شهرستان ادب: تصور اینکه یکی از بزرگترین ریاضیدانان و منجمان جهانِ دانش یک شاعر باشد، برای خیلیها، مخصوصا برای کسانی که شاعران را افرادی بی نظم، بی فکر و بی همت می پندارند باید جالب باشد. تصور اینکه آن خیام نیشابوری که قضیهی دو جملهای نیوتن را ششصد سال پیش از نیوتن حل کرده است، خود یک شاعر است، تصور شگفتی است.
جایگاهِ علمی خیام در روزگاران گذشته به حدی بوده است که نویسنده معاصر او «نظامی عروضی» در کتاب ارزشمند چهارمقالهی خود از خیام به عنوان یکی از منجمان بزرگ نام میبرد. یک منجم، نه یک شاعر. حال آنکه امروز در میان اهالی ادبیات خیام از برترین سرایندگان تاریخ ادبیات فارسی و حتی شاید برترین رباعیسرای این حوزه تمدنی شناخته میشود. جالب اینجاست که این شهرتِ ادبی محدود به ایران نمیشود و رباعیهای خیام توانسته اند به جز مشرق زمین، مرزهای مغرب زمین را نیز درنوردند. این محبوبیت تا آنجا پیش رفته که پیش از ایرانیها، آمریکاییها تاکنون دو فیلم سینمایی با موضوع زندگی خیام ساختهاند! صدآفرین به غیرت و تعصب کارگردانهای ایرانی بر شاعران و مفاخرشان!
ده رباعی از مجموعه رباعیهای حکیمانهی این شاعر بزرگ ایرانی را برای بازخوانی برگزیدیم:
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بودهست
این دسته که بر گردن او میبینی
دستیست که برگردن یاری بودهست
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است
گردنده فلک نیز بکاری بوده است
هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین
آن مردمک چشمنگاری بوده است
چون عمر به سر رسد چه شیرین و چه تلخ
پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ
می نوش که بعد از من و تو ماه بسی
از سَلخ به غٌرّه آید از غره به سلخ
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت
بهرام که گور میگرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
آنها که کهن شدند و اینها که نواند
هر کس بمراد خویش یک تک بدوند
این کهنه جهان بکس نماند باقی
رفتند و رویم دیگر آیند و روند
یک نان به دو روز اگر بود حاصل مرد
از کوزه شکستهای دمی آبی سرد
مامور کم از خودی چرا باید بود
یا خدمت چون خودی چرا باید کرد
ای دیده اگر کور نئی گور ببین
وین عالم پر فتنه و پر شور ببین
شاهان و سران و سروران زیر گلند
روهای چو مه در دهن مور ببین
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یکدم عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازین دیر فنا درگذریم
با هفت هزار سالگان سر بسریم
در کارگه کوزهگری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش
کو کوزهگر و کوزهخر و کوزه فروش؟
یک چند به کودکی باستاد شدیم
یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاک در آمدیم و بر باد شدیم