شهرستان ادب: خانم شادی محمدی داستاننویس و سینماگر جوان کشورمان و فارغالتحصیل دوره فیلمنامه نویسی از انجمن سینمای جوانان ایران است که تاکنون داستان کوتاهها و فیلمنامه های بسیاری نوشته است. در کارنامه هنری او به جز داستان کوتاه و فیلمنامه، کارگردانی پنج فیلم کوتاه و تدوین چندین مستند و فیلم کوتاه دیگر هم وجود دارد که به خاطر تعدادی از آنها مورد تقدیر جشنوارهها قرار گرفته است.
فردا _یکشنبه چهاردهم مهر_ در کارگاه داستان قرار است دو داستان از خانم محمدی با نامهای «وجدانی در عذاب» و «بدترین درس کلاس اول» مورد بررسی قرار بگیرد. آن دو داستان را اینجا میتوانید بخوانید:
می دانست ثانیه ها تصمیم میگیرند و بی رحمی شعله ها، زندگی پیرمرد در ترازوی جان و وجدان محسن روی کفه پایین ایستاده بود و انتظار میکشید.
نگاهش را از شعله های محبوس در پنجره به نگار و بنفشه میاندازد، نگار پایش را دور کمر بنفشه حلقه کرده و دستانش را دور گردن او، صدای هق هق گریه اش بار دیگر او را به مسیر پرتاب میکند. نمی دانست با دلشوره ای که از تمام جانش گر میگرفت پرواز کرده بود یا به حکم وجدان همچون سنگی بی تنفس بر ماشین سرخ رنگ بسته شده بود.
درد، قلبش را چنگ میزد، وقتی تمام خیابانها بوی آشنایی میداد، چشمانش حرکتی نداشت و آب دهانش به سختی راهش را پیدا میکرد، وقتی در تمام کوچه ها جای پای هر روزش را میشناخت. نانوایی و شاطر عباس را که دید، دیگر قلبش تپش نداشت...
وارد کوچه میشدند که محسن سنگینی جسدش را بر دوش میکشید. چشمانش را بست تا خانه او را نبیند. وقت به هوش آمدن بود اما، یک آن چشمانش چرخید و نگار و بنفشه را که دید، آتش جانش یکباره فرو نشست، سد رگها باز شد و خون به چهره اش دوید. فرصت در آغوش گرفتن و بوسیدن نبود، نه حتی درنگی برای سپاس خدا.
اما برای تردید گویی سالها وقت داشت. آقای وجدانی از جلوی چشمانش میگذشت که یک هفته مانده بود به موعد اجاره، دستش به زنگ میچسبید، همیشه در راه پله چشمان ریزش را جوری به بنفشه میدوخت که مسعود کاردی را که بر قلبش مینشست، با خشم و بدون فریاد برای پاره کردنش بیرون میکشید.
پیرمرد همیشه برای شارژ و قبضها مایه ی بیشتری طلب میکرد برای غلظت دود و منقلش. این هم دود بیشتر!! نمی دانست به ریشش میخندد یا ترحمی میجوشد در دلش.
محسن شعله ها را میکاوید؛ برسر قد کشیدن دعوایشان شده بود، هرکدام میپرید و دستش را بالاتر میبرد، لحظه داشت میرفت و تصمیمش بود که جا میماند.
از عرق پیشانی اش حس کرد کلاه روی سرش ذوب میشود و گیج بود از حرارت شرمساری است یا گرمای نارنجیها که خنکای هویج بستنی را توی دستش حس کرد. روزی که آقای وجدانی یک لیوان نیم خورده از آن را همراه نگار تحویلش داد. همان موقع هم، شک داشت به پیرمرد تا اینکه نگار لیوان را از دستان بهت زده اش قاپید و با اشتیاق بقیه اش را سر کشید. هنوز از تعجب زبانش باز نشده بود که نگار ماجرای زمین خوردن و اشک هایش را تعریف کرد و بعد از آن، گم کردن پولش و مهربانی وجدانی را.
خجالت میکشید از نفرتی که در قلبش ریشه هایش را محکم میکرد و جان پیرمرد که برایش ارزش جان را نداشت.
یادش میآید انتخاب را روزی کرد که چشم بست، زیر لب یا علی گفت و این لباس را به تن کرد و جانش را روی دستش گذاشت به ارزش هر نفس. چشم در چشم همکارانش میدوزد، یک دو پنج پشت سرشان واضح میشود.
شعلهها هوا را میبلعند و پر زورتر میشوند. محسن اما چشم روی هم میگذارد، یک دو یک از دلش میجوشد ، اعلام میکند موقعیت مکانی را کاملاً میشناسد، تبری دست میگیرد و قدم اول.
چشم میچرخاند، هر جا پای تردید میبیند در جا آن را قطع میکند.
«بدترین درس کلاس اول»
نمی دانم چه قدر از هفت سالگی ام میگذشت اما یادم هست که آن مداد نوکی صورتی خوش رنگ در دستانم مثل سوئیچی بود در دستان پدرم که هرگز آن را نداشت اما حسرتش را داشت. هنوز املای نفرت را درست یاد نگرفته بودم که حسش در دلم دیکته شد.
لحظه ای که آن را از جامدادی بیرون آوردم، میدانستم اکرم چشمش پی آن است و همیشه حواسم خوب جمع بود. رویای بزرگم را که مامان بعد از کارنامه ثلث اول محقق کرده بود، سخت دوست میداشتم.
حساب را به شوق دوادنش روی کاغذ، دوست تر میداشتم و دیکته را به خاطر بیشتر در دست داشتنش به غلط مینوشتم.
روزها میگذشت و دوستی ما پا برجا بود تا اینکه روزی او را گذاشتم لبه نیمکت، جای بقیه مدادها، نمی دانم او دلگیر شد یا اکرم نیمکت را جلو عقب کرد، یا سپیده و مریم نیمکت ما را هل دادند، تنها یادم میآید لحظه ای را در انحنای باریک جای قلمی نیمکت چند باری قِل خورد و قِل خورد و دیگر ندیدمش.
طنین صدای برخوردش با زمین بارها در گوشم پیچید اما نگاه بی قرارم از جای خالی او کنده نمی شد، دنیای من ایستاده بود و صدای قلبم تنها نشانه ی حیاتش بود.
اکرم پاهایش را روی زمین میکشید و لبخند میزد. نیش دندان هایش چشمانم را حرکت داد. سراسیمه دنبال صورتی میگشتم. تمام کف زمین، زیر نیمکت ها، زیر میز معلم، صندلی او، لای میله های نیمکت و ...
اما هیچ کجا صورتی نبود. حلقه اشک در چشمانم خشک نمی شد تا آستین روپوش را بهشان کشیدم و از زیر نیمکت بیرون آمدم. نمی دانم چند بار زیر تمام نیمکتها را گشته بودم اما از حرف های بچهها فهمیدم زنگ آخر شده است.
معلم هنوز درس میداد و من ناامیدانه چشم به کف کلاس دوخته بودم. باورم نمی شد که صورتی را ناگهان دیدم. درست روی لوله های شوفاژ که اکرم کیفش را گذاشته بود آنجا و حتماً حواسش نبوده که درش باز مانده و گوشه ای از صورتی من، صورتی زیبای خود من پیدا بود. اشتباه نمی کردم حتی اگر از فاصله دورتر و ذره کوچکتری از آن را هم میدیدم، باز میشناختمش.
نگاهم را از او پس کشیدم و به اکرم دادم. با اشتیاق تکالیف مشق شب را علامت میزد و معلم بی خبر از همه جا به من تذکر میداد. دلم میخواست بلند فریاد بزنم و صورتی را از دهانه کیف نجات بدهم که زنگ خورد و اکرم سریعتر از همیشه وسایلش را جمع کرد و با صورتی رفت و نگاهم در پس قدم هایش له شد.
نمی دانم مامان از چشم های پف کرده ام فهمید، یا از آهسته رفتن و دیر رسیدنم یا از لب های آویزانم. اما همین که روی زانوهایش مقابلم ایستاد و چشم هایمان هم قد شد، کل ماجرا را با اشک و آه و بی تابی وصف کردم. دست کشید به اشک هایم و گفت میآید مدرسه مان و آمد.
نمی دانم صورتی همراهش بود یا نه اما غرق خوشحالی بود. با تمام بی صبری کودکی ام صبر کردم تا معلم حقم را از او بستاند. تا هر کجا که بلد بودم ثانیهها را شمردم و دوباره از اول، تا اینکه زنگ تفریح را زدند و معلم من و اکرم را پای میزش کشید. نگاهش را بین سکوت ما تقسیم میکرد اما دستانش تنها کیف اکرم را میکاوید. هر چه بیشتر میگشت چشمانش ریزتر میشد و برقش زبانه میکشید سوی من. من اما نگاهم به زمین نزدیکتر میشد و سرم سنگین تر.
اکرم بی خیال بود و سوی من چشم غره میرفت با غرور. من اما، سر بلند نمی کردم و گاهی چشمها را آهسته بالا میکشیدم به امید ردی از صورتی.
تمام وسایل اکرم روی میز خیره بودند به من، صورتی اما، جایش خالی بود. صدای بچه های شاد حیاط، سکوت را شکسته بود اما یارای کاستن از سنگینی نگاه معلم را نداشت.
چشمانم ناامیدانه صورتی را میجست در حالی که اکرم تصاحب پیروزمندانه اش را جشن میگرفت وقتی معلم گفت: ((وسایلت را جمع کن))
آن دم که صدای خرد شدن غرورم را میشنیدم از کلاس اول تنها یک کلام معلم در خاطرم نقش بست، هرگاه در مغزم میپیچد، تمام نیرویم را جمع میکنم تا از ارتعاش آن در دیواره های فکرم بکاهم اما نمی توانم، تا اینکه به نعمت فراموشی آهسته آهسته از گوشم بیرون میریزد و دگر روزی باز به یاد میآورم که او گفت: ((می دانی خدا دروغگوها را دوست ندارد، جای آنها جهنّم است.)) و آنقدر نون را با تأکید گفت که تشدید را در جا آموختم.
کاش معلم کلاس اول میدانست ؛ کودکی هفت ساله ...