شهرستان ادب: روز ۲۸ اردیبهشت، اختصاص به خیّام، حکیم و شاعر نیشابوری دارد. به همین مناسبت یادداشتی میخوانیم از علی جواننژاد که در آن به بررسی و استخراج خطوط اصلی تفکّر خیّام پرداخته است.
مردی بود که وقتی بالای سر قبری میایستاد، احوال داخل قبر را میدید یا لااقل همچون ادّعایی داشت و به این ادّعا معروف شده بود. بزرگی برای امتحان، او را بر سر قبر خیّام میبرد و میپرسد: «در این گور چه میبینی؟»
«جوابش داد آن مرد گرامی
که این مردیست اندر ناتمامی
بدان درگه که روی آورده بودهست
مگر دعویّ دانش کرده بودهست
کنون چون گشت جهل خود عیانش
عرق میریزد از تشویر جانش
میان خجلت و تشویر ماندهست
وز آن تحصیل در تقصیر ماندهست»
این حکایت را عطّار نیشابوری کمتر از یکصد سال پس از درگذشت خیّام در الهینامۀ خود آورده است. به نظر بعید میرسد عطّار این داستان را از خودش درآورده باشد. شیوۀ عطّار در حکایاتی اینچنینی تکیه به اقوال و منابع موجود است. میشود حدس زد که این حکایت در زمانۀ عطّار در میان مشایخ صوفیه نقل میشده است و عطّار این روایت را از میان جمع اهل تصوّف برداشته است. دشمنی مشایخ صوفیه با خیّامی که معتقد بود «طریق تصوّف» از دیگر راههای «شناخت خداوند» بهتر است در چیست؟ بهتر است سؤال را جور دیگری مطرح کنیم، شاید پاسخش بیشتر به کار ما امروزیان بیاید: «خیام چه میگوید؟»
خیّام، منجّمی بزرگ، ریاضیدانی مبتکر و فیلسوفی استاد بود. در بزرگی جایگاه علمی و ادبی خیّام، حرفهای بسیاری گفته شده است و نیازی به باز گفتن نیست. در حدود هزار سالی که از مرگ خیّام میگذرد، رباعیات بسیاری به نام او منتشر شده است و در زبان و ذهن مردم جا پیدا کرده است. با این حال، حرف زدن از خیّامِ شاعر کار دشواری است. علّت این دشواری در این است که هیچ کدام از رباعیات باقیمانده را نمیتوان با قاطعیت از خیّام دانست. با این حال اگر رباعیاتی را که احتمال انتسابشان به خیّام محکمتر است جدا کنیم، میبینیم اندیشۀ محوری در رباعیات «مرگ» است.
ردّ پای مرگ و نیستی در اکثر رباعیات خیّام قابل ردگیری است. از بیست رباعی اصیل خیّام، تنها دو تای آن ارتباط کمرنگی با مرگ دارد و این خود بیانگر جایگاه مرگ در اندیشۀ خیّامی است.
مرگ شاید بزرگترین معضل در تمام زندگی بشر باشد. قدیمیترین اثر ادبی باقی مانده، گیلگمش، در رابطه با مرگ و جاودانگی است و این سندی است معتبر برای ادّعای مرگاندیشی بشر در تمام دورانها. تمایل بشر به زیستن و جاودانه زیستن باعث شده تا مرگ را به عنوان بزرگترین دشمن خود شناسایی کند و از راههای مختلف برای مبارزه یا کنار آمدن با آن تلاش کند.
اگر رباعیات خیّام را بر اساس محتوا با سیری فرضی مرتب کنیم، لابد این رباعی سرآغاز اندیشۀ خیّامی است:
«آنها که کهن بُوَند و آنها که نُوَند
هر یک به مراد خویش لختی بدوند
این سفله جهان به کس نمانَد باقی
رفتند و رویم و دیگر آیند و روند»
مرگ حقیقتی محتوم و گریزناپذیر است. شاید این تنها چیزی باشد که تمام انسانها آن را حقیقتی ازلی-ابدی میدانند: همۀ ما خواهیم مرد، آنچنان که گذشتگان ما همگی مردهاند: «کلّ نفس ذائقه الموت». انگار ما را برای مرگ ساختهاند یا به زبان فردوسی: «ز مادر همه مرگ را زادهایم».
مرگاندیشی در نظام فکری خیّام، هرچند سرآغاز اندیشیدن است، امّا راهی به پوچانگاری نهلیستی نیست. حکیم با آن همه دانش و فضلی که دارد، در مواجهه با مرگ دچار نوعی «حیرت» میشود. لابد خیّام در این مواجهۀ سهمگین اوّل، از خود میپرسد: «من با آن همه حکمت چرا باید شکار مرگ شوم؟»
«دارنده چو ترکیب طبایع آراست
باز از چه سبب فکندش اندر کم و کاست؟
گر خوب نیامد این بنا، عیب که راست؟
ور خوب آمد، خرابی از بهر چراست؟»
از منظر نگاه حکیمانۀ خیّام، مرگ همان خرابی و نیستی است. جهان با این همه بزرگی، انسان با این همه شگفتی، چرا باید به سراشیب فنا بیفتد؟ حیرت در نظام فکری خیّام، ما را به سؤالات عمیقتری سوق میدهد:
«ز آوردن من نبود گردون را سود
وز بردن من جاه و جمالش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کآوردن و بردن من از بهر چه بود؟»
و این مهمترین و اساسیترین سؤالی است که هر کس با آن روبهرو خواهد شد. هدف از زیستن من چیست؟ چه چیز این زیستن محکوم به نابودی را معنا میدهد؟
سؤالات خیام هرچند فلسفی است و حیرت از تار و پودش پیدا است امّا رگههای پررنگی از «عصیان» هم دارد. چیزی که از نگاه تصوّف، به کفر نزدیک است. لحن خیّام، سؤال صرف نیست که منتظر جوابی باشد، نوعی ریشخند هم در سؤالاتش هست که کام مخاطب را تلخ خواهد کرد.
شاید فکر کنیم ادیان مختلف به این سؤالات، جوابهای نسبتاً روشنی دادهاند و خیّام به عنوان یک مسلمان باید مقیّد به جواب قرآن باشد. به نظر میرسد اینچنین نیست. خیّام میگوید کسی برای این سؤالات اساسی جوابی ندارد:
«در دایرهای کآمدن و رفتن ماست
او را نه بدایت، نه نهایت پیداست
کس مینزند دمی در این معنی راست
کین آمدن از کجا و رفتن به کجاست؟»
به نظر میرسد خیّام جوابهای از پیش آماده را کافی نمیبیند یا لااقل قلب او را مطمئن نمیسازد. از هم گسستن آنچه به وجود رسیده است با هیچ منطقی در نظام فکری خیّام که وابسته به فلسفۀ ابنسیناست، جور درنمیآید و همین بر حیرت، ریشخند و عصیان او میافزاید:
«ترکیب پیالهای که در هم پیوست
بشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سر و پای نازنین از سر دست
از مهر که پیوست و به کین که شکست؟»
مسئلۀ بعد امّا این است که اگر چرایی مرگ بر ما پوشیده است، آیا میشود به چیستیاش رسید؟
حکیم وقتی از کشف چرایی مرگ ناامید میشود، به این سؤال خواهد رسید که ماهیت مرگ و جهان پس از مرگ چیست؟ در ورای نیستی چه خواهد بود؟ حکیم از این سؤال به حقیقت عریان دیگری میرسد: «هیچ کس از آنان که مردهاند از جهان پس از مرگ خبری نیاوردهاند. هر که رفت باز نیامد.» این اندیشه به شکلهای مختلف در رباعیات خیّام تکرار شده است و یکی از کلیدیترین مسائل اشعار اوست.
«از جملۀ رفتگان این راه دراز
باز آمدهای کو که به ما گوید راز؟
پس بر سر این دوراهۀ آز و نیاز
تا هیچ نمانی که نمیآیی باز»
ما همه میدانیم که وقتی بمیریم دیگر مردهایم:
«ای آنکه تو در زیر چهار و هفتی
وز هفت و چهار، دایم اندر تفتی
مِی خور دایم که در ره آگفتی
این مایه ندانی که چو رفتی رفتی»
اندیشیدن به سفرِ بیبازگشت مرگ برای خیّام تنها رازی سر به مهر نیست. او هر کجا دم از بیبازگشتی مرگ میزند حکمتی را با این اندیشه همراه میکند. بیخبری از راز مرگ برای خیّام یک جهل صرف نیست، بلکه او را وا میدارد تا دربارۀ جهان آز و نیاز نیز هشدار بدهد. بگوید ما همیشگی نیستیم، دلبستن در این جهان پوچ است و باید دنبال راهی برای زیستن گشت. اما پلّۀ نخستین، دل نبستن است. اوّلین حکمت عملی خیّام، سلبی است. نتیجۀ مرگاندیشی خیّام، رسیدن به این سؤال اساسی است که چه باید کرد؟
«مشنو سخن از زمانه ساز آمدگان
می خواه مُروّق ز طراز آمدگان
رفتند یکانیکان فراز آمدگان
کس میندهد نشان باز آمدگان»
اگر حیات ما شعلۀ کمبقایی است که به زودی خاموش خواهد شد، باید قدرش را دانست و از کمترین لحظاتش استفاده کرد. اوّلین قدم، رها کردن چیزهایی است که سودی ندارند و پس از آن استفاده از موهبتهای جهان. «می خواه مروّق» یعنی شراب صافی بخواه؛ شرابی که دُرد و ناخالصی ندارد، شراب اعلا. امّا نه از هر کس، بلکه از «طراز آمدگان». طراز از شهرهای کهن است که به زیبارویان معروف است. میگوید از کسانی بخواه که زیبارویند. یعنی خوشی را تا حدّ امکان به تمامی تجربه کن.
طبیعی است که در جهان شعر و هنر، ما به دنبال جملاتِ تکمعنایی نیستیم. شعر در ذات خود چندمعنایی است و این می مروق و طراز آمدگان حتماً نماد و نشانهای هستند برای لذّتهای خاص و فرد اعلا؛ خاصترین و بهترین لذّتهای هر عصر.
تذکّر این نکته لازم است که هرچند خیّام، راه تصوّف را برای شناخت خدا بهترین راه میداند امّا به هیچ عنوان صوفی نیست. می در نظام فکری خیّام، ارتباطی با اصطلاحات عرفانی ندارد، هرچند برداشت عرفانی از اشعار او بلامانع است، همانطور که برخی از صوفیانِ پس از او، اشعارش را گاه و بیگاه در مجالسشان میخواندند و دریافتی عارفانه از کلامش داشتند.
گفتیم اندیشیدن به مرگ و نیستی، خیّام را وا میدارد تا به چرایی و پس از آن به چیستی مرگ نگاه بیندازد امّا چون این راز ناگشوده است، کار شاعر به اعتراف ندانستن میکشد و بعد به نوعی «خوشباشی» رو میکند.
«وقت سحر است خیز ای مایۀ ناز
نرمکنرمک باده ده و رود انداز
کآنها که بهجایند نپایند دراز
وآنها که شدند کس نمیآید باز»
خوشباشی خیّام اما چگونه خوش بودنی است؟ ما همه بدون آنکه جهانبینی منسجمی داشته باشیم، با نوعی لذّتطلبی آگاهانه زندگی میکنیم. فکر خیّام به عنوان یک فیلسوف، نمیتواند فقط یه لذّتطلبی آگاهانۀ صرف باشد.
به نظر میرسد خوشباشی خیّام که در نتیجۀ اندیشیدن به مرگ طرح میشود، مبتنی بر غنیمت دانستن لحظه است. امّا قدر لحظه را دانستن بیش از حد کلّی است و اندیشههای مختلف با جهانبینیهای مختلف، آن را در معانی متفاوتی تجویز کردهاند. از میان اندیشههایی که خیّام میتوانسته است با آنها آشنا باشد، فلسفۀ اپیکور، هندوئیسم، بودیسم، عرفان خراسانی و فردوسی به نوعی مروّج این اندیشهاند امّا منظور هر کدام از ایشان با دیگری متفاوت است.
از مجموعۀ آثار باقیماندۀ خیّام نمیتوان با قطعیت دربارۀ خوشباشی خیّام حکم صادر کرد امّا با توجّه به علاقۀ شدیدی که به ابنسینا و شعرای خراسان دارد، میتوان حدسهایی زد. از طرفی، روش زندگی خیّام میتواند به ما نشان بدهد که منظور او از خوشباشی، مستی و بیخیالی نیست. اگر خیّام چنان اعتقادی داشت، تا این اندازه در ریاضی و نجوم غوطه نمیخورد و فلسفه را تا این اندازه مصرّانه دنبال نمیکرد. خیام میگوید:
«چون نیست مقام ما در این دهر مقیم
پس بی می و معشوق خطاییست عظیم
تا کی ز قدیم و محدث امّیدم و بیم؟
چون من رفتم، جهان چه محدث، چه قدیم»
محدث و قدیم از اصطلاحات فلسفۀ اسلامی است که مناقشات زیادی را به دنبال داشته است. اگر ما قرار است بمیریم، جهان چه محدث باشد، یعنی ایجاد شده باشد، چه قدیم، فرقی نمیکند. با این حال، خیّام تمام عمرش درگیر مسائلی از این دست است. مرگ، هرچند او را به سمت پوچی میکشاند امّا او را از کنجکاوی دربارۀ هستی بازنمیدارد، همانطور که مرگاندیشی فردوسی را از پرداختن به شاهنامه منصرف نمیکند. برعکس، فکر کردن به مرگ و زودگذری عمر، نیروی محرّکهای است برای فعّالیت مجدّانه. خوشباشی در نظام فکری فردوسی به بطالت گذراندن نیست، بلکه تلاشی است برای انجام کارهای بیشتر و ماندگارتر. به عبارتی تلاشی برای بیهوده نزیستن.
حیرت و -شاید به تعبیر درستتر- عصیان در برابر نظام هستی، از مؤلّفههای زیستی و شاعرانگی خیّام است. توصیۀ خیّام در اصل استفادۀ تمام و کمال از حال است. گذشته دیگر نیست و آینده هنوز نیامده است، سهم ما از زیستن چیزی جز لحظه نیست:
«از دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
فردا که نیامدهست، فریاد مکن
بر نآمده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن»
از طرفی، هرچند خیّام به جبرگرایی افراطی باور ندارد امّا معتقد است بی حضور و مشورت ما، زیستن ما را سامان دادهاند و همین خوشباشی و لحظهزیستی، تنها کار معقولی است که از عهدۀ ما برمیآید:
«آن را که به صحرای علل تاختهاند
بی او همه کارها بپرداختهاند
امروز بهانهای درانداختهاند
فردا همه آن بُوَد که دی ساختهاند»
□
«خوش باش که پختهاند سودای تو دی
فارغ شدهاند از تمنّای تو دی
قصّه چه کنم که بیتقاضای تو دی
دادند قرار کار فردای تو دی»
مرگاندیشی و در پی آن حیرت از بیهودگی خلقت، بیجوابی چرایی و چگونگی مرگ و در نهایت رسیدن به خوشباشی و لحظهزیستی، مهمترین خطوط فکری خیّام است. اما همۀ اینها بر اساس این طرز نگاه است که خیّام انسان را جام جهاننما میداند، عالم صغری، جهانی کوچک امّا کامل:
«در جستن جام جم، جهان پیمودم
روزی ننشستم و شبی نغنودم
ز استاد چو راز جام جم بشنودم
آن جام جهاننمای جم من بودم»
ارزش تمام نظام فکری خیّام وقتی رنگ میگیرد که جایگاه والای انسان را در اندیشههای او پیش چشم داشته باشیم. این سیر فکری، بیشتر از هرکس در زبان فردوسی جاری شده است امّا این خیام بود که توانست با رباعیات گزنده و عصیانگرش، آن را چنان در ذهن ایرانی جا بیندازد که نگاه ما به جهان هرگز خالی از نگاه خیّامی نباشد.