موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
دو داستان کوتاه از شادی محمدی

«وجدانی در عذاب» و «بدترین درس کلاس اول»

13 مهر 1392 19:48 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 3 با 1 رای
«وجدانی در عذاب» و «بدترین درس کلاس اول»
شهرستان ادب: خانم شادی محمدی داستان‌نویس و سینماگر جوان کشورمان و فارغ‌التحصیل دوره فیلم‌نامه نویسی از انجمن سینمای جوانان ایران است که تاکنون داستان کوتاه‏ها ‏و فیلم‌نامه های بسیاری نوشته است. در کارنامه هنری او به جز داستان کوتاه و فیلم‌نامه، کارگردانی پنج فیلم کوتاه و تدوین چندین مستند و فیلم کوتاه دیگر هم وجود دارد که به خاطر تعدادی از آن‌ها مورد تقدیر جشنواره‌ها قرار گرفته است.

فردا _یکشنبه چهاردهم مهر_ در کارگاه داستان قرار است دو داستان از خانم محمدی با نام‌های «وجدانی در عذاب» و «بدترین درس کلاس اول» مورد بررسی قرار بگیرد. آن دو داستان را اینجا می‌توانید بخوانید:




«وجدانی در عذاب»

می دانست ثانیه‏ ها ‏تصمیم می‏گیرند و بی رحمی شعله ها، زندگی پیرمرد در ترازوی جان و وجدان محسن روی کفه پایین ایستاده بود و انتظار می‏کشید.

نگاهش را از شعله های محبوس در پنجره به نگار و بنفشه می‏اندازد، نگار پایش را دور کمر بنفشه حلقه کرده و دستانش را دور گردن او، صدای هق هق گریه اش بار دیگر او را به مسیر پرتاب می‏کند. نمی دانست با دلشوره ای که از تمام جانش گر می‏گرفت پرواز کرده بود یا به حکم وجدان همچون سنگی بی تنفس بر ماشین سرخ رنگ بسته شده بود.

درد، قلبش را چنگ می‏زد، وقتی تمام خیابان‏ها ‏بوی آشنایی می‏داد، چشمانش حرکتی نداشت و آب دهانش به سختی راهش را پیدا می‏کرد، وقتی در تمام کوچه‏ ها ‏جای پای هر روزش را می‏شناخت. نانوایی و شاطر عباس را که دید، دیگر قلبش تپش نداشت...

وارد کوچه می‏شدند که محسن سنگینی جسدش را بر دوش می‏کشید. چشمانش را بست تا خانه او را نبیند. وقت به هوش آمدن بود اما، یک آن چشمانش چرخید و نگار و بنفشه را که دید، آتش جانش یکباره فرو نشست، سد رگ‏ها ‏باز شد و خون به چهره اش دوید. فرصت در آغوش گرفتن و بوسیدن نبود، نه حتی درنگی برای سپاس خدا.

اما برای تردید گویی سال‏ها ‏وقت داشت. آقای وجدانی از جلوی چشمانش می‏گذشت که یک هفته مانده بود به موعد اجاره، دستش به زنگ می‏چسبید، همیشه در راه پله چشمان ریزش را جوری به بنفشه می‏دوخت که مسعود کاردی را که بر قلبش می‏نشست، با خشم و بدون فریاد برای پاره کردنش بیرون می‏کشید.

پیرمرد همیشه برای شارژ و قبض‏ها ‏مایه ی بیشتری طلب می‏کرد برای غلظت دود و منقلش. این هم دود بیشتر!! نمی دانست به ریشش می‏خندد یا ترحمی می‏جوشد در دلش.

محسن شعله‏ ها ‏را می‏کاوید؛ برسر قد کشیدن دعوایشان شده بود، هرکدام می‏پرید و دستش را بالاتر می‏برد، لحظه داشت می‏رفت و تصمیمش بود که جا می‏ماند.
از عرق پیشانی اش حس کرد کلاه روی سرش ذوب می‏شود و گیج بود از حرارت شرمساری است یا گرمای نارنجی‏ها ‏که خنکای هویج بستنی را توی دستش حس کرد. روزی که آقای وجدانی یک لیوان نیم خورده از آن را همراه نگار تحویلش داد. همان موقع هم، شک داشت به پیرمرد تا اینکه نگار لیوان را از دستان بهت زده اش قاپید و با اشتیاق بقیه اش را سر کشید. هنوز از تعجب زبانش باز نشده بود که نگار ماجرای زمین خوردن و اشک هایش را تعریف کرد و بعد از آن، گم کردن پولش و مهربانی وجدانی را.

خجالت می‏کشید از نفرتی که در قلبش ریشه هایش را محکم می‏کرد و جان پیرمرد که برایش ارزش جان را نداشت.

یادش می‏آید انتخاب را روزی کرد که چشم بست، زیر لب یا علی گفت و این لباس را به تن کرد و جانش را روی دستش گذاشت به ارزش هر نفس. چشم در چشم همکارانش می‏دوزد، یک دو پنج پشت سرشان واضح می‏شود.

شعله‏ها ‏هوا را می‏بلعند و پر زورتر می‏شوند. محسن اما چشم روی هم می‏گذارد، یک دو  یک از دلش می‏جوشد ، اعلام می‏کند موقعیت مکانی را کاملاً می‏شناسد، تبری دست می‏گیرد و قدم اول.

چشم می‏چرخاند، هر جا پای تردید می‏بیند در جا آن را قطع می‏کند.





«بدترین درس کلاس اول»


نمی دانم چه قدر از هفت سالگی ام می‏گذشت اما یادم هست که آن مداد نوکی صورتی خوش رنگ در دستانم مثل سوئیچی بود در دستان پدرم که هرگز آن را نداشت اما حسرتش را داشت. هنوز املای نفرت را درست یاد نگرفته بودم که حسش در دلم دیکته شد.

لحظه ای که آن را از جامدادی بیرون آوردم، می‏دانستم اکرم چشمش پی آن است و همیشه حواسم خوب جمع بود. رویای بزرگم را که مامان بعد از کارنامه ثلث اول محقق کرده بود، سخت دوست می‏داشتم.

حساب را به شوق دوادنش روی کاغذ، دوست تر می‏داشتم و دیکته را به خاطر بیشتر در دست داشتنش به غلط می‏نوشتم.

روزها می‏گذشت و دوستی ما پا برجا بود تا اینکه روزی او را گذاشتم لبه نیمکت، جای بقیه مدادها، نمی دانم او دلگیر شد یا اکرم نیمکت را جلو عقب کرد، یا سپیده و مریم نیمکت ما را هل دادند، تنها یادم می‏آید لحظه ای را در انحنای باریک جای قلمی نیمکت چند باری قِل خورد و قِل خورد و دیگر ندیدمش.

طنین صدای برخوردش با زمین بارها در گوشم پیچید اما نگاه بی قرارم از جای خالی او کنده نمی شد، دنیای من ایستاده بود و صدای قلبم تنها نشانه ی حیاتش بود.

اکرم پاهایش را روی زمین می‏کشید و لبخند می‏زد. نیش دندان هایش چشمانم را حرکت داد. سراسیمه دنبال صورتی می‏گشتم. تمام کف زمین، زیر نیمکت ها، زیر میز معلم، صندلی او، لای میله های نیمکت و ...

اما هیچ کجا صورتی نبود. حلقه اشک در چشمانم خشک نمی شد تا آستین روپوش را بهشان کشیدم و از زیر نیمکت بیرون آمدم. نمی دانم چند بار زیر تمام نیمکت‏ها ‏را گشته بودم اما از حرف های بچه‏ها ‏فهمیدم زنگ آخر شده است.

معلم هنوز درس می‏داد و من ناامیدانه چشم به کف کلاس دوخته بودم. باورم نمی شد که صورتی را ناگهان دیدم. درست روی لوله های شوفاژ که اکرم کیفش را گذاشته بود آنجا و حتماً حواسش نبوده که درش باز مانده و گوشه ای از صورتی من، صورتی زیبای خود من پیدا بود. اشتباه نمی کردم حتی اگر از فاصله دورتر و ذره کوچکتری از آن را هم می‏دیدم، باز می‏شناختمش.

نگاهم را از او پس کشیدم و به اکرم دادم. با اشتیاق تکالیف مشق شب را علامت می‏زد و معلم بی خبر از همه جا به من تذکر می‏داد. دلم می‏خواست بلند فریاد بزنم و صورتی را از دهانه کیف نجات بدهم که زنگ خورد و اکرم سریعتر از همیشه وسایلش را جمع کرد و با صورتی رفت و نگاهم در پس قدم هایش له شد.

نمی دانم مامان از چشم های پف کرده ام فهمید، یا از آهسته رفتن و دیر رسیدنم یا از لب های آویزانم. اما همین که روی زانوهایش مقابلم ایستاد و چشم هایمان هم قد شد، کل ماجرا را با اشک و آه و بی تابی وصف کردم. دست کشید به اشک هایم و گفت می‏آید مدرسه مان و آمد.

نمی دانم صورتی همراهش بود یا نه اما غرق خوشحالی بود. با تمام بی صبری کودکی ام صبر کردم تا معلم حقم را از او بستاند. تا هر کجا که بلد بودم ثانیه‏ها ‏را شمردم و دوباره از اول، تا اینکه زنگ تفریح را زدند و معلم من و اکرم را پای میزش کشید. نگاهش را بین سکوت ما تقسیم می‏کرد اما دستانش تنها کیف اکرم را می‏کاوید. هر چه بیشتر می‏گشت چشمانش ریزتر می‏شد و برقش زبانه می‏کشید سوی من. من اما نگاهم به زمین نزدیکتر می‏شد و سرم سنگین تر.

اکرم بی خیال بود و سوی من چشم غره می‏رفت با غرور. من اما، سر بلند نمی کردم و گاهی چشم‏ها ‏را آهسته بالا می‏کشیدم به امید ردی از صورتی.

تمام وسایل اکرم روی میز خیره بودند به من، صورتی اما، جایش خالی بود. صدای بچه های شاد حیاط، سکوت را شکسته بود اما یارای کاستن از سنگینی نگاه معلم را نداشت.

چشمانم ناامیدانه صورتی را می‏جست در حالی که اکرم تصاحب پیروزمندانه اش را جشن می‏گرفت وقتی معلم گفت: ((وسایلت را جمع کن))

آن دم که صدای خرد شدن غرورم را می‏شنیدم از کلاس اول تنها یک کلام معلم در خاطرم نقش بست، هرگاه در مغزم می‏پیچد، تمام نیرویم را جمع می‏کنم تا از ارتعاش آن در دیواره های فکرم بکاهم اما نمی توانم، تا اینکه به نعمت فراموشی آهسته آهسته از گوشم بیرون می‏ریزد و دگر روزی باز به یاد می‏آورم که او گفت: ((می دانی خدا دروغگوها را دوست ندارد، جای آن‌ها جهنّم است.)) و آنقدر نون را با تأکید گفت که تشدید را در جا آموختم.

کاش معلم کلاس اول می‏دانست ؛ کودکی هفت ساله ...




کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • «وجدانی در عذاب» و «بدترین درس کلاس اول»
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.