موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
غزلی از امید مهدی نژاد تقدیم به استاد محمدرضا لطفی

آخرین صبح را تماشا کرد

12 اردیبهشت 1393 17:14 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 3 رای
آخرین صبح را تماشا کرد
شهرستان ادب: استاد محمدرضا لطفی برای شاعران، به خاطر خدماتِ کم نظیرش به شعر و ادب پارسی؛ برای تمام هنرمندان و  هنردوستان، به خاطر زحماتِ بی‌بدیلش در جهت اعتلای موسیقیِ سنتیِ ایرانی (چه با آهنگسازی‌های شگرف، چه با آموزش‌های دلسوزانه)؛ و برای همه ایرانیان و معتقدان به انقلاب اسلامی، به خاطر همراهیِ صادقانه و صمیمی‌اش با این مردم در لحظات سرنوشت‌ساز سه‌ی دهه‌ی اخیر قابل احترام بود. امروز همزمان با روز معلم، این معلمِ ریش و مو سپیدِ موسیقی و این حماسه‌ساز روزهای انقلاب، یعنی استاد محمدرضا لطفی از دنیا رفت. گفت: « ارغوان! این چه رازی است که هرسال بهار، با عزای دل ما می آید » . شهرستان ادب این فقدانِ غم انگیز را به خانواده‌ی ایشان و جامعه‌ی هنرمندان و هنردوستان تسلیت می‌گوید.

سال ۱۳۸۹ شاعر و نویسنده توانای کشورمان امید مهدی نژاد غزلی زیبا در حمایت و همراهی با استاد لطفی و خطاب به ایشان سرود که اکنون برای نخستین بار در تازه‌ترین مجموعه شعرشان یعنی «آتش گردان» نیز منتشر شده است. در این شعر  به بعضی از آلبوم‌های استاد لطفی (از جمله «گریه بید» و «چاووش») و همچنین بخشی از زندگی ایشان اشاره شده است.


پیرِ چنگی نشسته در ایوان، می‌گدازد به آه کیوان را
سازِ صد لحن مویه در دستش، می‌نوازد هزاردستان را

مثل آن بادها که می‌مویند، مثل این بیدها که می‌گریند
ابرها، هم‌نوای آوازش می‌گشایند بندِ باران را

با دل داغ و ریش و موی سپید، مثل آتش‌فشان برف آلود
پیر چنگی نشسته در ایوان، می‌گدازد به آه کیوان را


*

می‌شناسی اگر ببینی‌مان، ما همان با همانِ هم‌پیمان
ما همانیم، بی‌وفا نشدیم، نشکستیم این نمکدان را

یادت از ما مگر نمی‌آید؟ ما: هما‌ن‌ها که پیش از این بودیم
همه بودیم، یک‌زبان، یک دل، رمه بودیم بانگ چوپان را

بعضی از جاده‌ها کویر شدند، شب‌نوردان بهانه‌گیر شدند
هرچه مضراب روی تار نشست، حزن را نغمه بست و حرمان را

از حجاز و عراق می‌خواندند، وصلِ ما را فراق می‌خواندند
ماندگان در وحل نفهمیدند، حال ما راهیانِ توفان را

تو نبودی و تیر و ترکش بود، خون و خنجر، تفنگ و آتش بود
چنگ و دندان سلاح یاران شد، پاسبانی کتاب و میزان را

تو نبودی و خاک می‌بلعید خون گرم برادرانم را
آن‌چنانی که کشتِ تشنه‌ی آب نوبرِ قطره‌های باران را ...
 

*

پیر چنگی! امیدِ نومیدان! یادت از ما مگر نمی‌آید
که بر آتش نهاده‌ایم امشب جگرِ چاک چاک بریان را

خاطرِ شهر از صدا خالی است، از صداهای آشنا خالی است
پر کن از نغمه‌های چاووشی گوشِ بی‌هوشِ این خیابان را

ردپاهای مانده بر جا را بادهای بی‌آبرو شستند
دل به پیران خردِ و خسته مبند، اذنِ خواندن بده جوانان را

دیگران یا خموشِ پرهیزند، یا نواخوانِ مرگِ شبدیزند
تو بخوان زخم‌های مردم را، غم نان را و درد ایمان را


*

چند از این خستگی و خاموشی، پیر چنگی! بزن، که چاووشی
راه فریاد در گلو باز است، بار دیگر سرود «ایران» را




توضیح:
نام «شبدیز» اسب معروف خسرو را اکثر مورخان و شاعران ایران و عرب ذکر کرده‌اند. گویند خسروپرویز چنان این اسب را دوست داشت که سوگند یاد کرده بود هرکس خبر هلاکتش را بیاورد او را به قتل خواهد رسانید. روزی که شبدیز مُرد، میرآخور هراسان شد و به «باربد» رامشگر پادشاه پناه برد. باربد در ضمن آوازی واقعه اسب را با ایهام و تلویح گوشزد خسرو کرد. شاه فریاد برآورد: «ای بدبخت، مگر شبدیز مرده است؟» خواننده در پاسخ گفت: «شاه خود چنین فرماید». خسرو گفت: «هم خود را نجات دادی و هم دیگری را». خالد الفیاض شاعر عرب این داستان را به نظم آورده است.
(تاریخ ایران در زمان ساسانیان)

امروز، چهار سال پس از سرایش این غزل و همزمان با پایانِ زندگیِ این جهانیِ استاد لطفی، مهدی نژاد پایانی دیگر به این شعر افزوده است:

با دل داغ و ریش و موی سپید مثل آتش‌فشان دردآلود
سرفه‌ای کرد پیرِ چنگی و سوخت، سینه‌ی دردمندِ سوزان را
بعد دستی به روی ساز کشید
بعد در سایه‌ها درازکشید
آخرین نغمه را به یاد سپرد
نغمه‌ها را به چنگ باد سپرد
آخرین صبح را تماشا کرد
بعد آرام پلک‌ها را بست
پرده افتاد در سکوت ، سکوت ... .


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • آخرین صبح را تماشا کرد
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.