شهرستان ادب: داستانِ کوتاهِ پیش رو نوشتهی نویسندهی توانای خراسانی خانم نجمه مولوی است. از نجمه مولوی تاکنون چندین کتاب در زمینه داستاننویسی منتشر شده است که از آنها میتوان به «مرا در آغوش بگیر»، «از تلفن کارتی زنگ می زنم»، «بافتنی ماشینی» و سرانجام آخرین مجموعه داستان ایشان «نفر هفتم» که سال گذشته منتشر شد، اشاره کرد.
گفتنی است داستانِ «اتوبوس خط ۲۰» امشب در حلقه داستان مجازی شهرستان ادب (در بخش همشهریهای سایت) مورد نقد و بررسی قرار خواهد گرفت.
اتوبوس خط ۲۰
چه کار میکردم آنجا ؟ توی آن ماشین قراضه ی پر سروصدا ، مادرم آن وقتهایی که خوشاخلاق بود و حوصله داشت ، که البته کمتر اتفاق میافتاد میگفت : «چه فرقی میکند با چی بروی؟ مهم رفتن است» نمی فهمیدم مقصودش چیست ، و گمان میکردم خودش هم نمیداند ولی حالا انگار یک جورهایی، معنی جملهاش را درک میکنم . روی آخرین ردیف صندلی توی اتوبوس نشستهام ؛ کنارم هیچ کس نیست. با لق زدنهای اتوبوس چه بخواهم و چه نه ، به جلو خم میشوم . و پاهایم میخورد به پشت صندلی جلویی .
تمام جلد آن را پاره کردهاند .صندلی جلویی را میگویم ؛ روی تنه بدرنگ و آهنیاش نوشتهاند : «مثل زندگی گذرا باش» به گمانم این هم از جملههایی است که باید سالها بعد به معنایش برسم .
راننده توی آینه خیره شده به عقب اتوبوس ؛ و همان طور که نگاه میکند ترمز می زند مسافرهای ایستاده؛ میریزند روی هم؛ یکی میگوید : «یواشتر» دیگری فریاد میزند : «سرمی بری؟ مگه» راننده شوخ نگاهشان میکند و داد میزند: ردیف آخر خالیه، مردها بر میگردند و زنها را نگاه میکنند و من از پنجره بیرون را. بلیط توی دستم عرقی شده است؛ مشتم را که بیاراده فشرده بودم باز میکنم و بلیط را کف دستم صاف .
پرسیده بودم : میتونی یه خط صاف بکشی ؟ جواب داده بود «همه ی خطهای لیلی تو مدرسه رو من میکشم . بچه ها میگن صافه» گفته بودم : «ولی نقاشی با مداد رنگی و آبرنگه ، نه با گچ» خندیده بود که «اینو که دیگه میدونم»
یک صندلی آن طرف تر خانمی نشسته که انگار آبگرمکنشان خراب شده باشد یا آبشان را قطع کرده باشند ، بوی هوا را عوض کرده است. خودم را به طرف پنجره میبرم، صدای پوزخند آنقدر بلند است که سرم را برمیگردانم، خانم خوشبو اشاره میکند به بلیط توی دستم :
- اینکه دیگه عتیقه شد خانم. مشتم را میبندم، فکر میکنم «عتیقه هم دلچسب است» زن ادامه میدهد:
- حتی نوه نتیجه ها مون هم باورشون نمیشه ، یه روزی راننده ها درهای اتوبوس را میبستند تا این کاغذهای یک لایی را بگیرند و پاره کنند . و پوزخندی دوباره تقدیمم میکند .
دلم میخواهد بگویم «کار دیگری هم میشد که نکردند؟» ولی فکرمی کنم «روزگار عجیبی است الکترونیک چترش را بر سر همه گسترده است اما ارتباط نگرفتن با کسی که سالهاست چشم به راهش مانده باشی، انگار ربطی به چتر الکترونیکی ندارد!!». زن میپرسد : کدوم ایستگاه پیاده میشی؟ بیاراده نگاهم به نگاه راننده میافتد ومی گویم : آخرش...
آخرش که چی؟ این را دوستم پرسیده بود، در برابر سکوتم تکرار کرده بود: تو که این قدر کودن نبودی ؟ آخرش که چی؟ جوابی نداشتم، هرچه میگفتم فقط یک توجیه بود نه چیز دیگری. بلیط مچاله شده توجه پسرک نقنقویی را جلب کرده است. به زور میخواهد آن را از دستم در آورد، تسلیم میشوم. ولی پسرک فریاد میزند : اینکه پشتش سفیده !!
سفید. مثل یک متن پاکشده، یک حرف فراموششده، صدای توی تلفن با خوشحالی گفته بود :
- دوست دارین توی متن باشین ؟ من از روابط عمومی اتوبوسرانیام . زن صدای قشنگی داشت . جواب داده بودم :
- یعنی چی ؟ کدوم متن ؟
- از تبلیغات اتوبوسی چیزی شنیدین ؟ «دیده بودم ، روی بدنه اتوبوسها و دیوارهای داخلی .»
- بله دیدم .اما منظورتون چیه خانم؟ ته صدایش، زنگ زیبایی داشت ، مطمئنا از این لطف خدادادی باخبر بود که در برابر جوابهای سرد و بیروح من ، گرم و پرهیجان حرف میزد. ادامه داد : «حیف نیست خانم هنرمندی مث شما گمنام باشه ؟» خندیده بودم و دلم از تعارفش شاد شده بود . سعی کرده بودم آرام بمانم و خونسرد. در برابر سکوتم گفته بود : اصلا شما اتوبوس سوار می شین؟
- خب معلومه بعضی مسیرها اجتنابناپذیرند.
- خط مسیر شما چیه؟
- اتوبوس خط بیست.
- پس اجازه بدین شما رو ببرم پشت بلیطها درست وسط متن سفید و اسم آموزشکده تونو بالای متن کنار شمارهی تلفن و آدرس بذارم، فقط میمونه یه تابلو وسوسهانگیز و قشنگ، بعدش....
بعدش آمدن بازاریاب خوشسلیقه و بسته های صدتایی بلیط ، که فقط کافی بود پشت بلیط را کسی ببیند . آنهمه خلاقیت و زیبایی حتما مبهوتش میکرد . وقتی طرح را دیدم زن دوباره تلفن کرد: راضی بودین ؟
- ممنون، خیلی قشنگ شد،
- دیگه توی حاشیه نیستین، آمدین توی متن. تابلوی دخترک گل فروش شما تمام سفیدی پشت بلیطها رو پر کرد. و من دستههای صدتایی میخریدم و هدیه میدادم؛ شوق در حاشیه نبودن همه زندگیام شده بود .
پسرک بلیط را پس میدهد و کارت را میگیرد جلویم، و با تمسخر میگوید: «از اینا باید بدی من بلدم چکار کنم» پشت میلهها درست در امتداد نگاه کنجکاو راننده موهای حلقه دار سیاهی را میبینم که تکانم میدهد یک نفر انگار میگوید: پاشو برو جلو خودشه !
اما به کدام باور؟ باوری که آن همه اعتماد کوله بارش بود؟ یا صدایی که با دلسوزی میگفت: - داری به خودت ظلم میکنی! چرا آخه؟ من راهو برات واز میکنم اگه بخوای ؛
آمده بود تا دخترک ده سالهاش نقاش شود و او فقط خط راست بلد بود بکشد. در عوض چشمهایی داشت رنگ کهربا و ته نگاهش پر از رنج تنهایی، میخواستم شادش کنم. مرد گفته بود:
- میخوام بیام آموزشکده تون .
- ولی من به آقایون درس نمیدم که.
- برای دخترم، ده سالشه، میشه که؟ معلوم بود که میشد؛ توی دلم قند آب میکردند انگار، از روزی که تبلیغات اتوبوسیام شروع شده بود؛ تلفن زیاد داشتم و خوب استقبال کرده بودند. آمد و تمام طول سالن را راه رفت و من فقط از دخترک تست میگرفتم، شاید اگر آنهمه دوستداشتنی نبود و آن همه شبیه مردی سرا تا پا در متن ، هرگز برای آموزش قبولش نمیکردم، ولی رویاهای کشفشده آنقدر ناباورانه بود که حتی برای اندیشیدن هم بزرگ بود. فقط میشد دربست قبولش کرد . و نه هیچ کار دیگری.
بلند میشوم، هنوز تا ته خط مانده است، ولی موهای مجعد و سیاه که فقط پشت سر صاحبش را مینمایاند و نگاههای راننده که دارد کمی رنگ میگیرد، بلندم میکند. از لابلای مسافرها که بیخیال و شل و ول ایستادهاند رد میشوم. یک صندلی مانده است به مرز که مرد مو فرفری میرود جلوتر و روی اولین صندلی مینشیند و چیزی در گوش راننده میگوید، و راننده همانطور که حواسش به من است ؛ غش غش میخندد .
ناراحتم؛ گریهام گرفته، از خودم بدم میآید، فکر میکنم «آدمو و این قدر کند ذهن ؟ آخه چرا ؟» صورتم را برمیگردانم سمت دیگر و یادم میآید که چقدر سادهلوح بودم؛ دخترک چند بار گفته بود «آخر تابستون میریم اونور!» پرسیده بودم : کجا؟ جواب داده بود: نمیدونم؛ ولی بابا میگه اونور؛ میگه اونجا یه آدم دوستداشتنی منتظرمونه . و من احمق و نفهم باور نکرده بودم، تابلوها را خودش انتخاب کرد همهی آن تابلوهایی که دوست داشتم و دوست داشت؛ میگفت: حالا میبینی! حالا میبینی! حیف تو نیست که اینجایی؟ تو باید توی لوکسترین آتلیهها درس بدی و نقاشیهات توی بزرگترین نمایشگاهها دیده بشه . جواب میدادم : راستش چند بار به گذاشتن نمایشگاه فکر کردم ولی میدونین؟ زحمتش زیاده ، ترجیح میدم آموزش بدم فقط .
تاریکی بیرون بر داخل اتوبوس غلبه دارد، دستگیره پلاستیکی آویزان را محکم گرفتهام یادم نمیآید که هنوز از بلیطهای تبلیغیام دارم؟ نه ندارم، هیچی ندارم، به جز سه پایههای لخت که همدیگر را بغل کرده و کنجی بیحرکت ماندهاند. دیوارهای بدون تابلو با خطوط بهجامانده از قابها، لامپهای سوخته. و خط کشیهای کج و معوج دخترک دلبری که لبخندش آنقدر شیرین بود که میشد آن را با زهر خورد. سرم گیج میرود، دیگر نه نگاههای راننده را میبینم و نه پشت سر مرد مو فرفری . کاش میدانستم چند بار آمدهام ته خط و چند بار شماره تلفنش را چک کردهام تا درست وارد گوشی کرده باشم و دریغ از یک زنگ، دوستم پرسیده بود : حالا چند تا تابلو دادی رفت ؟
- بیست تا !
- بیست تا از بهترین کارهات ؟ وای عاشق تابلوی مرد روزنامهفروشت بودم!
سرم گیج میرود، اتوبوس و آدمها و چراغها دور سرم میچرخند. زنی بلند میشود و جایش را میدهد بهم و میگوید: خانم جان رنگت سفید شده! خوب نیستی؟ گوشیام زنگ میزند، و مدام فرکانسش بلندتر میشود . توان ندارم بازش کنم؛ زن میگیرد و بازش میکند: بفرمایید الو ؛
-...
- نمیدونم با کی کار دارین، صاحب گوشی یه کم حالش خوب نیست.
-...
بگم کی؟ دوباره زنگ میزنین؟ باشه. و گوشی را میبندد و میگذارد توی کیفم. نمیپرسم کی بود ، نمیخواهم بپرسم. اتوبوس میایستد و زن همانطور که پیاده میشود میگوید: ایستگاه بعدی ، روبروی درمانگاهه، برو فشارت رو بگیرن. آها راستی، یه مرد بود تلفن میکرد و صداش یه جوری بود ! میگفت از خارجه.
دیگر چیزی نمیشنوم پشت سر زن پیاده میشوم و باعجله زیر نور ویترین مغازه ی لباس فروشی، موبایلم را روشن میکنم.