موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
نگاهی به کتاب سراب و سمرقند

داستاني به مثابهء تور جهانگردي!

24 بهمن 1392 21:09 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 2 با 73 رای
داستاني به مثابهء تور جهانگردي!

نگاهی به کتاب
سراب و سمرقند
داستان بلندی  از مصطفی جمشیدی

علي شاه علي




در وانفسای چاپ و نشر، گاهی برمی خوریم به آثاری که سعی دارند، جنبه های دیده نشده زندگی بشر را به تصویر بکشند. جنبه هایی که بعضاً شامل دیدگاه های ایدئولوژیک و مذهبی می شوند. امروزه، به ندرت آثار مذهبی را در فروشگاه های عرضه ی کتاب می بینیم و همین امر، سبب شده، نویسندگانی خود را متعهد به احیای ارزش های از دست رفته بدانند. نویسندگانی که شاید حتی دید کامل و وسیعی از آنچه می خواهند بگویند، نداشته باشند؛ اما همت و نیت شان را، برای این رخداد، کافی می دانند.
کتاب سراب و سمرقند که به تازگی توسط انتشارات شهرستان ادب منتشر شده، جزء آثاری است که نویسنده، در نگارش آن، دغدغه های مذهبی و ایدئولوژیک داشته است. سراب و سمرقند سعی دارد دغدغه های انسان مدرن را نشان دهد. و هدفی که امروزه انسان حقیقت جو، روز به روز از آن فاصله می گیرد. هر چند گاهی رجعتی مقطعی رخ می دهد. اما در نهایت، انسان ها، قلب شان و روحشان را، فدای منافع و منطقشان می کنند.
داستان در ابتدا، در مورد جوانی به نام ماهان است. جوانی با هوش و توانمندی های بالا،  که به تنهایی در خانه ای بزرگ و اجاره ای زندگی می کند. ماهان در یک آژانس هوایی مشغول به کار است. او آنطور که در داستان نمایش داده می شود، جوانی است عاشق پیشه و احساساتی. در کنار او زنی به نام خانم «شامی» مشغول به کار است. او که زنی است دنیا دیده و رنج کشیده که دغدغه هایش، دینی و مذهبی است و حتی چند بار به دلیل ایمانش به مسائل مذهبی، دچار مشکلاتی شده است. اما همچنان برای عقایدش می جنگد. زنی که حتی برای کمک رسانی به آسیب دیدگان سیل پاکستان، به کراچی سفر می کند و در کنار فعالیت های معمول آژانس هوایی، فعالیت های خیرخواهانه برای موسسات خیریه انجام می دهد. در کنار آنها، آقای افراشته که راوی چند فصل اول کتاب نیز هست، ظاهر می شود. افراشته در ابتدای داستان، صرفاً یک مشتری است. اما بعدها پیوندی سخت با ماهان و اتفاقات داستان می خورد و کم کم خودش را و دیگران را به ما می شناساند.

تمرکز و نقاط کانونی. حرکت در روایت
داستان از معرفی ماهان آغاز می شود و از برنامه هایی که او برای تور کویر راه انداخته است. سپس رفته رفته، راوی از ماجرای آشنایی اش با ماهان می گوید و در واقع، خودش را معرفی می کند. روابطش با ماهان گسترش می یابد. و از این طریق، ماجرای زندگی راوی و ماهان، پررنگ تر می شود. کم کم افرادی دیگر به داستان وارد می شوند و با خود خرده روایتی را وارد داستان می کنند. شخصیت هایی چون: خانم شامی، کامیل، ادریس و سارا. اگر بخواهیم با وسواس بیشتری سخن بگوییم، افرادی مثل سوسن، سوگل، شباویز، قادیه و پسر سارا که امام جماعت است هم باید وارد این لیست شوند. هر چند، ورود این گروه پایانی، چندان قصه ای در پی ندارد. داستان با یک خط مارپیچ، از ماهان و راوی آغاز می شود و به سارا ختم می شود. خطی نه بر محور موضوعی خاص، بلکه با محوریت و مرکزیت اتفاقات گوناگون که هر از گاهی در داستان پدیدار می شوند و خیلی زود، همچون شهابی به خاموشی می گرایند. موضوع و کنش ماجراها در هر چند صفحه، تغییر می کند. در فرآیند خلق و حرکت داستان، موضوعات زیادی در داستان دیده می شوند. آن هم موضوعاتی که به نظر می رسد، چندان ارتباطی با هم ندارند. هر چند هر کدام برای خودشان، معضلی بزرگ برای انسان امروز، محسوب می شوند؛ اما آیا ما داستان می خوانیم که صرفاً معضلات ما را یادآوری کند؟ داستان با سارا تمام می شود، اما هرگز به داستان اولیه باز نمی گردیم تا بدانیم سرانجام ماهان و راوی و ... چه می شود؟ تکلیف سوالاتی که در داستان، خلق می شود چه می شود؟ آیا پاسخی می یابند یا نه؟
این داستان، یک داستان ماجراجویی است، شبیه به یک تور جهانگردی به معنی واقعی کلمه. یعنی بسیار تجربه می کنی و بسیار، آدم می بینی. با فرهنگ های مختلف و با زبان ها و دغدغه های متمایز. اما وقتی چند روز از سفرت می گذرد و رفته رفته به پایان نزدیک می شوی، ناخودآگاه از خود می پرسی، که چه؟ پشت این گشت و گذارها چیست و نویسنده چه میخواسته بگوید؟ از بین این همه کشور و این همه بنای تاریخی و جاذبه ی گردشگری، چرا نویسنده اینها را برگزیده و برای مخاطب به تصویر کشیده؟ چه عقل برتری آنها را کنار هم گذاشته و هدفش از این چینش چه بوده است؟ تصاویری زیبا اما مشکوک. مشکوک از این جهت که، چه حرفی پشت این همه ماجرای خوش خط و خال پنهان شده است؟

موفقیت در خرده روایت ها
داستان از خرده روایت هایی تشکیل شده که هر کدام از آنها، داستانی را به همراه دارند. این داستان جدید، بر محور یکی از شخصیت های قبلی می چرخد و با خود شخصیت های جدیدی را وارد داستان می کند. هر چند جهان داستانی هر کدام، تا حدودی به داستان اصلی، شبیه است؛ اما رفته رفته از آن دور می شوند و در واقع، فضا و جهان داستان تغییر می کند.
هر روایت به خوبی ساخته و پرداخته می شود. شخصیت ها، به موقع وارد داستان می شوند و به موقع هم خارج می شوند. فضاها و مکان ها به خوبی خلق می شود. المان های محیطی که قرار است اقلیم داستان را بسازند، به خوبی نمایش داده می شوند و در مجموع، هم به لحاظ تخیل و تصور، خوب و کاملند و هم به لحاظ منطقی و بار اطلاعات انباشته ای که نویسنده به رخ خواننده می کشد.
به نظر می رسد نویسنده، درهر خرده روایت، تحقیقات کاملی در مورد مسئله ی آن بخش داشته و به شکلی برای ما، مسئله را مطرح می کند که هیچ شکی نمی توان در واقعی بودن آن بخش از جهان داستانی کرد. جهان داستانی به معنای ساختن شهر، محله یا حتی کشوری است که آداب، رسوم، ارزش، اندیشه و حتی منطق فکری و فضا و شرایط اقلیمی و فلسفی منحصر به فردی داشته باشد.
نمونه های زیر، صرفاً چند مثال از موفقیت نویسنده در ساختن جهان داستانی ویژه برای این داستان بلند است. سعی شده در این مثال ها، از فضاهای مختلفی استفاده شود:
1
«باز لبخندی زد و دستکش هایش را درآورد که می توانست به معنای فراغت از کار باشد. در عین حال، رفتارش متین و موقرانه و از روی دقت و وقار بود. در جوابم گفت: «ببینید آقای افراشته! می دانم که با ماهان دوستی عجیبی به هم زده اید. جوری که برای توجیه همکاری با لیدر تور آسیای میانه و خجالت زدگی اش، چند روزی پاک کارهایش به هم خورده بود. منظورم توجیه آن برای شما بود که دوست صمیمی اش هستید که مستاجرش بشوید. بِهِم نخندید... در این روزگار کسی بیخودی جواب سلام آدمی زاده را مفتکی جواب نمی دهد. بعدها فهمیدم که در اشتباهم. ماهان خودش مستاجز سمنانی است. آدم ماهی است. می گویم ماه، چون چند سالی است که هیچ خبری ازش نداریم. یا سرش شلوغ است که احوال پرس ما باشد، یا دل از خان و مان و وطن کنده است. آدم بی پشت همین است دیگر... مثل درخت عرعر.»
اشکی در چشم خانه اش درخشید و کم فروغ شد!»    
(سراب و سمرقند / ص 38)
2
ما با هم خیابان بزرگی را که همچون یکی از خیابان های اصلی تهران بود طی کردیم؛ جایی مثل جردن خودمان. رفتیم تا از کافه ای با سایه بان های بامزه سر در بیاوریم. سایه بان ها در طرح گورخری سفید و سیاه و بعد تا آنجا که کافه بود نارنجی و قرمز بودند. بدون آن که متوجه بشویم، دو ساعتی بی کم و کاست قدم زده بودیم. گوش درد مزمنی اذیتم می کرد و خسته شدیم. کنار یک کافه ایستادیم و کامیل همان جا نشست و آب پرتقال سفارش داد و تا من برای شستن دست و صورتم به روشویی داخل بروم، دیدم زنی با تیپ و قیافه ی توریست های اروپایی جا خوش کرده و کنار او در حال گپ زدن است. کامیل تا مرا دید که دست شسته در حال بازگشتنم، بلند شد و پیش دستی کنان به سمتم آمد: «افندی! اشتباهی شده. اینجا مقرّ زن های شایسته ی صحبت نیست! مثل این که اشتباه آمده ایم...»
گارسون سفارسش را آورده بود. زن با هیبت عجیب و غریب خودش بی خیال ماها پا روی پا انداخته و منتظر ما بود....
کامیل با نگاه یک مسلمان نجیب، معذرت خواهی کرد: «اگر می دانستم اینجا محل مخصوص این جور آدمهاست اصلاً نمی آمدیم این طرف...»
(سراب و سمرقند / ص 56)

3
اوایل فکر کردیم که همین پشت و پسله ها آن اجسام ریخته شده. اما اشتباه می کردیم. چند دیس آتشین بود انگار. یا دیگ های آتش گرفته که مثل چرخ گاری دور خود می چرخیدند و زمین به خودش می لرزید. باور کنید زمین می لرزید وقت ریخته شدن اینها از آسمان. صدای گرومپ گرومپش نگذاشت خواب به چشم این چند تا نفوس این آبادی بیفتد... با شباویز رفتیم تا رسیدیم پرجوق. میرآب «کمالی» را جستیم... تریاک کشیده بود و چیزی حالی اش نمی شد. رفتیم تا سر آب و فانوس بردیم. دروغ نبود. پشت چند تا درخت سدر، یک میدان گاه است که محل تجمع میش های چهار آبادی است. به صبح چیزی نمانده بود. چوب کبریت زیر پلک هایمان فرو کردیم تا خوابمان نبرد. سفیدی صبح، آن اشیا را دیدیم. توی خواب به من گفته بودند که جوان رعنایی می آید تا تنهایی ات تمامی بگیرد. دلی خواستم از خدا شیخ ماهان! وقتی وصفت را از شباویز شنیدم، از او خواستم تا تو را به اینجا بیاورد. حالا هم خواهی دید. ده شبانه روز طول کشید تا آن قطعه های ماه را به اینجا حمل کنیم. با یم دسته شتر... در خفا و شب بیداری های زیاد، تا حالا آن قطعات را تقدیم تو بکنیم. (خندید) هه... یک جوان رعنا که پول پایش می دهد و سفره مان را رونق می دهد. نان و قاتق می گذارد در سفره ی بینواها... می برد شهر، آنها را با دست های با کفایتش... به آن شهریارها که طالبش هستند می فروشد... ببینم جوانش هستی یا نه؟
(سراب و سمرقند / ص 66)
4
خانه ای در خیابان ... جنب سفارت ل. قرار دارد. برِ خوبی دارد. ساخته شده از دیوارهای آجری قرمزرنگ که قبلاً به آن بهمنی می گفتند. از بیرون، دار و درخت ها تا حتی وسط کوچه شاخ و بار داده اند و فکر کنم چندتایشان خرمالو باشد و یکی دو تا هم انجیر. یک در کوچک آبی رنگ با فولاد، و در بزرگ تر، در ماشین رو با همین رنگ با نقش گل و مرغ. روی ستون کنار در هم، یک قسمتی تازه کنده شده که جای آیفون تصویری است. داخل که می شوی، یک طرف باغچه ی کوچکی است که چندان مرتب نیست و وسطش هم استخری به طول هفده در چهار متر... در خرپشته ی ساختمان، اتاق کوچکی است که متهم پرونده، اکثراً آنجا اقامت داشته و اتاق های پایینی قفل است...
چیزی نگفتم و از آنجا خارج شدم. برایم عجیب بود زنی در این سنی با این انرژی... کم آورده ام به واقع. حقیقت را می گویم. به هر حال، شامی به اسلام آباد و کراچی رفته و وضعش مبهم است. من دیدم چقدر زمین های آن سرزمین ـ زمین مسلمان ها ـ زیر آب خروشان سند رفته بود و چطور زن و بچه ی مردم، آواره و سرگردان بودند. به داده ات ای خدا شکر، به نداده ات هم شکر!...
(سراب و سمرقند / صص 129 و 134 و 135)

عدم موفقیت در روایت کلی 
همان طور که قبلاً هم اشاره شد، داستان از خرده روایت هایی تشکیل می شود که در نهایت از پیوند آنها، داستان اصلی شکل می گیرد. اما ذکر این نکته ضروری است که در نهایت، انتخاب یکی از این روایت ها، به عنوان داستان اصلی، کاری تقریباً غیر ممکن است. به طوری که از اواسط داستان به بعد، عملاً نمی توان فهمید داستان از چه و از که سخن می گوید. محوریت قصه ماهان و راوی (آقای افراشته) رفته رفته کم می شود و تغییر روند داستان به داستان هایلیسی، عملاً داستان را به بیراهه می برد. به شکلی که نه راوی و نه نویسنده، هیچکدام کاری از دستشان بر نمی آید و نمی توانند داستان را دوباره سر پا نگه دارند. تا 6 فصل اول کتاب، راوی (آقای افراشته) به تدریج داستان را پیش می برد، شخصیت ها را معرفی می کند، و با آگاهی و خطاهای خود، مخاطب را در یک شک و یقین، معلق می گذارد. اما پس از فصل 7، که بازجویی های ماهان و سایر شخصیت ها آغاز می شود، به دلیل گذار از فضای عرفانی ـ شهودی به فضای پلیسی ـ جنایی همه چیز رنگ می بازد و عملاً هر چه در 6 فصل اول کتاب کاشته می شود، در فصل های پایانی دچار سیل و صاعقه ای ناگهانی و عظیم می شود و از بین می رود.

نحوه اتصال خرده روایت ها
اتصال بخش ها و خرده روایت ها، گاهی بی معنی و بی مورد جلوه می کند. هر چند تمام خرده روایت ها، به لحاظ موضوع که بر اساس عشقی زمینی و آسمانی ساخته و پرداخته شده، تا حدودی دارای اشتراکاتی قابل لمس هستند، اما این زنجیره تا کجا می تواند ادامه یابد؟ آیا نمی شد با ادامه دادن این خرده روایت ها و افزودن هزاران ماجرای ناکام عاشقانه، این داستان را به رمانی بی پایان بدل کرد؟ به دیگر سخن، چه چیزی قرار است روایت مختلف را دستچین کند، منظم کند و یک کل تشکیل دهد؟ نگاه هستی شناسانه به مسئله ی عشق، مسئله ای است که گاه به گاه در داستان پدیدار می شود، اما چیزی که نمی توان در آن شک کرد، این است که ما قرار نیست رساله ای فلسفی یا عرفانی بخوانیم. اکنون قرار است داستان بخوانیم.
هر چند به نظر می رسد گاهی تلاش هایی از سوی نویسنده شده تا با آوردن نشانه هایی مثلاً ذکر نام یک شهر در خرده روایت های جداگانه، ارتباط های طولی و عرضی در روایت ایجاد کند تا ما احساس کنیم یک ارتباط منطقی بین رخدادهای به ظاهر مستقل وجود دارد. اما اینها به خودی خود کافی نیست و باید روشی دیگر را به کار بست.


ابهام در ایهام ها
مسئله ای دیگر که در این اثر به چشم می آید، بی نتیجه ماندن و بی پاسخ ماندن برخی معماهاست. مسائلی مطرح می شود، پیچ و تاب می خورد اما بدون اینکه باز شود و یا علامت های ویژه ای برای جلی توجه مخاطب داده شود، قضیه فراموش می شود و یا اینکه بی اهمیت جلوه داده می شود. تکرار حرف «س» از جمله آنهاست. رفتاری که ماهان برای انتخاب شهرهایی با حرف سین دارد قابل توجیه است؟ همچنین دختر تاجیک در میانه های داستان حذف می شود. همچنین سرنوشت ماهان به عنوان شخصیت اصلی این اثر، تا حدی می بایست مشخص می شد.
علاوه بر اینها، با وجود تلاش های زیادی که نویسنده برای ساختن شخصیت کرده بود، ماهان و ادریس، هنوز جان نگرفته اند و شخصیت های مبهم و بی روحی هستند که گاهی در داستان پیدا و پنهان می شوند. هر چند آقای افراشته و خانم شامی، تا اندازه ای خوب ساخته و پرداخته شده اند که این موضوع، یکی از نقاط قوت «سراب و سمرقند» محسوب می شود.



کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • داستاني به مثابهء تور جهانگردي!
  • داستاني به مثابهء تور جهانگردي!
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.