غزلی از محسن عرب خالقی
06 شهریور 1391
16:10 |
0 نظر

|
امتیاز:
با 0 رای
این قدر بین رفتن و ماندن نمان! بمان!
پیرم مکن به داغ غمت ای جوان! بمان!
خورشید من! به جانب مغرب روان مشو
قدری دگر به خاطر این آسمان بمان
مهمان نُه بهار علی! پا مکش ز باغ
نیلــوفـــر امانتــــی ِ بــاغبان! بمان
ای دل شکسته! آه تو ما را شکسته است
ای پرشکسته !پر مکش از آشیان، بمان
دیگر محل به عرض سلامم نمی دهند
ای هم نشین این دل بی همزبان! بمان
راضی مشو دگر به زمین خوردنم، مرو
بازی نکن تو با دل این پهلوان، بمان
روی مرا اگر به زمین می زنی، بزن
اما بیا بخاطر این کودکان بمان
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
اینقدر بین رفتن و ماندن نمان! بمان!
محسن عرب خالقی
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.