می گفت تکلیف را که همیشه حس می کردم آدم که تکلیفش برسد از آنجا باید روی پرده سینما در انظار مردم زندگی کند.
از لای چادر دوباره آسمان را نگاه می کنم دارد از تیرگی بیرون می زند و رنگ عوض می کند. امروز غروب می آیند که داوطلب ها را ببرند خط، نگفته بودند عملیات اما اینطور پیچیده است. پتو را کنار می زنم احساس گُنگی دارم، احساس یک مار وقتی بخواهد پوست بیاندازد. پدرم می گفت " تا دم تکلیف آدم نُخودی است برای خدا، ثواب هم که کند ذخیره اش می شود، اما بعدش دیگر چوب خط و حساب و کتاب دارد". حوله را توی پلاستیک سیاهی می چپانم و کیسه را هُل می دهم توی شکم چادر، پتو ها را سریع آنکارد می کنم و از چادر می زنم بیرون. وسط محوطه می ایستم . باد خنک سحر، خودکار آویزان پای اطلاعیه داوطلبی را که جلوی سنگر اجتماعاتمان به گونیها زده اند تاب می دهد.