شهرستان ادب: بمبهای خوشهای صبر نمیکنند تا ما شعرهایمان را یکییکی هدف بگیریم و شلیک کنیم. گذرگاهِ بستهی رفح راه را بر بستهبندی دقیق و جداگانه و سر فرصت واژههایمان بسته است. راه گلوی کودکان فلسطینی بسته است و بمبهای خوشهای پشت سر هم و دستهجمعی بر سر خانههای فلسطینی خراب میشوند. ما هم در تازهترین صفحه پرونده ادبیات مقاومت، یک خوشه شعر تازه، و به عبارتی گویاتر: یک خشاب شعر تازه را با هم منتشر میکنیم. شاعران این شعرها به ترتیب عبارتاند از: خانمها وحیده احمدی، زهرا صادقمنش، صابرهسادات موسوی و آقایان کاظم رستمی، محمد سعید میرزایی، اللهیار خادمیان صادق و وحید اشجع.
یک
غزلی با ردیفی متمایز از شاعر توانمند تهرانی خانم وحیده احمدی
روی نقشه، نقطه. در جهان، دو مترجا
باغ غنچههای بی نشان، دو مترجا
با حساب کوه و دشت و رود میشود
سهم کل آب و خاکشان دو مترجا
آفتی رسید و باغ را هدف گرفت
ماند از آن زمین بیکران، دو متر جا
لحظه لحظه داسها حساب میکنند:
این دو مترجا کنار آن دو مترجا
پیش میروند و هیچ کس حریف نیست
مانده پیش چشم باغبان دو متر جا
از برای تو چه سروها سپر شدند
از برای غنچهها بمان دو مترجا!
***
آی چکمههای خاک خورده و حریص!
آخرش چه؟ آخرش همان دومترجا!
دو
یک نیمایی از خانم زهرا صادقمنش دانشآموز دورهی دبیرستان و از اعضای سومین دورهی آموزشی آفتابگردانها
غزه نام توست
خط زخم سرخ و نازکی
روی پوست تمام نقشهها
غزه نام توست
تیتر اول خطوط اخمهای غصه دار؛
رود جاری همیشه روی گونههای مادران،
از تمام دردهای آزگار
سنگهای دست کودکان به نام توست
-این گلولههای انزجار -
قطعنامههای بچههای غزه ای ست
در مقابل سکوت سازمان بی خود ملل
روبروی قامت سیاه ظلم؛
در مقابل تمام سنگها
سنگهای مدعی که هی شعار میدهند،
حرف میزنند
"خوبی و برادری"
گیر کرده گوشهی لب جماعت درغگو
راستی عمل کجاست؟
مرد کو؟!
در جهان ادعای علم
-عصر ارتباط و اختراع-
میکروب فساد و ظلم
می رسد به شهرهای مختلف
بمبهای هسته ای
اوج کشفهای خوب این زمان شده است!
ارتباط ظلم و ظالمان
به ز صلح و صالحان شده ست...!
آی از این بشر!
داد از این فساد...
غزه نام توست...
قدس با تو الفتی قدیم داشته ست
می رسد زمان بهتری برای تو
آن زمان که نام ظلم
چیده میشود ز باغ کودکان
وعده خداست این
سه
غزلی از شاعر جوان و توانا خانم صابره سادات موسوی
چون سپر مجموعه ای از ضربههای کاریم
دردها را روی هم بگذار تا بشماریم
خانه ام ویرانکده ،از من نشان در کوچه نیست
کاش بشناسی مرا از اشکهای جاریم
روی هم افتاده نعش هم کلاسیهای من
می دهد آموزگار پیر من دلداریم
شهر خلوت میشود آرام و قبرستان وسیع
آه قبری کاش باشد از پی غمخواریم
نام این نامردمان بی شک نمی ماند به جا
مثل ردّی که نشانده چرخهای گاریم!
مثل من دنیا همیشه کودکی آواره داشت
من در این دنیای ظالم کودکی تکراریم...
چهار
غزلی از شاعر جوان و فعال کاظم رستمی، دارندهی رتبهی نخست جشنواره سرزمین محبوب من.
هوا خاكستر و دود و نفس تنگ
هواي لحظههاي سربي جنگ
نفسها خس خس خشك بيابان
خروش خفته در چشمانمان گنگ...
و من با درد و حسرت مينويسم
كتاب قصه بي عطف و پيرنگ
رمان وحشت از عصر تمدن
جهان صلح و سازش، عصر فرهنگ!
ببين دنيا!
كه ماهيتابه غزه است
و ماهيها به چنگ داغ خرچنگ
هجوم بغض و حيرت درد و فرياد
سرم سنگين شد از سنگيني سنگ
تن ترد عروسكهاي معصوم
به چنگ ديو كودكخوار صدرنگ
و مادر!
كودكي بي سر در آغوش...
زند بر سينه و بر صورتش چنگ
چه بايد گفت در بغض تماشا
گلو... قنداقه... قناسه... نماهنگ!
چه بايد گفت با مردي كه از درد
كنار نعش طفلش گويد از جنگ...
بفهم اي بي صفت!
او ناگزير است
بفهم اي عصر با شيطان هماهنگ
*
سلاح سرد شعرم كارگر نيست
چه سازم با تو اي تيغ پر از زنگ؟
پنج
غزلی از محمد سعید میرزایی شاعر جوان یاسوجی و از اعضای نخستین دورهی آموزشی آفتابگردانها. میرزایی در ابتدای شعر خود نوشته است: «برای کودکانی که مردهاند ولی زنده خواهند ماند»
به خواب میروم وگاه گاه میمیرم
به روی دست پدر بی گناه میمیرم
مرا به جرم کدامین گناه باید کشت؟
چه کرده ام که در این اشتباه میمیرم؟
نمک مپاش به زخمم وگرنه میسوزم
نمک مپاش به زخمم که آه..٬می میرم
فرار میکنم از دست گرگها اما
به دست طایفه ای رو سیاه میمیرم
چه سرنوشت بدی ٬ روزگار نامردی!
که بین مردم بی سر پناه میمیرم
و در برابر چشمان مردم دنیا
چه کودکانه در این قتلگاه میمیرم
نشسته ام سر آوار خانه٬ در حالی
که چشم دوخته ام توی ماه میمیرم
شش
غزلی از اللهیار خادمیان صادق شاعر ارسنجانی
تا سبز شدی بر سر تو پای کشیدند
اول نفس ات بود تورا سینه دریدند
تا چشم گشودی شرری چشم تورا بست
حرف آمده بودی که زبان تو بریدند ؟
بسیار کسان جام ننوشیده شکستند
بسیار که پروانه شدند و نپریدند
هر لحظه دلی بر سربازار حراج است
فریاد کشیدی بخریدم نخریدند
شیشه شکن و سنگ بری ازهمه حساند
فریاد دل شیشهی ما را نشنید ند
سرو چمن و لاله ندارد سخن سبز
آنجا که چپاولگر گلهای سپیدند
افسوس زدنیای پر از آدم سنگی
آتش زدنت را همه دیدند و ندیدند
هفت
غزلی از شاعر جوان و از اعضای دورهی آفتابگردانها، وحید اشجع
«کولاک آفتاب»
چیزی بجز غم ارثیهی این دیارنیست
اینجا هوا پس است، بدونِ غبار نیست
شهری ست شهر ما که پر از ترس و وحشت است
حتا به سقف خانهی مان، اعتبار نیست
در هر کجای شهر من و تو نوشته اند
اینجا کسی به فکر دل بی قرار نیست
مردانگی و رحم و مروت چه صیغه ایست
این واژهها فراخور این روزگار نیست
وقتی که باد، چهرهی طوفان گرفته است
جایی برای بارش ابر بهار نیست
در هر کجای شهر من و تو نوشتهاند
اینجا برای من ، و تو ،غیر از مزار نیست
نه، اشتباه میکنی ای کودک گلم
در آسمان ستارهی دنباله دار نیست
این سیل آتش است که در هر کجا به پاست
خورشید تکه تکه شده توی کار نیست
اما تو اشکهای خودت را ذخیره کن
حیفِ دو چشمهای قشنگ و خمار نیست؟؟
درگیر فکر این شب وحشی صفت نباش
شبهای تیره تا ابد اینگونه تار نیست
کولاک آفتاب کمی بعد میرسد
دنیای ما همیشه که بر یک مدار نیست
کولاک آفتاب کمی بعد میرسد
این انتظار ماست ، جز این انتظار نیست